می ترسم گم شوم

می ترسم گم شوم

حمیده واعظ زاده

 رو به روی اين جسم سرد می نشينم و نگاهم بر چهره ی زنی می افتد كه نمی شناسمش. نه زنگار بسته و نه غبار گرفته ؛ انگار گم شده ام.
از او بيزارم . از او كه تمام روز بامن است و درجمع پر رنگ تر می شود . ما دو تن متفاوت هستيم آن قدر كه انگار از دو سرزمين و يا حتا از دو سياره ی گوناگون باشيم و اين تفاوت در كنار سعيد خود را بيشتر نشان می دهد.
 گاهی می ترسم؛ انگار می خواهد مرا سر به نيست كند. وقتی هست من كمتر حضور دارم . با اين كه از او خسته شده ام اما مجبورم در كنارش باشم. گاهی حسوديم می شود كه سعيد او را بيشتر از من می خواهد . البته هميشه اين طور نيست مثلا وقتي سعيد روی مبل يله می شود و روزنامه را ورق می زند، هرازگاهی به من كه مشغول كاری هستم نگاه می كند و لبخند می زند: آن موقع اگر برايش فنجانی چای ببرم و يا كنارش بنشينم نگاهش را به من می دوزد و می گويد تو راه نمی روی می خرامی . می دانم اين همان لحظه يی است كه مرا بيشتر از هر چيز ديگر در دنيا می خواهد اما اين حالت او مثل هوای بهاری دمی بيشتر نمی پايد . اگر در همان لحظه با هم به گردش برويم و در پاركی قدم بزنيم می گويد اين طور راه نرو. آن وقت است كه ترس برم می دارد و گم می شوم و آن ديگری می آيد و شق و رق به دنبال سعيد راه می افتد و از اشتياق پياده روی چيزی نمی ماند. يا وقتی حرف می زنم می گويد در صدايت چيزی است كه دلم را می لرزاند اما وقتی تلفن زنگ می زند بايد مواظب باشم كه آن ديگری گوشی را بردارد و با صدای بمش بگويد: « بله »
 شب ها پای تلويزيون كه می نشينيم و گپ می زنيم گاهی كه می خندم سعيد می گويد وقتی از ته دل می خندی دهانت زيباتر از هميشه است . اما وقتی در مهمانی ها می خندم با نيش و كنايه می گويد بعضی زن ها هرزه خندند و باز من از دلهره پر می شوم و آن ديگری كه عبوس است می آيد.
حالا جلوی اين جسم سرد نشسته ام و چشم دوخته ام به آن . می ترسم لحظاتی كه آن ديگری می آيد آن قدر زياد شود كه من برای هميشه گم شوم . . . 

بازگشت به جزيره‌‌ي بهشت

بازگشت به جزيره‌‌ي بهشت

نويسنده : اليزا رايلي Eliza Riley

ترجمه:  هيرا رها


ويرايش : عليرضا محمودي ايرانمهر

 
 
ليزا به افق درياي کاريب چشم دوخته بود. نسيم مرطوبي از روي اقيانوس بر صورتش مي‌وزيد. گرماي شن‌هاي سفيد و نرم را  لاي انگشتان پايش حس مي‌کرد. زيبايي آن‌جا باور کردني نبود، اما درياي كارئيب با جادوي ساحل‌اش نمي‌توانست بر اندوه او چيره شود، بر غم آخرين باري که اين‌جا، درست كنار همين ساحل مرجاني ايستاده بود.
در اين جزيره با جيمز ازدواج کرده بود. در همين نقطه، بر روي شن‌هاي همين ساحل. سه سال پيش از امروز، در لباسي سفيد و ساده و  رزهاي کوچکي كه سعي در رام کردن موهاي در هم پيچيده و بلندش داشتند. ليزا فراتر از تصورات خويش شاد بود. جيمز، لباس رسمي نپوشيده بود، اما  حتا با شلواري چروکيده و پيراهن گشاد کتاني، جذاب بود... با موهاي تيره و مواج و چشماني مرطوب از عشق وقتي به ليزا مي‌نگريست.
قاضي پيمان نامه ي ازدواج آن‌ها را خوانده بود... حالا آن دو دست در دست هم، غوطه‌ور در احساس خوشي محض و تجلي جواني، توي هتلي پنج ستاره در جزيره ي کارائيب جمهوري دومنيک بودند. هر دو سـال‌هاي خوشـي را  پيـش روي‌شـان مي‌ديدند، با يـکديـگر و براي همـيـشه.
ليزا و جيمز درباره ي فرزندان‌شان حرف زدند. ليزا دو فرزند مي‌خواست ولي جيمز چهار فرزند، سر انجام با سه فرزند به توافق رسيدند، دو دختر و البته يک پسر. چيزهاي زيادي براي تصورات مشتركشان داشتند: جايي که زندگي خواهند کرد، سفرهايي که خواهند رفت ... به همه چيز مي‌انديشيدند و حرف مي‌زدند و در احساس اطمينان غوطه مي‌خوردند.
اما اکنون، گويي که همه چيز مربوط به گذشته‌هاي بسيار دور بوده است... خيلي چيزها مي‌تواند در گذر سال‌هاي تغيير کند. اندوه فراوان مي‌تواند آدمي را مسخ كند، مي‌تواند همچون تيغي گره‌هاي محکم را پاره کند و حتا عميق‌ترين عشق ها را در هم شکند... اينك سه سال از آن روز مي‌گذرد و آن‌ها دوباره بازگشته‌اند. به همان جزيره، همان نسيم اقيانوسي و ماسه‌هاي داغ و سفيد لاي انگشت‌های پا ... ولي اين‌بار نه براي جشن ازدواجي خيال‌انگيز بر لب دريا که جزيره شهرتش را داشت، بلکه براي چيز ديگري كه جزيزه به همان اندازه در آن مشهور بود، طلاق هاي زود هنگام، در جزيره‌ي بهشت.
ليزا  چشمانش را بست و نسيم اقيانوسي ميان موهايش وزيد. احساس كرد درونش آکنده از اندوه  است. اما چه  مي‌توانست بکند ، جز رفتن،  ادامه دادن ... يافتن زندگي و رويا هايي تازه؟ خب تجربه‌ي قبلي جبران ناپذير بودند. و اکنون درياي كارائيب رو در  رويش  گسترده بود.
چگونه ممکن است اين جزيره‌ي زيبا با ساحل رويايي و تپه‌هاي سرسبزش، آبي بي‌کران دريايش و شن‌هاي‌ سفيد و مواجش جايي براي اندوه باقي گذارد!؟ چگونه مي شود ميان اين همه زيبايي درد كشيد؟
و ناگاه او را ديد. مردي با دوربيني در دست،کنار تنه‌ي نخل ايستاده بود و او را مي‌نگريست. گويي نمي‌‌خواست حتا لحظه‌اي از زني با موهاي تيره، ايستاده بر لب دريا، چشم بردارد. زيبا بود،با اندامي ظريف در پيراهن کتاني گشاد و چروك، موهاي لخت و بي‌تاب، چشمان آبي روشن  که با رنگ فيروزه‌اي دريا مي‌آميخت.
درخشش زيبايي آن زن نبود که عکاس را از ميان تمام زنان زيباي ساحل گرمسيري به سوي خود مي‌کشيد. بلکه افسون تنهايي و اراده‌ي فلزي زن، مرد را فريفته بود.  از همان فاصله مي‌توانست تفاوت ليزا را با زن ‌هايي كه كنار ساحل بودند، درك كند. ليزا رويش را به سوي دريا برگرداند، اما نزديک شدن مرد را پشت سرش احساس مي‌کرد. داشت روي شن هاي سفيد ساحل آرام قدم برمي داشت. حالا مي‌دانست که مرد درست پشت سرش ايستاده و به او خيره شده است،  ولي کاملا آرام بود.
ليزا برگشت و به مرد نگاه کرد و ناگهان جرقه‌ي حسي را که پيش‌تر يك بار تجربه اش كرده بود، احساس کرد. آن‌ها همچنان به يكديگر خيره مانده بودند. نگاه‌شان مانند دوستاني بود که سال‌ها همديگر را نديده‌اند، نه رويا رویي دو غريبه، در ساحلي غريب!
کمي بعد، بر سر ميزي در نوشگاه هتل ساحلي نشسته بودند. با نوشيدن شرابي محلي  صحبت را آغاز كردند. نخست با شوخي، بعد درباره‌ي هتلي که در آن اقامت داشتند، حرف زدند، درباره‌ي کيفيت غذاها، خون‌گرمي بوميان جزيره و ...
براي اولين ديدار، گفتگوي عجيبي بود، هرچند طبيعي و راحت.  آن‌قدر گرم كه گاه ديگران هم توجه شان به آن دو جلب مي‌شد، به چشم‌هايي كه در يكديگر خيره مانده بودند. طولي نکشيد که حرف‌هايشان به سطحي عميق تر راه يافت. آن‌ها براي هم گفتند که چرا اين‌جا بوده‌اند و  ليزا از اندوه خود حرف زد، از حسي كه باعث شده بود او دوباره بازگردد، به اين جزيره‌‌ي بهشت، جايي که با تنها مردي که باورش داشت ازدواج کرد.
ليزا حرف زد و آن چه را درونش محبوس و ناگفتني بود، بيرون ريخت. او به مرد گفت که وقتي فرزندش را از دست داد چه برسرش آمد... هفتمين ماه بارداري بود. شادترين لحظه‌هايش  با دردهايي كه از درونش برمي‌خواست توأمان بود. ليزا با مادرش  زندگي مي‌کرد، در حالي که جيمز بيرون از شهر کار مي‌کرد... اما وقتي آن درد عجيب آغاز شد، وقتي آن اتفاق رخ داد،جيمز  نتوانست به موقع بازگردد. همه چيز از دست رفت دکتر به ليزا گفت؛ باز هم فرصت بچه دار شدن داريد، اما اين چگونه ممکن بود ، در حالي که ليزا حتا نمي توانست در چشمان جيمز نگاه کند!؟
 از آن لحظه به بعد ليزا  از جيمز متنفر شده بود، يا اين گونه احساس مي‌كرد. جيمز درست موقعي كه بايد آن جا باشد، نبود، او به اندازه ي ليزا رنج نکشيده بود. تمامي نفرتش در آن سه ساعتي شكل‌گرفت كه فرزند کوچک اش را در آغوش داشت و بعد کودک را از او گرفته بودند.
 ماه هایي پس از آن واقعه، ليزا از همسر و خانواده‌ي خود دوري کرد. نمي‌خواست دردش تازه شود، هر رابطه را خيانت به پسرش مي دانست. حتا در مراسم خاک سپاري کنار همسرش نياستاد و روز بعد جيمز را ترک کرد.
ليزا نگاهش را از ليوان روي ميز  بالا آورد و بازتاب  درد درون خويش را در چشمان مرد ديد. بعد از مدت‌ها در اندوه تنهايي نبود، گويي باري سنگين‌تر از تحمل‌اش  را  از دوش‌اش برداشته اند. کم کم ليزا داشت باور مي کرد که ممکن است آينده‌اي تازه در انتظارش باشد. شايد با اين مرد ، با چشمان مهربانش که با اشک هاي مشترک‌شان خيس شده بود.
هر يك تنها به جزيره آمده بودند تا از هم جدا شوند. ولي شايد هنوز اميدي باشد. ناگهان ليزا از جاي خود بلند شد، دست جيمز را گرفت و او را به ميان درختان برد، جايي که براي نخستين بار يكديگر را تجربه كرده بودند. درست سه سال پيش.  شايد لازم مي‌شد قرار طلاق فردا رابه عقب اندازند. امشب بايد به دوباره كشف كردن يكديگر مي‌پرداختند.

نامه‌هاي زني موهوم

نامه‌هاي زني موهوم

ادواردو  گالينو
 
پيرمرد تنهايي بود كه بيش‌تر اوقات را در رخت خواب مي‌گذراند. شايعه بود كه او گنجي در خانه‌اش پيدا كرده است. يكي روز چند دزد وارد خانه‌ي او شدند و به هر جا سر كشيدند تا بالاخره صندوقچه را در انبار پيدا كردند و آن را با خود بردند. آن ها در صندوقچه را باc كردند، اما توي صندوقچه فقط پر از نامه بود. تمام نامه‌هاي عاشقانه‌اي كه پير مرد در طول زندگي اش دريافت كرده بود. دزدها اول خواستند نامه را بسوزانند، اما پس از كمي صحبت تصميم گرفتند آن ها را يكي يكي بر گرداند، يكي در هفته ... ازآن به بعد هر دو شنبه پير مرد منتظر مي‌شد تا سر و كله‌ي پستچي پيدا شود و به محض آني كه او را مي‌ديد،‌ شروع به دويدن مي‌كرد. پستچي كه ديگر پير مرد را مي‌شناخت ، نامه را در ست خود مي‌گرفت و پيرمرد هيجان زده را دور خود مي‌چرخاند و با او شوخي مي‌كرد. پستچي مي‌توانست صداي ضربان قلب پير مرد را بشنود كه از شادماني دريافت پيام زني موهوم، ديوانه شده بود. 
 

معما
ريچارد آلن
 
او نسبت به ديواري كه واقعا وجود داشت، مردهِ‌اي بيش نبود. كيت جانسون بالاي مقبره‌ي ياد بود مبارزان ويتنام ايستاده بود و انعكاس تصوير خودش را بر روي سنگ سياه براق گرانيت مي‌ديد. مردي درشت و بلند قد بود،‌ با موهايي كه يك باره به خاكستري گراييده بود و چشمان سياه درشت. اسمش بر روي سنگ سياه حك شده بود، كيت اورت جانسون ،‌يكي از هزاران تني كه در ويتنام مردند. اما او نمرده بود.
   
 

آن چه واندل ها بر جا مي‌گذارند

جنگ پايان گرفته بو . او به زادگاه خويش، شهري كه تازه از واندل‌ها باز پس گرفته بودند، بازگشته بود. شتابان از محله‌اي تاريك مي‌گذشت. زني بازويش را گرفت و با لحني مستانه گفت: « مسيو كجا؟ مي‌ياي بريم؟»‌ خنديد و گفت:«نه پير زن،‌ با تو نه، دارم مي‌رم پيش نامزدم» اما بعد دقيق تر او را نگريست. كنار يك تير چراغ برق رسيده بودند. زن جيغ كشيد. كرد، شانه‌هايش را گرفت و او را نزديك نور چراغ برد. انگشتانش در گوشت تن او فرو نشسته بود و از چشمانش آتش مي‌جست. نفس زنان گفت:«اوه،جوئن»

ماجراي عاشقانه‌ي  پسر چوبی و دختر کبریتی

ماجراي عاشقانه‌ي  پسر چوبی و دختر کبریتی 

 
چند داستانك از: «تـیـم بـرتـون»
 
ترجمه: شيرين معتمدي
 
  پسرچوبی، عاشق دختر کبریتی شده بود، راستش خیلی هم دختره رو دوست داشت. از اندام قشنگش خوشش می‌اومد. گاهی هم با خودش فکر می کرد دختره چه داع و پرشوره. يه عشق حسابي! ولی چه طور  می‌شه یه آتيش داغ، اونم میون یه تيكه چوب و یه سيخ کبریت باقي بمونه؟ خب آخرش شعله‌ي آتيش کار خودش رو می‌کنه، همون طور که پسر چوبی رو آتيش زد و سوزوند.
 


دختری که خيره نگاه مي‌كرد

زمانی دختری رو می شناختم  که همیشه به جایی زل زده بود. به نظرم اصلا هم براش فرقی نمی کرد به کی یا کجا نگاه می کنه. ممکن بود به زمین خیره بشه ، یا به آسمون. گاهی هم ممکن بود، واسته و به شما زل بزنه، بدون این که دلیلی داشته باشه. ولی بعد از این که توی  مسابقات محلی خيره شدن نفر اول شد، همه چی تغییر کرد، دختره چشم‌هاش رو فرستاد که برن حسابی برای خودشون استراحت کنن!
 


جيمز
 
پاپا نوئل براي جيمز كوچولو يه خرس عروسكي هديه آورد. خب اون از كجا مي تونست بدونه كه سال گذشته يه خرس گريزلي واقعي به جيمز حمله كرده ؟!
 
 
 
 

دختري با يه  عالمه  چشم

يه روز توي پارك چيز خيلي عجيب و غريبي  ديدم. يه دختر رو ديدم، دختره يه عالم چشم داشت! اون واقعا زيبا بود! خيلي زيبا ! راستش اون قدر زيبا بود كه غافلگيرم كرد! و از اون جايي كه دختره يه دهن هم توي صورت قشنگش داشت، دو تايي شروع كرديم به حرف زدن. دوتايي درباره‌ي گل‌ها حرف زديم،  درباره‌ي كلاس‌هايي كه اون مي‌‌رفت تا شعر گفتن ياد بگيره و اين كه اگه يه روز لازم باشه دختره با اون همه چشم عينك بزنه، چه مشكلاتي ممكنه براش پيش بياد! راستيش اين خيلي فوق‌العاده است كه آدم دختري رو بشناسه كه توي صورتش يه عالم  چشم داره! ولي سرتا پا تون خيس خيس مي‌شه اگه يه هو دختره طاقتش تموم بشه و بزنه زير گريه!
 

بي‌آن كه بدانيم، برعمق برف افزوده شد

بي‌آن كه بدانيم، برعمق برف افزوده شد.
 

کوبَـتامان تارو
 
 
 
اقامتگاه من، معبدی متروک، در بلندای قله‌ي کوهستانی تنها افتاده بود. بخش‌هایی از آن نیمه ویرانه بود. و غیر از آن اتاق محل اصلی اقامتم، در باقی‌جاها، گاهی از درز و شکاف میان چوب ها،باد و باران به درون می ریخت. تابستان در سکوی چوبی ایوان مانند جلوی اتاق می‌نشستم اما اکنون زمستان بود. شب را خوابم نبرد. در پرتو نور لرزان و بی‌فروغی به اندیشه و کتاب خواندن گذراندم. گرگ و میش صبح، بیرون رفتم. از چاهی که در حیاط بود، در تاریکی، بخار بر می‌خاست و نفس ابر می‌شد. تصمیم گرفتم نخوابم. او گفته بود امروز می‌آید و دیگر برای خواب فرصتی نبود. دست و رویم را شستم. آسمان را که ابرهایی با ته رنگ سرخ، او را در هم فشرده بودند را نگاهی کردم و به درون آمدم تا زیر چای را آتش کنم.
با صدایی از جا جهیدم. دم صبحی، در کنار گرما و بخار چای، خوابم برده بود و حالا ظهر بود. او آمده بود و از بیرون در حیاط داشت صدایم می‌کرد: آقای س. هستید؟ و این صدا چگونه در آن آرامش همیشه خاموش بالای کوهستان پرواز می کرد. دستپاچه گفتم بله و بیرون رفتم. مثل یوجی کورو ـ الهه برف ـ کیمونویی سرتا سر سپید پوشیده بود و موهای مشکی تیره و لختش تا بالای کمرگاهش رها بود.
روی سر و صورتش و لباسش برف نشسته بود و خسته می نمود. اما مانند همیشه، لبخندی ملیح و آرام داشت. گفتم می‌بخشید خوابم برده بود! گفت: برف سنگینی می‌آمد، تمام راه را گرفته. اما قول داده بودم که بیایم و این کتاب شعر را برایتان بیاورم.  روز تولدتان است! می بخشید که دیر رسیدم...
به درون دعوتش کردم و دوباره چای آماده کردم. او هر دو هفته یک بار، روز تعطیل سری به من می زد و همیشه هم عصر می رفت. هیچ وقت حاضر نمی‌شد تعارف مرا برای ماندن شب بپذیرد . خیلی دلم می خواست یک شب تا صبح بماند، تا با هم صحبت کنیم. صحبت آرام شبانه. نجوا. نمی‌دانم من که هرگز در خود، بنیه‌ي دم غروب، از مهمانی برگشتن و رفتن را ندیده‌ام. ولی او می‌رفت.  تنهایم می‌گذشت. دوست یکی از دوستانم بود. کم می‌شناختمش. حالا در این تنهایی مطلق، زمان را از روی روزهای آمدن او می‌سنجیدم.
نشست و اندک اندک گرم شد. بخار لطیف چای در محیط پیچید و او از روی کتاب شعری که آورده بود، شروع به خواند کرد:بر کوه های پوشیده از برف، برف می بارد و می نشیند عصر...
زمان کند می گذشت و من در حال و هوای صدای ظریف او و گرمای دلچسب و هایکوهای زیبا، در خلسه فرو رفته بودم. که او ناگهان در را باز کرد و بی اختیار گفت وای! دیگر نمی توانم برگردم:
«بی آنکه بدانیم، بر عمق برف،افزوده شد.»

داستان از جهنم تا بهشت

آن روز كه پدر با لحني كاملا جدي و تهديدآميز در دفتر كارش روبه‌رويم ايستاد و اولتيماتوم داد، فهميدم كه ديگر بايد تصميم خودم را بگيرم و شوخي‌بردار نيست. به همين دليل چند لحظه مكث كردم و سپس گفتم:
- ولي پدر! من مي‌خوام با مينا ازدواج كنم و تصميم خودم رو هم گرفتم.
- تو غلط كردي! همين كه گفتم. اون دختر به درد تو نمي‌خوره. پسرجون من اين موها رو توي آسياب سفيد نكردم. مينا فقط دنبال پول توئه!
- واقعا براي شما متاسفم! پدر احترام شما واجبه. اما بايد بگم كه من تصميم خودم رو گرفتم. شما چه بخواين و چه نخواين من با مينا ازدواج مي‌كنم.
پدر پوزخندي زد و گفت:
- باشه! تو مختاري كه هر كاري كه دلت مي‌خواد بكني. منم نمي‌تونم جلوي تو رو بگيرم.
از اين‌كه خود را پيروز مي‌ديدم، حسابي شاد بودم، اما جمله بعدي پدر مانند يك پارچ آب يخ بر پيكرم فرود آمد:
- اما اينو بدون كه اگر با مينا ازدواج كني از ارث محرومي! من نه قهر مي‌كنم و نه ناراحت ميشم. ولي كلا از ارث محرومت مي‌كنم. حالا برين و دو نفري تصميم بگيرين.
آن قدر اين حرف پدر برايم سنگين بود كه بدون كوچك‌ترين حرفي و حتي بدون خداحافظي از شركت بيرون زدم.
من تك فرزند آقاي صارمي بزرگ بودم. پدرم آنقدر پول و ثروت داشت كه به گفته اطرافيانش اگر نديده‌هايش هم پول بخورند، تمام نخواهد شد. مادرم سال‌ها پيش بر اثر سقوط هواپيما فوت كرد و من كه در آن زمان پانزده سال بيشتر نداشتم به اتفاق پدرم و يك لشكر خدمه و پيشخدمت، كارگر و راننده به زندگي ادامه داديم. پدر، مرد فوق‌العاده‌اي بود و بي‌نهايت دوستش داشتم. فقط تنها ايرادش اين بود كه دوست نداشت كسي روي حرفش حرف بزند. درد بي‌مادري آن هم براي يك پسر بچه پانزده ساله چيزي نيست كه با پول حل شود، اما پدر آنقدر به من محبت كرد و پول در اختيارم گذاشت و در بهترين كلاس‌هاي تفريحي نامم را نوشت تا اين‌كه اين درد برايم تحمل‌پذيرتر شد. اما گويي قسمت من با اين همه پول و ثروت اين است كه مدام از عزيزانم جدا شوم.

تقريبا يك سال پيش بود كه پزشكان به پدرم گفتند كه سرطان خون دارد و نهايتا يك سال و نيم ديگر بيشتر زنده نخواهد ماند.


دوستان عزیز لطفا ادامه داستان را در ادامه مطلب مطالعه نمایید .

ادامه نوشته

تو کی هستی؟

هر روز موقع اومدن به دانشگاه میدیدمت .یه پیرمرده لاغر با صورتی نحیف موهایی سفید و چهره ای غم آلودو لباسهای پاره و ژولیده. بساطت ولو بود ،جلوی در یک خونه نشسته بودی و کنارت پر بود از جوراب ، قرقره ،لیف و …. همیشه فکر میکردم خونه به این شیکی چقدر صاحب مهربونی داره که میزاره تو اونجا بشینی و دستفروشی کنی اون هم با اون وضعیت….
سعی میکردم جوراب اینجور چیزهایی که نیاز داشتم رو از تو بخرم ….خودمونیم خیلی گرون فروش بودی اما از پولی که میدادم راضی بودم ،فکر میکردم تو اون پس کوچه مگه تو چقد فروش داری…برات کلی دل میسوزوندم به تو و بدبختیات فکر می کردم …هفته پیش که دم ظهر از جلوی بساطت رد میشدم با تعجب دیدم در اون خونه رو باز کردی و پاکتهای بزرگ و سیاه وسایلت رو گذاشتی اونجا…
پیش خودم گفتم الحق و انصاف چه آدمهای خوبی تو این خونه هستند چقد هوای این بدبخت رو دارند. اما امروز چیزه دیگه دیدم که باز شاخهام تا پلوتون رفت ..
امروز دیرم شده بود آخه خواب مونده بودم بدو بدو میرفتم که دیدم از در پارکینگ خونه که تو جلوش مینشستی یک سمند صفر اومد بیرون تا رسیدم نزدیک ماشین تو با یک دست کت و شلوار شیک که خط اتوش خربزه قاچ می کرد شاید هم هندونه شاید گرمک..!!! از ماشین پیاده شدی تا در پارکینگ رو ببندی……….آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ…
دهنم باز موند و همینطور که از کنارت رد شدم باز پشتم رو نیگا می کردم میخواستم مطمئن بشم که خودتی…..در پارکینگ رو بستی اومدی پشت رل نشستی آره خودت بودی گاز دادی از کنارم رد شدی…..ومن دویدنم به ایستادن تبدیل شده بود و به همه جورابها و لیفهایی فکر می کردم که تو کمدم انبار کرده بودم و برای خاطر بیچارگی تو خریده بودمشون….
راه افتادم و یاد حرف زرتشت افتادم….آدم وقتی به یک گدا میرسه نمیدونه کمک کنه یا نه ؟؟؟اگه کمک کنه همش فکر میکنه اون مستحق بوده یا نه؟ و اگه کمک نکنه همش فکر می کنه چه کار بدی کرده؟؟؟ اما خوشحالم از دفعه دیگه که دیدمت دیگه غصه تو رو نمیخورم

سفـــــــر! (داستان طنز)

حميدرضا همان طور كه طول و عرض اتاق را با قدم‌هاي بلند مي‌پيمود و انگشت‌هايش را در هم مي‌چلاند، با صدايي آهسته مثل بچه‌اي كه كار بدي كرده باشد و قصد عذرخواهي داشته باشد، داشت حرف مي‌زد: بالاخره اينجوري شد ديگه مهسا! خودت ديدي كه من تمام تلاشمو كردم. اما لعنت به اين شانس! ويزا ندادند. تقصير شركت هم نبود. اما بالاخره اينجوري شد ديگه .
زير چشمي به همسرش كه روي مبل نشسته بود و با چشم‌هاي درشت به نقطه‌اي نامعلوم خيره مانده بود و ناخن شستش را مي‌جويد، نگاه كرد. از قيافه‌اش نمي‌توانست حدس بزند كه بايد منتظر چه عكس‌العملي از طرف او باشد. دست‌هايش را از دو طرف باز كرد و دوباره بست. شانه‌اش را بالا انداخت و با لحني دلسوزانه گفت: «گفتيم اين تعطيلات يه سفر بريم دوبي. يه حال و هوايي عوض كنيم و دوري بزنيم، اما انگار زمين و زمان دست به دست هم دادن كه اين سفر جور نشه.»
و بعد صدايش را كلفت كرد و گويا بر سر شخصي نامرئي فرياد مي‌زند، ادامه داد: آخه بگو اين دوبي كوفتي هم ديگه چيزيه كه يه سفر چند روزه به اونجا بايد اين همه دنگ و فنگ و برو و بيا داشته باشه.
و از گوشه چشم به مهسا نگاهي كرد تا تاثير حرف‌هايش را روي او ببيند. اما مهسا همچنان به نقطه‌اي مبهم مي‌نگريست و ناخنش را مي‌جويد. حميدرضا كمي پشت كله‌اش را خاراند و هواي توي دهانش را پف كرد بيرون و نگاهي به سمت بالا انداخت و سرش را تكان تكان داد. گويا از خدا كمك مي‌خواست تا يك جوري به او كمك برساند و او را از اين مهلكه نجات بدهد. لب‌هاي مهسا در همان حال كه همچنان ناخنش را به دندان داشت، جنبيد. حميدرضا فورا جلو دويد و با چاپلوسي گفت: جانم عزيزم! جان! چي ميگي؟
و سرش را خم كرد تا بالاخره توانست زمزمه‌هاي مهسا را بشنود كه داشت با خودش مي‌گفت حالا چكار كنم؟ حالا چكار كنم؟ حميدرضا جراتي به خودش داد و گفت: فداي سرت عزيزم! حالا دنيا كه به آخر نرسيده. الان نشد اشكال نداره. ان‌شاءا... يه وقت ديگه مي‌ريم. دنيا رو كه از ما نگرفتن.
ناگهان مهسا نگاه غضب‌آلودش را بالا آورد و چشمانش را روي صورت شوهرش دراند و جيغ‌جيغ‌كنان گفت: چي داري مي‌گي واسه خودت؟ من جواب خونواده‌ام رو چي بدم؟ مگه نمي‌دوني من چقدر با اونا رودربايستي دارم. جواب دوستام رو چي بدم؟ جواب خواهرم. جواب دختر خاله‌هام. 
مهسا با يادآوري هر كدام از اين اسامي، صدايش بلندتر مي‌شد و حالت اندوهبار و وحشت‌زده‌تري به خودش مي‌گرفت. حميدرضا كه با جيغ مهسا از ترس به عقب پريده بود، با دهان باز و چشمان خمار شده، بر جا ايستاده بود و نمي‌دانست چه بگويد. مهسا در حالي كه مثل يك هنرپيشه ماهر ادا و اطوار از خودش در مي‌آورد، مثل چرخ گوشت حرف‌ها را چرخ مي‌كرد و از دهانش بيرون مي‌داد: كلي پز داديم كه چي؟ داريم مي‌ريم سفر؟اِ! آبجي مارال، شما تعطيلات نمي‌خواين جايي برين؟ آخه ما داريم ميريم دوبي. حميدرضا مي‌گه تعطيلات كه نميشه خونه موند. اون وقت حالا چي شد؟ هيچي خاك عالم تو سرمن شد!
 و با دو دست محكم توي سرش كوبيد: آبروم ميره. مسخره كوچك و بزرگ مي‌شم. واي! واي! واي! كي مي‌‌خواد جلوي دهن خواهرمو بگيره. خدايا.
و مثل بادكنكي كه بادش خالي شده  باشد، روي مبل ولو شد. حميدرضا تكاني به خودش داد و گفت: اِ! مهسا! اين كارا چيه مي‌كني؟ مگه جنايت كرديم كه اينجوري خودتو باختي؟ خب جور نشد. تقصير ما كه نبود. قرار بود از طرف شركت ما رو ببرن مسافرت. تا دقيقه آخر هم مارو اميدوار نگه داشتن، ولي يهو دقيقه نود آب پاكي رو ريختن رو دستمون و گفتن ويزا ندادن. اين كه ديگه گناه ما نيست.
مهسا چشمانش را باز كرد. صاف  نشست و با خشم به حميدرضا نگريست. اما يك دفعه لب پايينش شروع به لرزيدن كرد. دماغش چين خورد. ابروهايش به شكل هشت در آمد و شروع به گريستن كرد و در همان حال شروع به صحبت كرد: واسه من گناهه! جنايته! از همه چي بدتر و گندتره.چون اين سفر چيزي بود كه مي‌خواستم با اون حال خواهرمو بگيرم! تو خونه ما، خواهرم هميشه حرف اول رو مي‌زد.  هميشه اون نفر اول بود. من هميشه نفر دوم بودم. هميشه با اون مقايسه مي‌شدم. هميشه فكر مي‌كردم كه از اون كمترم. اونم هميشه منو كنف مي‌كرد. هميشه منو دست مي‌انداخت. اما فقط واسه همين يه بار احساس كردم كه دارم مي‌چزونمش! مي فهمي؟
مهسا دماغش را با سر و صدا بالا كشيد و همچنان با گريه داد زد: اما لعنت به اين شانس. كه بازم باعث شد يه سوژه دست خواهرم بياد تا منو جلوي همه كنف كنه و من احساس تو سري خوردن بكنم.
و هق‌هق گريه‌اش بلند شد. حميدرضا كه دلش به حال مهسا سوخته بود، با ناراحتي گفت: عزيزم! ولي من اصلا اينها رو نمي‌دونستم.
با شنيدن اين حرف، صداي گريه مهسا بلند تر شد. حميدرضا ناراحت رفت روي مبل نشست و با مهرباني گفت: خب عزيز من! تقصير تو هم شد ديگه. حالا مجبور بودي خبر سفر رفتنمون رو توي بوق كني و به همه بگي؟ حالا ديگه خواجه حافظ‌شيرازي هم مي‌دونه كه مي‌خواستيم بريم سفر!
مهسا فين‌فين‌كنان گفت: بد كاري كردم خواستم شخصيت تو رو جلوي دوست، فاميل و آشنا ببرم بالا؟ نديدي وقتي خواهرم و شوهرش خبررو شنيدند چطوري خودشونو جمع و جور كردن؟ بدكاري كردم خواستم جلوي اونا كم نياري و ما هم سري توي سرها داشته باشيم؟ اما حالا ببين چطور شد. خاك تو سرم شدم رفت پي كارش؟ ديگه از اين به بعد، هيچ كس واسه ما تره هم خرد نمي‌كنه.چون فكر مي‌كنن خالي بستيم. نيش و كنايه‌هاي خواهرم هم كه ديگه جاي خود داره.
حميدرضا آهي كشيد و با خودش فكر كرد: طفلكي پر بيراه هم نمي‌گه. خدا وكيلي از وقتي ديگران فهميدن مي‌خوايم بريم سفر، با عزت و احترام بيشتري باهام رفتار مي‌كردن و ديگه به چشم يه الف بچه بهم نگاه نمي‌كردن. به خصوص اين خواهر زن و باجناقم كه انگار از دماغ فيل افتادن.
دوباره آهي از سر دردمندي كشيد و گفت:‌ اي بخشكي شانس، كه اگه تو دريا بيفتيم هم آبش خشك ميشه! ‌اي خدا نميشه يك كيسه پول از آسمون برامون بفرستي، ما يه دلي از عزا در بياريم.
مهسا با همان حالت بغض كرده گفت: تازه همه‌اش كه فقط اين نيست. اگه بخوايم تعطيلات اينجا بمونيم كلي برو بيا و بريز بپاش داريم كه من يكي اصلا حوصله شو ندارم. تازه پولش به كنار. خونه هم احتياج به يه خريد حسابي داره.
 و زير چشمي به حميدرضا نگاه كرد.حميدرضا پشتش را به مبل تكيه داد و پاهايش را روي زمين كشيد. صورتش در هم رفته و نگران شده بود و داشت حساب و كتاب مي‌كرد كه حالا به جاي رفتن به يك سفر مفتكي چقدر هزينه روي دستش مي‌ماند. به خصوص آن‌كه آنها يك سال تمام به خانه اين و آن مهماني رفته بودند و حالا وقتش بود كه همه را پس بدهند و با خودش فكر كرد: عروسي دو تا از فاميلها هم كه هست. پول كادو و آرايشگاه و لباس و...
سرش سوت كشيد، هواي درون لب‌هايش را پف كرد بيرون و با درماندگي گفت: حالا ميگي چيكار كنيم؟ كاريه كه شده. چاره‌اي هم نداريم.
مهسا لحظه‌اي مكث كرد. بعد دماغش را بالا كشيد و به طرف او برگشت و گفت: چرا داره.
- منظورت چيه ؟
مهسا توي چشم‌هاي حميدرضا زل زد و گفت: لازم نيست كسي بدونه كه ما نمي‌ريم سفر.
حميدرضا روي مبل نشست و با كنجكاوي به مهسا نگريست و پرسيد: يعني چي؟
مهسا با اطمينان گفت: يعني اين‌كه مي‌مونيم خونه و خودمونو به كسي نشون نمي‌ديم. همه فكر مي‌كنن كه ما رفتيم سفر. بعد از چند روز هم آفتابي مي‌شيم و قضيه به خوبي و خوشي تموم مي‌شه.
چشمانش برق مي‌زد و چهره‌اش حالت ذوق زده‌اي به خودش گرفته بود. حميدرضا بالاتنه‌اش را كمي عقب كشيد وبا ناباوري گفت: داري شوخي مي‌كني.
مهسا با سرسختي گفت: نه! خيلي هم جدي‌ام. من نمي‌تونم اجازه بدم كه دوباره مورد تمسخر اينو و اون قرار بگيرم. مي‌فهمي حميدرضا؟ اين قضيه براي من مسئله حيثيتي پيدا كرده! نمي‌خوام خواهرم دوباره پوزخند بزنه و مامانم فكر  كنه كه من چاخان كردم.
هر چقدر فكر كرد كلمه ديگري به ذهنش نرسيد و عوضش دوباره با سرو صدا به گريستن پرداخت. حميدرضا با بي‌‌قراري از جا برخاست و گفت: اما اين ديوونگيه! اگه كسي بفهمه. اگه كسي از ماجرا بو ببره...
مهسا حرف او را قطع كرد و با لحن وسوسه‌آميز و مطمئني گفت: هيچ كس نمي‌فهمه. باور كن گوش تا گوش خبردار نمي‌شه. تو رو خدا به من اطمينان كن. اين بهترين راهه، همه جوره به صرف ماست...
حميدرضا شروع به قدم زدن در اتاق كرد و مهسا هم در حالي كه قدم به قدم پشت سرش مي‌رفت، بي‌‌وقفه حرف مي‌زد و او را تشويق مي‌كرد كه نقشه‌اش را بپذيرد. تا اين‌كه بالاخره حميدرضا راضي شد و قبول كرد.
همه ساكنان ساختمان آنها شهرستاني بودند و تعطيلات به شهرهاي خودشان رفته بودند. بنابراين جز آنها كسي در ساختمان نبود و اين برايشان شانس بزرگي بود. دو روز از مسافرت كذايي آنها مي‌گذشت. مهسا براي اين‌كه بهانه دست حميدرضا ندهد، سعي مي‌كرد روحيه شاد و خوبي داشته باشد. آنها پاي تلويزيون مي‌نشستند، تخمه مي‌شكستند، فيلم مي‌ديدند، شطرنج بازي مي‌كردند، مجله مي‌خواندند  و روزها تا لنگه ظهر مي‌خوابيدند. اگر كسي به موبايلشان زنگ مي‌زد از خوبي‌هاي مسافرت و محل اقامتشان مي‌گفتند و تعريف مي‌كردند و بعد وقتي گوشي را قطع مي‌كردند، نگاهي از روي شرمندگي به هم مي‌انداختند و از اين‌كه مجبور شده بودند، اين قدر راحت دروغ بگويند، احساس عذاب وجدان مي‌كردند. اما خيلي زود فراموشش مي‌كردند و دوباره به سرگرمي‌هايشان مي‌پرداختند و در دلشان آرزو مي‌كردند كه روزهاي باقي مانده هم زود سپري شود. عصر روز سوم مهسا پشت پنجره ايستاده بود و داشت بيرون را تماشا مي‌كرد، حميدرضا هم مشغول تماشاي تلويزيون بود. ناگهان مهسا فرياد  كشيد: واي!
حميدرضا نيم‌خيز شد و پرسيد: چي شد؟
مهسا در حالي كه رنگش مثل گچ سفيد شده بود و به تته پته افتاده بود، گفت: خواهرم و شوهر خواهرم توي حياطن.
حميدرضا مثل فنر از جا پريد و وحشت‌زده گفت: چي؟ اينجا چي كار مي‌كنن؟ كليد از كجا آوردن؟
مهسا كه از ترس چانه‌اش مي‌لرزيد، گفت: من خاك بر سر قبلا كليد رو بهش داده بودم كه مثلا اگه لازم شد بياد به خونه سري بزنه.
حميدرضا دو بار كوبيد توي سرش. آنها بي‌‌هدف و هراسان از اين سوي اتاق به سوي ديگر مي‌دويدند و نمي‌‌دانستند چكار كنند. بالاخره حميدرضا جستي زد و تلويزيون را خاموش كرد. مهسا گفت: بريم توي حموم قايم بشيم!
حميدرضا خواست اعتراضي بكند، اما وقتي صداي پاها را از راهرو شنيد مثل اسبي كه رم كرده باشد، يورتمه‌كنان پشت سر مهسا داخل حمام پريد. چند دقيقه بعد كليد توي قفل در چرخيد و مارال وارد خانه شد و پشت سرش عباس، شوهرش داخل آمد و در را پشت سر خود بست. به محض ورود عباس نگاهي به دور و برش انداخت و با لحني كه انگار مي‌خواست توي سر مال بزند، گفت: چقدر اينجا كوچيكه!
مارال فورا به او توپيد: خوبه! خوبه! گربه دستش به گوشت نمي‌رسه، ميگه پيف پيف بو ميده. اگه عرضه شو داشتي مي‌خواستي تو هم يه خونه نقلي مثل اين دو بخري، اين قدر آلاخون والاخون اين خونه، اون خونه نباشيم.
عباس گفت: صدبار بهت گفتم آدم بازاري پولشو واسه خونه و اين جور چيزا نمي‌خوابونه. پول بايد توي بازار باشه خانوم!
و در همان حال به وارسي تلويزيون مشغول شد. مارال با تحقير گفت: تو رو خدا تو ديگه پز پولتو به من يكي نده كه حنات خيلي وقته پيش من رنگي نداره. حكايت ما شده پز عالي و جيب خالي!
 و در يخچال را باز كرد و سيبي برداشت و آن را به دندان كشيد. عباس گفت: خيلي خب ديگه. زودباش كارتو انجام بده. من بايد برم كار دارم.
مارال پشت چشمي براي او نازك كرد و داخل اتاق خواب رفت. همان طور كه سيب را مي‌خورد، در كمد‌ها را يكي‌يكي باز كرد و به وارسي آنها پرداخت. بعد به سراغ ميز توالت رفت و كشوهايش را يكي يكي بيرون كشيد. مهسا و حميدرضا  از لاي در حمام كه به اندازه يك بند انگشت باز نگه داشته بودند، با تعجب و كنجكاوي به او نگاه مي‌كردند. مارال تفاله سيب را درون سطل آشغال انداخت و بعد كشويي را كه طلاهاي مهسا در آن بود، بيرون كشيد. سرويس جواهراتش را روي ميز گذاشت و بعد گردنبند آن را برداشت و به گردنش آويخت. عباس كه در آستانه در اتاق ايستاده بود و او را نگاه مي‌كرد، گفت: به نظر من اين كار دزديه.
مارال از داخل آيينه نگاه تحقيرآميزي به او انداخت و گفت: مي‌خواستي عرضه داشته باشي زنت رو نونوار كني تا مجبور نباشه براي رفتن به عروسي دوستش، طلاهاي خواهرشو كش بره.
عباس با تمسخر گفت: حالا مثلا اگه عروسي النازجون سرويس طلاي جديد نندازي آسمون به زمين مياد يا زمين به آسمون ميره. اين پز و افاده شما زن‌ها منو كشته!
مارال با بيزاري گفت: بيچاره! اگه اين پز دادن‌هاي من نبود كه ديگه كسي واست تره هم خرد نمي‌كرد. جناب آقاي مهندس قلابي!
و بعد با حسرت از درون آيينه به خودش نگاه كرد و زمزمه‌كنان ادامه داد: خدا مي‌دونه كه چقدر حسرت مهسا و زندگيشو مي‌خورم. هميشه حسرتشو خوردم. اما حيف كه هيچ وقت غرورم بهم اجازه نداده اينو بهش بگم. عوضش هميشه سعي كردم، تحقيرش كنم تا بلكه خودمو بزرگ كنم.
مهسا داشت داخل حمام پس مي‌افتاد. دهانش باز مانده بود و چشمانش دو دو ميزد. نمي‌‌توانست چيز‌هايي را كه مي‌شنود و مي‌بيند، باور كند. مثل آدم‌هايي كه روح ديده باشند به حميدرضا نگاه مي‌كرد و ناگهان همه چيز در يك لحظه اتفاق افتاد. دماغش به خارش افتاد و يك دفعه...ها پي چي! با شنيدن صداي عطسه، مارال به طرف در حمام كه به داخل اتاق خواب باز مي‌شد، برگشت و با تعجب از شوهرش پرسيد: صداي عطسه بود؟
عباس با بي‌‌تفاوتي شانه‌اش را بالا انداخت. حميدرضا و مهسا از ترس يخ كرده بودند و قلبشان داشت از دهانشان بيرون مي‌آمد. چشمانشان درشت شده بود و قلبشان توي سينه يورتمه مي‌رفت و احساس خفگي مي‌كردند. مارال از جا برخاست تا به طرف حمام برود. مهسا و حميدرضا با عجله در را بستند و با تمام قدرت به پشت آن تكيه دادند و دستگيره را سخت گرفتند، مارال دستگيره را چرخاند و در را هل داد. اما نه دستگيره چرخيد و نه در باز شد. دوباره زور زد. اما حميدرضا و مهسا مثل كوه پشت در سنگر گرفته بودند و نمي‌گذاشتند در باز شود. مارال در حالي كه تلاش مي‌كرد در را باز كند، گفت: چرا اين در باز نميشه؟
عباس با بي‌‌حوصلگي گفت: چكار داري به اون خانوم! استغفرا...
مارال گفت: آخه من صداي عطسه شنيدم. بيا كمك كن ببينم.
مهسا با چشمان وغ زده به حميدرضا كه جانش داشت در مي‌رفت، نگاه كرد و با تمام قوا به در فشار داد. صداي عباس را شنيد كه با كلافگي مي‌گفت: اون در صاحب مرده رو ولش كن! حتما يه چيزي بوده تو حموم افتاده. من دارم ميرم خواستي بيا، نخواستي نيا.
مهسا و حميدرضا نفس‌هاي مارال را از پشت در مي‌شنيدند و مي‌توانستند حالت صورت او را كه با كنجكاوي به در مي‌نگريست، تصور كنند. اما لحظاتي بعد وقتي صداي بسته شدن كشو و بعد بستن در ورودي را شنيدند، هر دو در حالي كه پشتشان به در بود، به پايين سر خوردند و روي موزاييك‌ها نشستند. حميدرضا همان طور كه به ديوار روبه رو مي‌نگريست، زمزمه كرد، خدايا شكرت! كه آبرومونو نبردي. ديگه غلط ‌كنيم از اين كارا بكنيم.
مهسا هم زمزمه كرد: خدايا ممنون!
حميدرضا با طعنه گفت: بفرما اينم از خواهر خوشبختت!
مهسا كه هنوز گيج به نظر مي‌رسيد، آرام زمزمه كرد: آره! باورم نميشه.
و بعد از لحظه‌اي مكث، در حالي كه لبخند بر لب داشت،ادامه داد: ولي واقعا قيافه‌اش ديدني ميشه وقتي فردا براي گذاشتن طلاها اينجا بر مي‌گرده و ما رو توي خونه مي‌بينه.
و بعد به طرف حميدرضا كه با استفهام نگاهش مي‌كرد، برگشت ودر حالي كه چشمانش از شيطنت برق ميزد، توضيح داد: آخه ما پروازمون دو روز جلوتر افتاده، عزيزم! مگه نه؟ پس دو روز جلوتر برمي‌گرديم خونه! اونوقته كه اون مياد خونه طلاها را بذاره سر جاش و من هم هر چي كه او طي اين يكسال اخير به من فخرفروشي كرد را به رويش مي‌آورم، بهتر از اين نمي‌شد...

منیژه نصراللهی

داستان يک زندگي

خانم 34 ساله به نام ف. از تهران به دفتر من مراجعه كرد و ضمن مشاوره به شرح ماوقع زندگي خود پرداخت، با هم مي‌خوانيم.
در يك خانواده متوسط به دنيا آمدم. ما يك خانواده هشت نفري بوديم و من فرزند دوم خانواده بودم و در ناز و نعمت بزرگ شدم، پدرم مي‌گفت زماني كه من به دنيا آمدم دست به سنگ مي‌زدم طلا مي‌شد.
پدر بزرگوارم در شهرمان به انسان خير معروف بود و همه به او احترام مي‌گذاشتند.
پس از ديپلم و دو سال پشت كنكور ماندن، بالاخره در رشته مهندسي شيمي قبول و وارد دانشگاه شدم من نسبت به همسالان خودم از زيبايي و جذابيت خاصي بهره‌مند بودم و به خاطر معروفيت پدرم در شهر خواستگاران خوبي داشتم و پاشنه در را از جا مي‌كندند. سال سوم دانشگاه بودم كه به يكي از خواستگارانم جواب مثبت دادم و قرار بود آخر هفته براي عقد به محضر برويم.
زنگ خانه ما به صدا در آمد و صغري خانم همسايمان وارد خانه ما شد، سلام كرد و شروع به گله‌گذاري از مادرم كرد.
كه چرا دخترت را به غريبه دادي او را بايد به پسر برادرم بدهي. مادرم كه نمي‌دانست صغري خانم موضوع را از كجا فهميده است و به همسايمان چه جوابي بدهد. به او گفت صغري خانم موضوع را از كجا فهميدي؟ او گفت كه براي تحقيق به منزل ما آمدند و...
صغري خانم خيلي اصرار مي‌كرد و مادرم براي اين‌كه دل صغري خانم را نشكند و با او رودربايستي داشت پس گفت اشكال ندارد به برادرت بگو فردا شب ما منتظر آنها هستيم. من كه از رفتار مادرم حيرت‌زده شده بودم و بعد از رفتن صغري خانم از مادرم پرسيدم: چرا اين كار را كردي. چرا با سرنوشت من بازي كردي. من نامزد دارم و بايد خودم را براي آخر هفته آماده كنم. مادرم گفت: نمي‌دانم چرا براي اولين بار دهانم بسته شد.
فردا شب احمد آقا پسر برادر صغري خانم با خانواده‌اش براي خواستگاري آمدند و من آن شب به قسمت اعتقاد پيدا كردم چون دلم براي اولين بار لرزيد و دهانم بسته شد. او نيمه گمشده من بود و بعد از كلي صحبت دو روز بعد به آنها جواب مثبت داديم و به عقد يكديگر در آمديم، به همين راحتي و به خانواده حسن آقا نامزد قبلي‌ام جواب منفي داديم و...
احمدآقا سرباز بود و ليسانس كامپيوتر، جوان با ايمان و خوبي بود. اين را همه مي‌گفتند. اما بعدها فهميدم كه دستش كج است. چند بار از پادگان دستبرد زده و بازداشت شده بود. ولي روي كارش سرپوش گذاشتم.
بعد از يك سال كه سربازي احمدآقا تمام شده بود و عروسي گرفتيم، خانه‌اي، پدرش براي ما اجاره كرد تا با همسرم آينده را با هم بسازيم.
روز سوم عروسي‌ام مجبور شدم دستبند و سرويسم را بفروشم تا چك آقا، پاس شود. چون او بيكار بود و كاري نداشت. حتما مي‌پرسيد بين اين همه خواستگار چرا او را انتخاب كردم؟ چون او مهربان بود.
بعد از سه ماه احمد به سركار رفت و زندگي‌مان را شروع كرديم. بعد از يك سال دخترم زهرا به دنيا آمد، بركت، صفا و صميميت به خانه ما آورد از لحاظ مالي وضعمان روبه‌راه شده بود مسافرت‌هاي پي در پي ما باعث خوشبختي بيشتر زندگي‌مان شده بود فوق‌ليسانسش را گرفت و به عنوان رئيس يكي از ادارات دولتي موفقيت چشمگيري پيدا كرد. نمي‌دانم توقعات بيش از اندازه من بود يا پست رياست باعث شد كه او با چند نفر اختلاس كند و سر از زندان در آورد. چند ماه در زندان بود.
ديگر در آن شهر ما جايي نداشتيم و به تهران نقل‌مكان كرديم. يك سال اول در تهران به سختي گذشت ولي او چون جوان زرنگي بود توانست در رشته دكترا كامپيوتر قبول شود و به عنوان مديرعامل يك شركت خصوصي به فعاليت خودش ادامه دهد... احساس مي‌كردم به من خيانت مي‌كند هر وقت به او مي‌گفتم چرادست از كارهايت بر نمي‌داري مي‌گفت: اين در توهمات تو مي‌باشد، حتما بايد قرص اعصاب بخوري تا توهماتت خوب شود يا مرا كتك مي‌زد. فرزند دومم را باردار شدم كه شايد پسر باشد و همسرم به زندگي‌اش پايبند شود ولي او خونسرد و بي‌خيال بود و تا فاطيما به دنيا آمد از طرفي پدرم را هم از دست دادم و افسردگي‌ام روز به روز بيشتر شد و بيشتر به شوهرم شك داشتم. حوصله هيچ كس و هيچ چيز را نداشتم و به او خيلي گير مي‌دادم. رفت و آمدش را كنترل مي‌كردم، موبايلش را چك مي‌كردم. دنبالش راه مي‌افتادم و تعقيبش مي‌كردم، آخر سر هم او را به دادگاه خانواده بردم تا از او طلاقم را بگيرم. ولي باز هم روي كارهايش سرپوش گذاشتم و پشيمان شدم، به خاطر دو دخترم و بي‌كسي خودم كه جايي را نداشتم بروم، در نتيجه برگشتم، الهي هيچ دختري بي‌پناه نباشد.
جنگ و جدال ما پايان نداشت من به او گير مي‌دادم كه كجا مي‌روي. كي مي‌آيي و او به من مي‌گفت همين است اگر مي‌تواني بمان وگرنه به سلامت... 10 سال است كه از زندگي مشترك ما مي‌گذرد هيچ وقت مرا آرام نكرد. هيچ وقت به من مهلت نداد، ديگر به آخر خط رسيدم و مي‌خواهم براي هميشه از او جدا شوم. چون مي‌دانم او هيچ وقت تغيير نمي‌كند. «تخم‌مرغ دزد شتردزد مي‌شود.»
او از لحاظ مالي ما را تامين مي‌كند ولي از لحاظ روحي من را خرد كرده است. از شما مي‌خواهم كمكم كنيد؟ يا بايد بي‌خيال شوم و با او زندگي كنم تا او راه خودش را برود و من راه خودم و من در شك و دودلي بمانم يا بايد براي هميشه از او جدا شوم. ولي در هر صورت...
اشك چشم‌هاي خانم ف. را گرفته بود و گفت آقاي وكيل در هر صورت من همسرم را از ته قلب دوست دارم ولي او مرا...

دروغ سنج !!!

یک نفر می میرد و به جهان آخرت می رود . در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود. از یکی از فرشتگان می پرسد "این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟"  

 

فرشته پاسخ می دهد :"این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود"


مرد گفت :"چه جالب آن ساعت کیه؟!"


فرشته پاسخ داد :"مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاٌ حرکت نکرده است

وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟"


فرشته پاسخ داد :"ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!"


خیلی جالبه ، راستی ساعت بوش کجاست ؟


فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند!!!!!!!!!

ارزش دوســــــت خـــــوب!

ارزش دوســــــت خـــــوب!
 

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود.
من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم.
اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم.
(مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها)
بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند.
کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر ‌روی چمنها پرت شد.
سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم.
بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم.
در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'
او به من نگاهی کرد و گفت: "هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند.
از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟
معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند.
ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود.
پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم ... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد.
من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد.
دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم.
به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، ‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..

در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم.
وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم.
مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند.
مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند.
من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم ... او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند.
پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است...
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد(همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد:
"فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید.
والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش .... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید.
من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم."

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد.
به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد.
او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد.

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت."

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید.
با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.

' دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند.'

هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد.
دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،
فردا ، رازی است ناگشوده،
اما امروز یک هدیه است

درد دل های نی نی کوچولو

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باچنگال غذابخور»
خدا به ما صدا داده – مامان میگه،«جیغ نزن»
مامان میگه،«کلم بخور،حبوبات و هویج بخور»
ولی خدا به ما هوس بستنی شیره‌ای داده

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«دستمال بردار»
خدا به ما آب گل آلود داده – مامان میگه،«شالاپ شولوپ نکن»
مامان میگه،«ساکت باش،خوابه بابات»
اما خدا به ما درسطل آشغال داده که میشه باهاش شترق صدا داد

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باید دستکش هات رو دست کنی»
خدا به ما بارون داده – مامان میگه،«مبادا خیس بشی»
مامان میخواد که ما مراقب باشیم وزیاد نزدیک نشیم
به اون سگ های قشنگ غریبه ای که خدا بهمون داده نوازششون کنیم

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«برو دستت رو بشور»
ولی آخه خدا به ما جعبه های پر اززغال. تن های سیاه شده قشنگ
داده،چه جور!
من چندان باهوش نیستم،ولی یه چیز رو مطمئنم بخدا
یا مامان داره اشتباه می کنه،یا اگه نه،خدا

انواع رمان

انواع رمان


انواع رمان از نظر ساخترمان را به لحاظ ساختمان و مايه هاي سبكي به چهار نوع، تقسيم كرده اند:
رمان حوادث(1)

رماني است كه در آن تكيه اصلي بر حوادثي است كه در طي رمان مدام اتفاق مي افتد و رمان في الواقع چيزي نيست جز مجموعه اي از حوادث و ماجراهاي پي در پي و مختلف. مثل رمان روبنسون كروزئه اثر دانيل دفئو كه مجموعه اي از حوادث گوناگوني است كه براي قهرمانان داستان اتفاق مي افتد. رمان حوادث، حد فاصل رمان با رمانس است، زيرا در رمانس هم مثلاً امير ارسلان رومي، خواننده با حوادث متعدد (منتهي محيرالعقول) سرگرم است.

رمان شخصيت(2)

رمان جديد برخلاف رمان هاي قديم كه معمولاً رمان حوادث بوده اند، رمان شخصيت هستند. در رمان حوادث، تكيه بر اعمالي است كه قهرمان داستان انجام مي دهد، اما در رمان شخصيت تكيه بر انگيزه ي انجام اعمال است.

بدين ترتيب در رمان هاي حوادث مثل سمك عيار و غالب داستانواره هاي قديم ايراني مي توان پرسيد: بعد چه شد؟And Then?)) اما در رمان شخصيت بايد پرسيد: چرا چنين شد؟ (?Why) مثلاً در بوف كور توالي حوادث آن قدر اهميت ندارد كه انگيزه ي اعمال و اين چرايي هاست كه در آن بحث انگيز است. از اين رو رمان حوادث را مي توان ادامه همان قصه ي بلند دانست و اصطلاح داستان را به شخصيت اختصاص داد و پيداست كه اين دومي ارزش ادبي دارد.

رمان نامه اي(3)

كه در آن ساخت رمان بر مبناي نامه هايي است كه بين دو قهرمان اثر رد و بدل مي شود. يا خواننده از طريق نامه هايي كه در رمان آمده است وارد فضاي داستان مي شود مثل «نامه هاي يك زن ناشناس» اثر استفان تسوايك يا «نامه هاي ورتر»( رنج هاي ورتر جوان) اثرگوته.

در رمان واره هاي منظم ادبيات فارسي هم گاهي از نامه نگاري بين عاشق و معشوق استفاده شده است.

رمان انديشه(4)

رماني است كه مبناي آن بر ايده ها و مشرب هاي از پيش معلوم قالبي است، مثل رمان هاي نويسندگان حزب كمونيست شوروي. برخي از آثار جورج اورل (مثلا مزرعه حيوانات) و هاكسلي هم از اين دست است.

در پايان اين بخش بي فايده نيست كه به آراء هنري جيمز داستان نويس و منتقد آمريكايي در باب «رمان شخصيت» و «رمان حوادث» اشاره اي به عمل آيد.

جيمز، تمايز بين اين دو نوع رمان را اصولي نمي داند و مي گويد از ديد نويسنده چنين تمايزي نمي تواند وجود داشته باشد و او اين نظر را در مورد تمايز بين رمان و رمانس كه همان داستان هاي عاشقانه پر ماجرا مي باشد نيز ابراز مي دارد.

به نظر هنري جيمز در رمان، حادثه و شخصيت به هم گره خورده اند.

شخصيت چيزي جز حادثه نيست و حادثه دليل بر وجود شخصيت است . بدين ترتيب به عقيده ي او فرق بين رمان حوادث و شخصيت و حتي رمان و رمانس برساخته ي منتقدان ادبي است .


انواع رمان برحسب موضوعرمان ها را بر حسب تكيه اي كه بر مطالب كرده اند و از نظر فرقي كه در موضوع و مقاصد هنري دارند، به نحوه ي زير تقسيم مي كنند:
رمان شكل پذيري(5)يا نوول تربيتي(6) موضوع اين گونه رمان ها توسعه و تكامل ذهن و شخصيت قهرمان است. قهرمان تجربيات مختلفي را پشت سر مي گذارد و معمولاً بعد از سپري كردن يك بحران روحي، به ماهيت، نقش و وظيفه ي خود در جهان پي مي برد. برخي از آثارتوماس مان و سامرست موام (ماه و شش پشيز) از اين دسته اند.

يكي از انواع فرعي اين گونه رمان، رمان زندگي هنرمند(7)است كه در آن تحول و تكامل خود داستان نويس يا هنرمندي مطرح است. در اين گونه داستان ها، هنرمند طي حوادثي به موقعيت و سرنوشت هنري خود وقوف مي يابد. مثال اين نوع ، رمان معروف مارسل پروست موسوم به «در جست و جوي زمان هاي گمشده» و «چهره ي هنرمند در جواني» اثر جميز جويس است.

رمان اجتماعي(8)كه در آن تكيه بر تاثير اجتماع و مقتضيات اجتماعي بر شخصيت قهرمانان و حوادث داستان است و گاهي نيز در آن تزهايي براي اصلاحات اجتماعي عرضه مي شود؛ مثل «خوشه هاي خشم» اثر جان اشتين بك داستان پرداز آمريكايي.

رمان تاريخي(9) در اين نوع رمان، زمينه ي اثر و شخصيت ها و حوادث از تاريخ اخذ شده اند، مثل رمان «ايوانف» اثر والتر اسكات يا «قصه ي دو شهر» اثر چارلز ديكنز يا آشيانه ي عقاب نوشته ي زين العابدين مؤتمن. جورج لوكاچ منتقد بزرگ ادبي در سال 1962 كتابي در بررسي اين نوع رمان به نام «رمان تاريخي» نگاشت .

رمان محلي(10) كه تكيه ي آن بر آيين و رسوم و لهجه ي شهرها و ولايات است؛ نه به اين قصد كه صبغه محليColor–Localپيدا كند بلكه به اين جهت كه تاثير اوضاع و احوال و عوامل محلي را بر كردار و رفتار شخصيت هاي داستان نشان دهد و نحوه ي تفكر و احساسات قهرمانان داستان را با توجه به زمينه ها و مايه هاي محلي تبيين نمايد. مثال اين گونه رمان، «ايالت يوكنا پاتافا» اثر ويليام فالكنرو برخي از آثار رسول پرويزي و صادق چوبك (مثل تنگسير) است.

رمان رواني(11)كه در آن از مسائل ذهني و رواني قهرمان يا قهرمانان داستاني سخن مي رود. اين نوع رمان امروز با پيشرفت دانش روانشناسي و روانكاوي، رواج بسيار يافته است. نمونه آن برخي از آثار جويس و ولف و صادق هدايت مثلاً بوف كور است.




انواع رمان از نظر پلاتهسته داستاني (Plot) رمان هم انواع مختلفي دارد: تراژدي، كمدي، طنز، عاشقانه.
بايد توجه داشت كه در رمان محض يعني رمان به معني واقعيش و به اصطلاحNovel Proper، شخصيت هاي پيچيده و مشكلي از طبقات مختلف اجتماع مطرح اند كه براي اعمالي كه در داستان انجام مي دهند انگيزه هاي متفاوتي دارند. اين قهرمانان در تقابل با شخصيت هاي ديگر، تجربيات زندگي را به خواننده منتقل مي كنند. اما در داستان هاي عاشقانه و پهلواني يعني رمانس منثور(12)، همان طور كه در منشأش رمانس هاي پهلواني يا شهسوارانه(13) ديده مي شود، شخصيت هاي ساده اي مطرح اند كه معمولاً عمق ندارند، و پيچيده نيستند و نويسنده در مورد آنان اغراق مي كند و آنان را والاتر از آن چه هستند و به طور كلي بالاتر از واقعيت نشان مي دهد. در اين گونه رمان ها، قهرمان و نابكار، ارباب و رعيت، بد و خوب به صورت قاطعي از هم جدا مي شوند. قهرمان از جنس ديگر مردمان نيست و از بافت واقعي اجتماع جداست. ساختمان پلات بر آرمان ها و خيالات و ماجراهاي غير واقعي مبتني است. نمونه رمانس نوول ها(14) را مي توان در آثار خيالي عاشقانه – پهلواني يا عاشقانه– ماجراجويانه در مقابل رمان هاي واقع گرا (Realistic Novels) والتر اسكات ديد. اميلي برونته، ادگار آلن پو، مارك تواين، هم چنين آثاري دارند كه كاملاً از آثار كساني چون فالكنر متمايز است.

مراد از اين بحث اين است كه ارزش پلات در همه انواع رمان ها به يك اندازه نيست. در برخي بسيار منسجم و در برخي سست و بي رمق است و چنان كه بعداً توضيح داده خواهد شد. در برخي از روايات نيز اصلاً نمي توان قايل به پلات شد كه ما اين گونه روايات را قصه (در مقابل داستان) مي خوانيم.


1)Novel Of In10007ent

2)Novel Of Character

3)Epistolary Novel

4)Novel of Ideas

5)Novel of Formation

6)Novel of Education

7)Artist Novel

8)Socialogical Novel

9)Historical Novel

10)Regional Novel

11)Psychological Novel

12)Prose Romance

13)Chivalric Romance

14)Romance Novels


سه داستان كوتاه

سه داستان كوتاه


 به اندازه فاصله زانو تا زمين!


روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند:
" فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدراست؟"

استاد اندكي تامل كرد و گفت:


"فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"


  آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود. "


دومي كمي فكر كرد و گفت:" اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت."

آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:


" وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد.


بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم...

فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است!"


 





عالم فروتن ...


  گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :


اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :


و اين دانه گندم هم فلان عالم است !


و شروع کرد به تعريف از خود .


خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :


 آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...




ايمان واقعي ... 


روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .


فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!


خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟


او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟


مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :


مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

پیشینه گمشده و مصاحبه با یاسمین آتشی 3

 

پیشینه گمشده         ۳    

 

مردمسالاری در دودمان اشکانیان

مردمسالاری (دمکراسی) در ایران دوران اشکانیان و تاسیس مهستان به پیشنهاد مهرداد یکم به نوشته مورخان رومی ـ یونانی و ارمنی و تطبیق تقویمها، مهرداد یکم ششمین شاه ایران از دودمان اشکانی یکم مارس سال ۱۷۳ پیش از میلاد دراجتماع بزرگان ایران اعلام کرد که تصمیم گرفته است کشور دارای یک قانون لاتغییر (اساسی) شود تا حقوق و تکالیف همه در آن روشن باشد. این تصمیم مهرداد مورد تایید حاضران در نشست قرار گرفت و ایران دارای دو مجلس شد که مجموعه آن دو را «مهستان» می گفتند (مه به کسر «میم» به معنای بزرگ). انتخاب ولیعهد از میان شاهزادگان، اعلان جنگ و پیشنهاد صلح، بسیج نیرو، عزل شاه درصورت دیوانه شدن و بیماری ممتد و …، تغییر اشل مالیاتها و صدور دستور ضرب سکه با تصویر تازه، تعیین شاهان ارمنستان، تایید تشریفاتی (ضمنی) شاهان پارسی تبار (از دودمان هخامنشیان) سرزمین پنتوس (منطقه ساحلی جنوب دریای سیاه در آناتولی به پایتختی شهر سینوپ) و انتصاب فرمانده کل ارتش برای یک دوره معین و یا مدیریت جنگ از جمله اختیارات مهستان بود. مهستان در موارد متعدد شاهان اشکانی را جابجا کرد و در عین حال حامی سنت های بومی مناطق مختلف ایران بود در آنجا صدای همه اقوام ایرانی شنیده می شد . ارد بزرگ متفکر برجسته ایران می گوید : مهستان ، برآیند خرد مردم آزادیخواه ایران بود .

دردوران اشکانیان (پارتیان) که علاقه مند به اندیشه های فلاسفه بزرگی نظیر آرشیت و ورتا ( همزمان با سقراط ، افلاطون و ارسطو در یونان ، آرشیت و بانو ورتا از فلاسفه بزرگ ایران و پارت بودند ) بودند مهرداد یکم بر اساس تعالیم این دو فیلسوف ، مردمسالاری را در ایران به شکلی نوین پیاده ساخت . به علاوه، در این دوره ایالات دوردست، ارمنستان و پنتوس خودمختار بودند و لذا ایجاب می کرد که مهستان وجود داشته باشد تا سخن آنها نیز در آنجا شنیده شود. یونان و روم در آن زمان در دست فرماندهان نظامی دست بدست می شد . جالب است بدانیم مورخان امروز ایتالیا سعی می کنند به دروغ مهستان ایران را اقتباس ایرانیان از رومیان بنامند ! حال آنکه ایجاد مهستان (۱۷۳ سال پیش از میلاد ـ ۲۱۸۱ پیش) هنوز دولت روم با ایران همسایه نشده بود و دوران نوزادی خویش را طی می نمود . در آن زمان بقایای اسکندریان برمناطق یونانی نشین و مصر حکومت می راندند.

شکوه ایران در کجاست ؟

کریمخان زند پادشاه ایران پس از شکار در نزدیکی تخت جمشید اردو زد .

از دور عظمت تخت جمشید دیده می شد یکی از فرماندهان گفت آیا شکوه ایران زمین در تخت جمشید پایان می یابد ؟

کریم خان پرسید : در زمان پادشاهی نادرشاه افشار کجا بودی ؟

گفت در تمام آن دوران در روستایمان به پدرم در کشاورزی کمک می کردم .

کریمخان خندید و گفت آن زمان همانند امروز تو از دور به پادشاه ایران زمین نادرشاه افشار نگاه می کردم و می گفتم آیا تمام شکوه ایران زمین در نادر شاه افشار پایان می یابد !؟ و امروز به تو می گویم دیگر آن بزرگی و عظمت را من در کسی و جایی ندیدم .

این سخن وکیل الرعایا کریم خان زند که از سرداران نادرشاه افشار بود خود گویای عظمت و جوهر آن یگانه دوران ها را دارد . ارد بزرگ اندیشمند برجسته کشورمان می گوید : نادرشاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند کشوری باشکوه بسازد نام او همیشه برای ایرانیان آشنا و دوست داشتنی خواهد بود .

نادر شاه افشار در جمع ارتشیان ایران می گوید : وقتی پا در رکاب اسب می نهی بر بال تاریخ سوار شده ای شمشیر و عمل تو ماندگار می شود چون هزاران فرزند به دنیا نیامده این سرزمین آزادی اشان را از بازوان و اندیشه ما می خواهند . پس با عمل خود می آموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده آنان بی تفاوت نبوده اند .و آنان خواهند آموخت آزادی اشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند …………..

پیشنهاد فرمانروای روسیه به نادرشاه افشار

فرمانروای روسیه برای نادر شاه افشار پیام فرستاد در صورتی که پادشاه ایران بخواهد می تواند برای فتح هند کمک های بسیاری به ایران بنماید منوط بر این که به او کمک کند تا روسیه خاور اروپا را متصرف شود .

این در حالی بود که فرمانروای روسیه می دانست ارتش ایران نیرومند ترین ارتش آن روز جهان است اما از آنجایی که برایش فتح اروپای خاوری یک آرزو بود این پیشنهاد را برای فرمانروای ایران فرستاد .

نادر برایش نامه ایی نوشت که پس از سلام چنین بود .

ما برای کشور گشایی به هند نخواهیم رفت . آنچه ما می خواهیم محاکمه ۸۰۰ خونخواریست که بیست سال به ایران ستم کرده اند ، برای این کار نیازی به کمک شما نیست . در ضمن ما ایرانیان نیاز به خانه و کاشانه مردم دیگر کشورها نداریم .

پاسخ نادرشاه افشار گویای این حقیقت است که او برای آرمان های بزرگش چشم کمک از جایی جز مردم ایران را نداشت و بگفته ارد بزرگ متفکر برجسته کشورمان : مردان پیشآهنگ ، راه را با داشته های میهنی خویش باز می کنند و نه کمک اجنبی .

خوی تجاوز گری روس ها در طول تاریخ همواره همانند دولتهای انگلیس و فرانسه دیده می شود که این سه مورد در تمام دودمانهای ایران باید مورد توجه قرار گیرد .

آیوت ها

آیوت ها ثروتمندترین خاندان بازرگان دودمان اشکانیان بودند آنها در مدت ۴۷۰سال کالاهای مورد نیاز مردم خاور و باختر جهان را فراهم و برایشان می فرستادند . آیوت یکم در جوانی پس از کمی تجارت برای بازرگانان خورده پا تصمیم گرفت خود این راه را ادامه دهد و تبدیل به بزرگترین بازرگان ایران گردد روزی که نخستین سفر بازرگانی خویش را در پیش داشت مردی میانسال پیش او آمد و گفت من بازرگانم همان جایی می روم که شما در پی آنید . آیا می خواهید همراه با هم این راه را برویم ؟

آیوت گفت هدف شما از سفر چیست ؟

آن مرد گفت : هم اکنون می خواهم بازرگانی کنم . شاید در بین راه و یا در آن شهر که می رویم کار پر درآمدتری یافتم . هدف من این است هر کاری که بهتر بود به آن بپردازیم .

آیوت جوان به او خندید و گفت من با آدمی که برنامه مشخصی برای زندگی خویش ندارد همراه نخواهم شد و از او جدا شد . اندیشمند ایرانی ارد بزرگ می گوید : برنامه داشتن ویژگی آدمهای کارآمد است .

اگر آیوت با آن مرد همراه می شد شاید هیچ وقت نمی توانست امپراتوری بازرگانی آیوت ها را ایجاد کند . چون برای آیوت تنها یک هدف مهم وجود داشت و آن تبدیل شدن به بزرگترین بازرگانی ایران بود .

تنها برای نگهبانی از ایران و مردم

بر روی شمشیر فرهاد دوم ( پادشاه ایران از دودمان اشکانیان ) این جمله از بانو ورتا بود : تنها برای نگهبانی از ایران و مردم سرزمین بجنگ . یکی از مغ های پیر زرتشتی به پادشاه ایران گفت چرا این سخن بر روی شمشیر است ؟ پند بزرگان باید در اندیشه و دل ما باشد نه بر دست ساخته های ما . فرهاد دوم نگاهی به شمشیر نمود و گفت این جمله را هر بار می بینم به من می گوید راه درست چه و کجاست و بدین گونه در بیداد زمانه گم نمی شوم . در این باره ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی می گوید : یادآوری آرمانها ، از بیراهه روی بازمان می دارد .

آن مغ خود از یاد برده بود که چرا آتش در آتشکده همیشه روشن است . آیا جز برای یادآوری اندیشه های آنان است ؟! .

برخورد با ریشه کارمندان فاسد

سلطان سنجر پادشاه دودمان سلجوقی هنگامی که وارد شهر کرمان شد دریافت مردم شهر دچار بغض و ناراحتی هستند رایزنان خویش را فرا خواند و علت را جویا شد ، گفتند بسیاری از کارمندان دستگاه دیوانی بر مردم شهر فشار آورده و از جایگاه خویش سوء استفاده می کنند .

فرمانروای ایران همان جا استاندار کرمان را از کار بر کنار نمود با اینکه از نزدیکانش بود و یکی از اتابکان ( ریش سفیدان )را برکار گمارد . گروهی نزد فرمانروا آمده و گفتند سردی مردم از کارمندان دون پایه است نه از حاکم رشید کرمان .

سلطان سنجر خندید و گفت : مردم آنقدر دانا هستند که می فهمند بدکرداری کارمندان برخواسته از پشتیبان آنهاست .

سپس ادامه داد آبادانی ایران با مردم رنجور راه به جایی نخواهد برد .

ارد بزرگ اندیشمند و متفکر کشورمان می گوید : ریشه کارمند نابکار ، در نهاد سرپرست و مدیر ناتوان است .

سلطان سنجر پادشاه دودمان سلجوقیان به نیکی پی به ریشه درد برده و آن را بر طرف نمود .

کورش پادشاه ایران از تخم بدکاری می گوید

خورشید هنوز در پشت کوههای باختر فرو نرفته بود که کورش پادشاه ایران دستور داد سپاه در نزدیکی شهر ایلام اردو بزند همه سرخوش از پیروزی خود بر بابل بودند .

در آن هنگامه پیر زن و پسر جوانی به اردوگاه آمده و نزد پادشاه ایران از کارمند مالیات شهرشان شکایت نمودند . پس از تحقیق معلوم شد آن کارمند هر ساله بیش از آنچه دولت در نظر گرفته از مردم خراج می ستاند .

آن شب کورش پادشاه ایران در همان اردوگاه سرپرست خزانه دارای و مالیات فرمانروایی را از کار برکنار نموده و کس دیگری را به کار گمارد .

اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه کارمند نابکار ، در نهاد سرپرست و مدیر ناتوان است . و هم او در جایی دیگر می گوید : فرمانروا در برکناری کارمند نابکار زمانی را نباید از دست دهد چون سیاهی کار بزهکار در دید مردم خیلی زود دامن او را نیز خواهد گرفت .

گفته می شود که پس از برکناری مدیر خزانه داری سه نفر از سرپرستان و اشراف کشور نزد فرمانروای ایران آمده تا پادشاه ایران را از تصمیمی که گرفته است باز دارند . کورش هخامنشی نه تنها از رای خود بر نگشت بلکه آن سه تن را هم از کار برکنار نمود و گفت : اگر تخم بدکاری از خاک ایران کنده نشود آرامشی نخواهیم داشت .

همراهی با مردم

شبی بازرگانان شیراز میهمان یعقوب لیث صفار پادشاه ایران بودند . بازرگانی با نیش خند گفت مردم بدنبال بیچارگی هستند آن ها نام شما را هر روز هزار بار بر زبان می آورند چون می پندارند شما دشمن خلیفه هستید . حال آنکه ما از داد و ستد با دربار خلیفه سود کلانی می بریم . یعقوب بدو گفت مردم نیک می گویند من هم همان می کنم که می گویند . بازرگان به آرامی گفت ولی قربان مردم سود و زیان خویش را نمی دانند . یعقوب گفت مردم به من می گویند چه کنم نه سود و زیان آنها . من سرباز مردم هستم و دست خلیفه را از ایران کوتاه کرده و می کنم . همراه بودن نظر یعقوب با دیدگاه مردم مرا به یاد این جمله اندیشمندانه ارد بزرگ می اندازد که : خواست فرمانروا باید هم آهنگ با مردم باشد پیشداری او به نابودی اش می انجامد .

یعقوب لیث صفار آزاد مردی بود که به ندای مردمش گوش فرا داد و آنها را در راه آزادی از چنگال خلیفه بغداد رهبری کرد . برای همین در تمام زمان ها محبوب ایرانیان است .

آژی دهاگ ( آستیاگ ) آخرین فرمانروای دودمان مادها

رایزن نخست آژی دهاگ ( آستیاگ ) آخرین فرمانروای دودمان مادها و پدر بزرگ کورش بزرگ در صبح روز جشن مهرگان سال ۵۴۰ پیش از میلاد به فرمانروای ایران گفت بهتر آنست گزارشی از کارکردهای دربار ایران به بزرگان و ریش سفیدان مردم داده شود . آژی دهاگ گفت ماه پیش هم همین حرف را زدی و من مواردی را گفتم اما آنچه از یاد برده ایی این است که مردم از من گزارش نمی خواهند آن ها کارهای ما را باید به چشم خویش و در شهرها و روستاها ببینند نه آنکه سخنرانی های ما را بشنوند و کاری نبینند. این سخن آژی دهاگ همانند این سخن ارد بزرگ اندیشمند والامرتبه ایران که می گوید : مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروایان نیستند! آنان دگرگونی و بهروزی زندگی خویش را خواستارند !! .

تاریخ مردان پر مدعای کم کار بسیار داشته است و مردان اهل کار که سبب دگرگونی شده اند بسیار اندک .

پیشکش به شاپور ساسانی

آهنگری شمشیر بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود . شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ایی و آهنگر پاسخ داد یک سال تمام . پادشاه ایران باز پرسید و اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد ؟ و او گفت سه تا چهار روز .

شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد ؟

آهنگر گفت: خیر ، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار !

پادشاه ایران گفت : سپاسگذارم از این پیشکش اما ، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن ، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم ، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر نگهبان کیان کشور ، پادشاه و حتی جان خویش نیست . این سخن شاپور دوم ما را به یاد این سخن دانای ایرانی ارد بزرگ می اندازد که : فرمانروای شایسته اسیر کاخ ها نمی شود نگاه او بر مرزهای کشور است .

شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور ، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است . پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد . پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است .

شیر زنان ایران

سه هزار نفر از خونریزان مغول در شهر زنگان ( نام زنگان پس از نام شهین به شهر زنجان گفته می شد ) باقی ماندند جنگ در باختر ایران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر دیگر از سربازان خونریز مغول هم از شهر خارج شوند و بسوی مرزهای دور روان شوند در طی یک هفته ۶۷ مرد میهن پرست زنگان کشته شدند رعب و وحشت بر شهر حاکم بود سربازان مغول ۲۰۰ پسر زنگانی را بزور به خدمت خویش درآورده و به آنها آموزشهای پاسبانی و غیره می دادند .

اما هر روز از تعداد مغول ها کاسته می شد در طی کمتر از ۳۰ روز فقط ۱۲۰ مرد مغول در درون شهر باقی مانده بود و کسی از بقیه آنها خبر نداشت .

دیگر مردان مهاجم پی برده بودند که هر روز عده ایی از آنها ناپدید می گردد . بدین منظور تصمیم گرفتند از شهر خارج شوند . و در بیرون شهر اردو بزنند .

با خارج شدن آنها از شهر هیاهویی در شهر برپا شد و همه از ناپدید شدن مهاجمین صحبت می کردند میدان شهر مملو از جمعیت بود پیر مردی که همه به او احترام می گذاشتند از پله ها بالا رفت و گفت : مردان زنگان باید از دختران این شهر درس بگیرند آنگاه رو به مردان کرد و گفت کدام یک از شما مغول خونریزی را کشته است ؟ چهار مرد پیش آمدند ، هر یک مدعی شدند مغولی را از پا درآورده است .

پیر مرد خنده ایی کرد و به گوشه میدان اشاره کرد سه دختر زیبا و قد بلند ایستاده بودند . گفت وجب به وجب کف خانه این دختران از کشته های دشمنان ایران پر است آنگاه مردان ما در سوراخ ها پنهان شده اند .

با شنیدن این حرف مردان دست بکار شدند و در همان شب بقیه متجاوزین را نابود ساختند . به یاد کلام جاودانه ارد بزرگ می افتم که : شیر زنان میهن پرست ایران ، بزرگترین نگهبانان کشورند .

کاش نام آن سه زن را می دانستم بگذار به هر سه آنها بگویم ایران ! که نام همه زن های ایران است .

بابک خرمدین زنده است

پیشگویان به بابک خرمدین ، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی شد او گفت سالها پیش از خود گذشتم همانگونه که ابومسلم خراسانی از خود گذشت برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته شده ام .

ارد بزرگ در سخنی بسیار زیبا می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .

بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازی بغداد اینچنین به خاک و خون کشیده شد :

خلیفه :عفوت میکنم ولی بشرطی که توبه کنی ! بابک :توبه را گنهگاران کنند٬توبه از گناه کنند. خلیفه :تو اکنو ن در چنگ ما هستی! بابک:اری ٬تنها جسم من در دست شما است نه روحم٬ دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است.

خلیفه :جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش می‌‌کنم. بابک روی به جلاد٬چشمانم را نبند بگذار باچشم باز بمیرم. خلیفه :یکباره سرش را ازتن جدا مکن٬ بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن!جلاد بایک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت.خون فواره زد.بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود٬زانو زده ٬خم شد وتمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد.شمشیر دژخیم بالا رفت وپایین آمد ودست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد.فرزند آزاده مردم به پا بود٬ استواربود . خون از دو کتفش بیرون می‌‌جست .

خلیفه :زهر خندی زد : کافر! این چه بازی بود که در آستانه مرگ در آوردی ؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟ چه بزرگ بود مرد٬چه حقیر بود مرگ٬ چه حقیر تر بود دشمن! پیش دشمن حقیر٬مردبزرگ٬بزرگتر باید. گفت : در مقابل دشمن نامرد ٬ مردانه بایدمرد ٬اندیشیدم که از بریده شدن دستانم ٬خون ازتنم خواهدرفت . خون که رفت٬ رنگ چهره زرد شود .مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است ٬خلق من نمی‌پسندندکه بابک در برابرگله ء روباه ان ترسی به دل راه دهد…. خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را!!!! وشمشیر پایین آمد و سر. سری که هرگزپیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده بود . هر بار که این داستان خوانده شود احساس می کنیم بابک هنوز هم زنده است و برای کشورش جان می دهد یادش گرامی باد .

آموزگاران ما

به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید

آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت را در جنگ از دست داده ای ؟ و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت .

آتوسا می گوید می دانم هیچ کمکی نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهیم که از رنج و اندوهت بکاهد .

پیرمرد بی درنگ می گوید اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم .

می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشم هایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم .

دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد .

آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند .

و به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.

آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید .

فرگون زیبا

فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه . در مجلسی زنانه ، زنی از خاندان نزدیک همسرش گفت فرگون خانم ! شنیده ایم هیچ خدمتکار ایرانی به کاخ خویش راه نمی دهی ؟

بانوی اول ایران پاسخ داد : ایرانی خدمتکار نمی شناسم !

آن زن سماجت کرد و گفت : چطور ؟ اعتماد نمی کنید ؟ !

فرگون زیبا گفت : من نیازی به کمک دیگران ندارم هم نژادانم را هم برتر از آن می دانم که آنها را به خدمت بگیرم . زنان رومی و چینی و یونانی را هم که می بینید پیشکش سرزمین های دیگرند به پادشاه ایران و من تنها مواظب آنانم تا آسیب بیشتری به آنها نرسد .

زن دیگری می پرسد : مگر پیشتر چه آسیبی دیده اند ؟

فرگون زیبا می گوید دوری ! دوری از شهر و دیار شان ! این بزرگترین آسیب است .

آن زن دست به گیسوی فرگون می کشد و می گوید حالا می فهمم برای چه همه تو را دوست دارند . به گفته دانای ایرانی (( ارد بزرگ )) : نامداران ماندگار آنانی اند که سرشتی نیکو و دلی سرشار از مهر دارند .

در بسته ایی وجود ندارد

با شروع پادشاهی محمدعلی شاه قاجار که عامل سفارتخانه های خارجی بود در اولین گام مجلس را به توپ بست و مشروطه خواهان را به گونه های مختلف زمین گیر نمود .

در این بین ستارخان و باقرخان شعله های مبارزه آزادیخواهانه ملت ایران را روشن نگاه داشتند .

در زمانی که همه فکر می کردند ستارخان نیز همانند بسیاری از آزادیخواهان کشته شده است یکی از یارانش در حضور باقر خان به او گفت قشون دولتی رحمی ندارند و به ما مزدور می گویند، ستارخان پاسخ داد : اگر مزدور هم باشیم مزدور مردمیم نه اجنبی . باقرخان هم گفت : حکیم فردوسی هم وقتی شاهنامه را می نوشت در ایران غریب بود . ستارخان در حالی که به دور دست نگاه می کرد گفت : بزودی مردم آزادیخواه ایران تومار اجنبیان را در هم خواهند پیچید .

این نشان میدهد حتی در بدترین شرایط مبارزین آزادیخواه نا امید نشدند و دل به تقدیر نسپردند ، منتظر دگرگونی اوضاع توسط این و آن هم نشدند .

به سخن ارد بزرگ : در پشت هیچ در بسته ای ننشینید تا روزی باز شود . راه کار دیگری جستجو کنید و اگر نیافتید همان در را بشکنید .

و دیدیم در اندک زمانی ورق برگشت و مشروطه خواهان وارد تهران شدند و حاکمیت ملی را بار دیگر زنده نمودند .

ما همه نادریم

خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟

نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .

هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟

مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.

از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . ” ما همه نادریم “

و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .

اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم ” ما همه نادریم ”

ارد دوم و سورنا

می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد .

پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی ؟

گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود .

پیرزن گفت و اکنون به چه چیز ؟

سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین .

پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید : آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی ؟

سورنا گفت : برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم .

پیرزن گفت : آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی !

سورنا پاسخ داد : ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد . من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم .

پیرزن گفت : وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من .

اشک در دیدگان سورنا گرد آمد .

بر اسب نشست .

سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد .

ارد دوم ، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند .

به سخن ارد بزرگ : میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است .

یاد و نام همه آنان گرامی باد .

نگاه و ندای ریش سفید

کینه و بیگانگی بین دو برادر بر سر ارث پدر چند سالی بود که آنها را از یکدگر دور کرده و هر یک دیگری را متهم می کرد .

همسران آنها خسته از این دشمنی ، به پیش کدخدای پیر روستا رفته و داستان را باز گفتند .

کدخدا دو برادر را خواست و سکوت پیشه کرد دو برادر به موهای سفید او می نگریستند و در دل می گفتند چه شده که او ما را خواسته است .

پیر جهان دیده نگاهی به آن دو کرد و گفت : یادگار پدر مایه دوستی بیشتر است نه قهر و دشمنی .

دو برادر سر فرود آوردند می دانستند هر چه بگویند در نهایت او می تواند براحتی پی به نهان اندیشه آنان ببرد . روی یکدیگر را بوسیدند و دست در دست یکدیگر از خانه کدخدا بیرون آمدند .

به سخن ارد بزرگ : گِره های که به هزار نامه دادگستری باز نمی شود ، به یک نگاه و یا ندای ریش سفیدی گشاده می گردد .

باشد که قدر ریش سفیدان و پیران خود را بدانیم و بزرگشان داریم .

سرداری برای بودن و نبودن

وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند .

او را که از آب بیرون کشیدند .

از دروازه مرگ بازگشته بود …

چهار روز در میان آبهای رودخانه ایی مهیب و سیاه بر روی تکه سنگی که تنها می توانست سرش را از آب بیرون نهد …

فردای آن روز سردار سپاه وقتی از او پرسید در این چهار روز به چگونه ماندن اندیشیدی و یا به چگونه مردن ؟ !

نگاهی به صورت مردانه سردار افکند و گفت تنها به این اندیشیدم که باید شما را ببینم و بگویم می خواهم سربازتان باشم .

می گویند چهار روز پس از انتشار خبر کشته شدن نادر شاه افشار جنازه او را یافتند در حالی که از غصه مرگ سردار بزرگ ایران زمین ، دق کرده بود .

آرمان او تنها خدمت به فرمانروای ایران زمین بود

و به سخن ارد بزرگ : آدمهای ماندگار به چیزی جز آرمان نمی اندیشند .

و وقتی آرمان پرکشید دلیلی برای ماندن او نیز نبود…

یاسمین آتشی

 

پیشینه گمشده و مصاحبه با یاسمین اتشی 2

 پیشینه گمشده    ۲   

 

 

درسی از ابومسلم خراسانی

شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است .

روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند . به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد . مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟! جوان گفت : آری

مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت : اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری .

چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت . استاد خندید و گفت سالار ایرانیان ، ابومسلم خراسانی . جوان لرزید و گفت : آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : “آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .”

ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.

دلمشغولی های شاه سلطان حسین

فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حالا شاه ایران زمین جویا می شدند .

فرمانروای شهر گفت : شاه شاداب و آسوده هستند در زمانی که من در مجلس گفتگوی ایشان با بزرگان بودم دیدم ایشان ریز امور کشور را در اختیار دارند قیمت همه اجناس ، سود بازآریان ، میزان خمس ، تعداد مسافران سفر حج ، مشهد و کربلا را به خوبی می دانند و از زندگی خصوصی فرمانروایان شهرهای ایران آگاهند . به این مجموع آگاهی ایشان را از زندگی خصوصی و درس علما را نیز بیفزایید ، این نشان می دهد کشور هیچ مشکلی ندارد .

یکی از ریش سفیدان خردمند از جای برخواسته و گفت خدا خودش این کشور را نگهدارد . پادشاهی که چنین سرگرم اندرون کشور است کی به برون آن می نگرد .

سخن آن پیر خیلی زود آشکار شد . دودمان صفویه بدست تعدادی راهزن سرنگون گشت . اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : آدمی تنها زمانی دربند رویدادهای روزمره نخواهد شد که در اندیشه ایی فراتر از آنها در حال پرواز باشد .

شاه سلطان حسین به روزمرگی دچار بود تمام هوش خود را برای نگهداری و نگهبانی از چیزهای خرد و بی ارزش بکار گرفته و بیشتر انباردار خوبی بود تا فرمانروایی که باید نظر به آینده کشور داشته باشد .

درس تیرداد پادشاه ایران

پس از آنکه سپاهیان تیرداد پادشاه ایران ، ارتش یونان را به عقب راند و سلوکوس فرمانروای آنها را به بند کشید در شهر صددروازه ( دامغان امروزی ) بخاطر این پیروزی ارزشمند جشن و پای کوبی بزرگی برپا شد . در میان بزم اشک دوم دید گروهی تن پوش رزم آوران شکست خورده یونانی را بر تن نموده و مردم را می خندانند . پادشاه ایران دستور داد آنها را گرفته و در بند بیندازند . آن شب فرمانروای ایران به مردم گفت : فرزندان ما جانانه جنگیدند و در راه ایران کشته شدند جنگجویان یونانی هم مسخره نبودند و اگر می توانستند یک ایرانی را هم زنده نمی گذاردند آنها به خاطر کشورشان کشته شدند و ما پیروز . خندیدن بر سپاه در هم شکسته آنها در خوی ما نیست .

ارد بزرگ متفکر فرهیخته کشورمان می گوید : فرومایگان پس از پیروزی ، همآورد شکست خورده خویش را به ریشخند می گیرند .

پس از سه روز به فرمان پادشاه ایران گروهی که در بزم دستگیر شده بودند آزاد گشتند . و این رسم نیک برای آیندگان سرزمین پاک ایران باقی ماند .

ارشک و رودخانه مردمی

آغاز ایجاد دودمان اشکانیان در کناره رود اترک ( پارتها )

جوانان ایرانی به ستوه آمده از ستم دودمان سلوکی بارها به پیش ارشک ( اشک یکم ) آمده و خواستار طغیان بر ضد پادشاه سلوکی می شدند و ارشک به رود آرام اترک می نگریست و می گفت تا زمانی که جریان مردمی آرام است طغیان ما همانند فریاد بی پژواک خواهد بود و باید صبر کرد .

پس از چندی یارانش خبر آوردند که دیودوتس ( دیودوت یکم ) والی یونانی باکتریا بر علیه آنتیوخوس دوم پادشاه سلوکی شورش نموده و دولت مستقل باختر را تشکیل داده است .

ارشک دستور گردهمایی جوانان سلحشور پهلوی را در دره وسیع اترک داد و رو به آنها کرد و گفت امروز رودهای مردمی سرشار از حس انتقامند در این هنگامه باید همچون موج بلندی دودمان یونانیان را به زیر آوریم .

موج اشکانیان خیلی زود دودمان سلوکی و همچنین باختر را به زیر کشید و کشورمان ایران را باز ابر قدرت بی رقیب جهان نمود .

ارد بزرگ متفکر برجسته کشورمان می گوید : بستر اندیشه توده ها همانند بستر رودخانه در حال دگرگونی است جریانی که دارای پسامدهای نیرومند و گاه هولناکی در ریشه و پایه خود است .

ارشک با زمان سنجی مناسب ضربه نهایی و کاریی بر دودمان ستم سلوکی وارد آورد و این دروازه شکوه دوباره ایران شد .

بازیهای ورزشی تیس کوپان ۲۹۱ سال پیش از المپیک در ایران

اونتاش گال پادشاه سرزمین ایلام ( نام قدیم سرزمین ایران ) در ۱۲۶۵ سال پیش از میلاد ، دو فرزند داشت به نامهای تیس و کوپان این دختر و پسر که دو قلو بودند همواره بر سر تواناییهای خویش جنگ و ستیز داشتند .

پدر یک دوره مسابقات ورزشی بین این دو برگزار نمود . پس از آن مسابقه پادشاه اونتاش گال بر آن شد این کار را به شکل بسیار گسترده تری انجام دهد و از این رو در همان محل که امروزه به نام تیس کوپان ( در نزدیکی بندر چابهار ) شهرت دارد مسابقات جهانی تیس کوپان را هر ساله برگزار می نمود یعنی ۲۹۱ سال پیش از مسابقات المپیک در یونان .

نکته مهم این است که این مسابقات ۷۱۵ سال یعنی تا پایان دودمان مادها در ایران ادامه یافت .

اونتاش گال پادشاه ایران که در آن زمان ایلام نامیده می شد و حکومتش از شهر نیمروز (در افغانستان کنونی ) بود تا رود دجله ، پس از رسیدن به قدرت در سال ۱۲۶۵ پیش از میلاد دو کار بزرگ انجام داد اول آنکه شهری جدید به نام اونتاش بنا کرد و در آن زیگورات برپا ساخت ، دیگر آنکه مسابقات و آوردهای ورزشی برگزار می نمود که ورزشکاران از خاور و باختر جهان به تیس کوپان ( محلی در نزدیکی چابهار کنونی ) می آمدند تا آورد جانانه ایی را برگزار نمایند .

مسابقات تیس کوپان در سرزمین ایران باستان ۲۹۱ سال پیش از مسابقات المپیک در یونان برگزار می شد . و البته نکته اساسی در اینجا این بود که مسابقات تیس کوپان صرفا ورزشی بود اما در بازیهای المپیک یک جشن مذهبی بود که برای ادای احترام به زئوس (پادشاه خدایان یونان) در صحن مربوط به او برگزار می‌شد . و شرکت کنندگان آن مسابقات همه اهل شهر آتن بودند و حتی در حد کشور یونان هم نبود . اینجاست که به سخن ارد بزرگ اندیشمند برجسته بیشتر پی می بریم که : ایران زایشگاه تمدنهاست .

آوردهای تیس کوپان هر سال در فصل پاییز از پانزده مهر آغاز و تا سوم آبان ماه ادامه می یافت . باستانشناسان معتقدند پایان فصل تابستان و کشاورزی باعث می شد همه با خیالی آسوده در این مسابقات شرکت کنند این آوردها در نه دسته ، در رشته های کشتی ( تنها برای مردان ) ، تیر و کمان (زنان و مردان ) ، شنا ( فقط مردان )، چوگان (مردان و زنان ) و شمشیربازی ( تعدادی از شمشیر های چوبی آن مسابقات امروزه از تپه باستانی تیس کوپان بدست آمده ، شمشیر بازی هم برای زنان و هم مردان بود است ) ، وزنه برداری ( فقط برای مردان و به شیوه ای خاص ) ، دو ( زنان و مردان ) ، اسب دوانی ( مردان و زنان ) و پرتاب نیزه ( مردان و زنان ) برگزار می شد .

جوایز تنها به نفرات نخست داده می شد البته جوایز آن آوردها در نوع خود بی نظیر بوده است چرا که به هر یک از قهرمانان صدفی پر از مروارید اهدا می گشت صدف ها را از جزیره لاوان می آوردند .

* تیس کوپان را به این شکل هم می نویسند طیس کوپان

ماهی های نوروز

پریزاد بیوه جنگاوری بود که سالها پیش در جنگهای ایران و دشمنان کشته شده بود پریزاد دو دختر نوجوان داشت آنها مستمند و بینوا بودند و در هنگام عید تنها شیرینی آنها آب بود . صدای شیپوری که مژده بهار میداد لبخند در چهره غم گرفته آنها باز آورد ، دو فرزند پیاله آب را به پریزاد دادند تا نخست مادر کمی آب بنوشد چشمان پریزاد از این همه غم پر از اشک بود هنگامی می نوشید دو قطره اشک از چشمانش در آن پیاله افتاد .

دختران پریزاد هنگامی که پیاله را گرفتند شگفت زده دیدند در آب ، دو ماهی سرخ بسیار زیبا بازی می کنند .

هر سه با خنده و هیجان به آن ماهی ها نگاه می کردند . صدای در برخواست ! چه کسی می توانست باشد ؟

در پشت در اُخُس ( اردشیر سوم پادشاه هخامنشی ) بود او گفت برای من از رنج شما سخن ها گفته اند دیروز به نزدیکان گفتم روز نخست نوروز را در خانه شما خواهم بود و آمدم که شادی را به شما هدیه کنم اما از پشت در صدای خنده های شما را می شنیدم !

پریزاد و دختران داستان ماهی ها را گفتند اخس بسیار گریست و گفت وقتی فرزندان ایران اینچنین گرفتار غم و تنهایی باشند پادشاهی را ارزشی نیست .

دستور داد یکی از باغهای پادشاهی ایران را به آنها بدهند و برای شادی آنها هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد .

زندگی شاد آنها نتیجه رنج هایی بود کشیده بودند همانگونه که ارد بزرگ اندیشمند فرهیخته کشورمان می گوید : روزهای سخت بهایی ست که باید برای سرافرازی پرداخت .

از آن زمان بر سفره هفت سین ایرانیان ماهی سرخ میهمان شد و تا کنون هر سال همراه نوروز زیبای ماست .

تاسف خواجه نصیرالدین طوسی بر حال عباسیان

خواجه نصیرالدین توسی را گفتند آنگاه که خلافت ۵۲۵ ساله عباسیان را سرنگون نمودی بر چه حال آنها بیشتر متاسف شدی ؟ گفت اینکه هر چه دفتر و دیوان بود به پیش خاندان آنها تقسیم گشته و از اهل اندیشه هیچ آنجا ندیدمی . حکومت داری با خویشان ره به سوی نیستی بردن است .

ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : بکار گیری آشنایان در یک گردونه کاری برآیندی جز سرنگونی زود هنگام سرپرست آن گردونه را به دنبال نخواهد داشت .

دودمان عباسیان زنجیره ایی از خویشاوندان در هم تنیده بود که با تدبیر ایرانیان ( ابومسلم خراسانی ) برای مهار تازیان بر روی کار آمده و از آنجای که به سرکشی و ظلم روی آورد با تدبیر ایرانی ( خواجه نصیر الدین توسی ) نابود گشت .

انتقام سخت ابومسلم خراسانی از بنی امیه

آسمان روستای «ماخان» شهر مرو ، شهاب باران بود مردم حیرت زده به آسمان می نگریستند در سیاهی شب شعله های آتشین آسمان را پاره پاره می ساختند . ریش سفیدان در دفتر روزگار سپری شده خویش چنین حالتی را به یاد نداشتند به گیو پیر ( خان و ریش سفید روستا ) خبر دادند فرزندی بدنیا آمده بی مانند .

گیو به آن خانه در آمد و بازوی کودک را دید که سه نگار مادری داشت یکی به شکل ستاره و دیگر دو حلال ماه .

رویش را به آسمان نموده و خداوند را سپاس گفت که چنین کودکی در آن شب زیبا در آن روستا پا به جهان نهاده است گیو پیر با چشمان پر اشک به پدر کودک گفت این شکوفه زیبا دستگاه جور تازیان را به دو نیم نموده و با لشکری سیاه همچون شب قیرگون امشب آسمان تیره ایران را همانند این شهاب سنگها روشن خواهد نمود .

نام آن کودک ابومسلم خراسانی بود .

ارد بزرگ متفکر برجسته کشورمان می گوید : در تاریکترین شب های ستم ، روشنترین ستاره ها زاده می شوند .

ابومسلم خراسانی دودمان ستمگر بنی امیه را از اریکه قدرت به زیر کشید . عظمت کار ابومسلم خراسانی را وقتی بهتر خواهیم فهمید که بدانیم هم او دستور داد صد هزار تن و بقولی دیگر ششصد هزار تن از تازیان بنی امیه گردن زده شوند . و بدینوسیله انتقام ملت ایران را از دستگاه ظلم آنان گرفت .

آزادیخواهی و میهن پرستی

برف سرزمین پاک ایران را سفید پوش و مرواریدگون نموده بود از سراسر ایران ریش سفیدان سفید پوش و زنان دانای سپید موی رو به سوی پایتخت ایران هگمتانه داشتند خردمندان نیکنام و نیکخوی در مجلس بزرگان ایران بایسته ها و خواسته های مردم و مردمداری را یک به یک برشمردند و پادشاه ایران و رایزنان و سرپرستان دیوان سالار مو به مو شنیده و همراهی می نمودند .

در پایان راه بزمگاه اندیشه و خرد ، دیاکو پادشاه ایران به رسم پیشین به سخن آمده و گفت : ایران سرآمد مردم گیتی شده است چرا که ندای آزادگان در گلو نمی ماند و دیگر آنکه ایران برای ما و فرزندان ما گهواره دلدادگیست عشقی که ما را از کودکی تا پیری همراه است و می پرورد .

سخنان بنیانگذار ایران ، دیاکوی دانا به ما می آموزد آزادگی پیشه کنیم و به گفته دانای سرزمینمان ارد بزرگ : آزادی پنجره رشد و شکوفایی کشور است بستن آن سیاهی ها در پی دارد .

آنگاه که دانایی و خرد پرستیدنی می شود همه کارها بر پایه و ریشه راستی ، ماندگار و درست می گردد .

دیاکو از روزی که فرمان ایجاد ایران را از سوی ریش سپیدان سه تبار ( پارت ، پارس و ماد ) ایران دریافت نمود همواره بر آزادی و آزادگی پای فشرد و همواره می گفت ایران را پرورانده و ساختم تا پناهگاه آزادگان باشد .

دیاکو از عشق به میهن می گوید . این گفته ارد بزرگ که : آزادیخواهی و مهین پرستی تنها راه رسیدن به شکوه دوباره ایران است . چکیده اندیشه دیاکو پدر سرزمینمان ایران است .

نگاهی به پیشینه کهن گیتی به ما می گوید کمتر سرزمینی همانند ایران راست پیکر همچون کوه ایستاده است .

این استواری ریشه در اندیشه پاک بنیانگذاران سرزمین عشق ، ایران گرامی تر از جان دارد…

نخستین پادشاه ایران

نخستین پادشاه ایران دیاکو : ایران را پرورانده و ساختم تا پناهگاه آزادگان باشد .

بهار سال ۷۲۸ پیش از میلاد بود جهان در تب و تاب ایجاد و زایش بزرگترین تمدن تاریخ خویش قرار داشت . سواران بسیاری به سوی هگمتانه روان بودند همه بر این باور که باید دست در دست یکدیگر کشوری یگانه را بنا نهند . در این بین جوانی خوش سیما و بلند نظر نگاه همه ریش سفیدان را شیفته خود ساخته بود همه ایمان داشتن او می تواند چنین کار بزرگی را به سامان برساند .

دیاکو از تیره ماد ( یکی از سه تیره ایرانی پارت ، ماد و پارس )بود مردم او را به خردمندی و دادگستری می شناختند و برای بر طرف شدن دعاوی بزرگ خویش از او کمک می خواستند . ریش سفیدان سه تیره آریایی در فصل رویش شقایق های سرخ ، دیاکو نخستین فرمانروای ایران را برگزیدند . در آن مجلس دو زن هم در میان ریش سفیدان و بزرگان بودند که هر دو از تیره پارت و پهلوی بودند سه روز پس از انتخاب دیاکو به فرمانروایی از نزدیک با او دیدار کردند و به او گفتند در آشور زنان تحت فشار سارگون (سارگن) هستند و هیچ حقی ندارند آیا تو هم به آن راه خواهی رفت که اگر اینطور باشد دوستی میان ما نیست دیاکو با وجود جوانی گفت ایران سرزمین آزادگان خواهد بود در آزادگی و وارستگی هر که بلندتر باشد میدان بزرگتری در اختیار خواهد داشت .

دیاکو ۵۳ سال پادشاهی کرد و همه در او دادگستری و گذشت را به نیکی دیدند چنانچه ارد بزرگ اندیشمند نام آشنای کشورمان می گوید : خود را برای پیشرفت مردم ارزانی دار تا مردم پشتیبان تو باشند . دیاکو توانست با پادشاهی شایسته خویش پایه اتحاد جاودانه سه تیره بزرگ آریایی ایران را بریزد که امروز همه ما به این همبستگی افتخار می کنیم

مازیار و بانو گلدیس

تمیستوکل پادشاه یونان در آرزوی کاخی به زیبایی تخت جمشید بود یکی سرداران خویش که زبان ایرانیان را می دانست فرا خواند و به او گفت شنیده ام سنگ تراشی بنام مازیار و شاگردش بانو گلدیس پرسپولیس را همچون جواهرات تراش داده اند آنهم به گونه ایی که پیک های سرزمینهای دیگر از این همه زیبایی در شگفت شده اند به ایران رو و به هر گونه که امکان دارد این دو را به یونان بیاور می خواهم آنها پرسپولیس زیباتری در آتن بسازند . آن فرمانده یونانی با چند سرباز دیگر با تن پوشی ایرانی به سرزمین ما آمده و پس از چندی با دو هنرمند ایرانی بازگشت . در حالی که دست های آنها بسته ، رویشان زرد و بسیار نحیف و لاغر شده بودند . تمیستوکل دستور داد دست های آنها را باز کنند و به آنها گفت می خواهم هنرمندان یونانی را آموزش دهید و با کمک آنها کاخی باشکوه تر از پرسپولیس برایم بسازید .

مازیار سالخورده گفت نقشی که بر دیوارهای تخت جمشید می تراشیم همه عشق است ما نمی توانیم خواسته شما را انجام دهیم پادشاه یونان تمیستوکل برافروخت و آن دو را به زندان افکند . مازیار و بانو گلدیس یک سال در بدترین شرایط شکنجه شدند اما برای اجنبی خدمتی نکردند تا اینکه خشایارشاه پس از شکست دادن یونان و فتح آتن آن دو هنرمند دلیر و میهن پرست ایرانزمین را آزاد و به همراه خود به ایران بازگرداند و به هر دوی آنها هدیه های ارزشمندی داد .

آن هنرمندان نسبت به سرزمین خویش وفادار بودند چرا که پی به قدرت هنر برده بودند به سخن ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانزمین : در بلند هنگام هیچ نیرویی نمی تواند در برابر فرهنگ و هنر ایستادگی کند .

مازیار و بانو گلدیس مایه فر و شکوه سرزمین ما هستند و از این روست که این نخستین نام های تاریخ هنر ایران بسیار دوست داشتنی هستند .

پادشاه ایران خشایارشا پس از بازگشت از آتن در تخت جمشید نوشت : داریوش را پسران دیگری بودند٬ ولی چنان که اهورامزدا را کام بود٬ داریوش٬ پدر من٬ پس از خود٬ مرا بزرگ‌ترین کرد. هنگامی که پدر من داریوش از تخت کنار رفت٬ به خواست اهورامزدا من بر جای‌گاه پدر شاه شدم. هنگامی که من شاه شدم٬ بسیار ساختمان‌های والا ساختم. آن چه را که به دست پدرم ساخته شده بود٬ من آن را پاییدم و ساختمان دیگری افزودم. آن چه را که من ساختم و آن چه که پدرم ساخت آن همه را به خواست اهورامزدا ساختیم.

نوروز در ده هزار سال بعد

پادشاه ایران جمشید ، شب بیست و نهم فروردین ، در خواب دید ایران را آذین بسته اند اما هیچ کس را نمی شناخت . آدمها تن پوش دیگری داشتند .

همه می دویدند ، یکی گفت اینجا چرا ایستاده ایی ؟ ! جشن نوروز بزودی فرا می رسد باید آن را با خویشاوندانت پاس بداری !

جمشید با تعجب گفت فردا جشن نوروز را آغاز می کنم ! چرا امروز می دوید ؟

آن مرد گفت جمشید ده هزار سال پیش این جشن را بر پا نمود ! زودتر به خانه ات رو که خویشاوندانت چشم بدر دارند !

جمشید از خواب پرید و فهمید جشن نوروز جاودانه است .

او نوروز را به روشنی و بزرگی برگزار نمود و در آنجا رو به ایرانیان کرد و گفت اگر شدنی بود هر روز را نوروز می نامیدم …

نوروز ماند چون همراه بود با سرشت آدمیان و طبیعت همانگونه که ارد بزرگ می گوید : نوروز ایرانیان ، فرخنده جشن زمین و آدمیان است و چه روزی زیباتر از این ؟ …

باران مهر

روزی که سپاه ایران خود را آماده می ساخت شر یونانی ها را پس از سالها بردگی از روی ایران کم کند باران بسیاری بارید یکی از جادوگران در بین مردم شایعه کرده بود این باران اشک آسمان بخاطر مرگ جوانان ما است و بزودی خبرهای بسیار بدی می رسد . این خبر را به اشک یکم نخستین پادشاه از دودمان اشکانیان دادند او هم خندید و گفت این شاد باش آسمانها به ماست باران مایه رحمت و رویش است نه پیام شوم . سپاه کوچک و پارتیزانی او خیلی زود بخش بزرگی از شمال خراسان را از شر یونان آزاد ساخت و دل ایرانیان میهن را در همه جا گرم نمود اشک های بعدی ایران را به شکل کامل آزاد ساختند .

اندیشمند برجسته کشورمان ارد بزرگ می گوید : باران ، مهر آسمان است نه بغض آن ، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند .

نکته ایی را باید در این جا بنویسم و آن واژه پارتیزان است در کشورمان بسیاری فکر می کنند این واژه مربوط به مبارزین کمونیست اروپای شرقی در ۵۰ سال پیش است حال آنکه این واژه در واقع مربوط به سپاهیان اشک یکم بود چون آنها از خاندان پارت بودند و ارتش منظمی هم نداشتند و به شکلی چریکی به سپاه حمله می کردند به آنها پارتیزان می گفتند پارتیزان ها بسیار تیراندازان باهوشی بودند و با تعداد اندک توانستند به مرور دشمن را از ایران پاکسازی نمایند .

نگاهی دیگر به تهی دستی

فره ورتیش دومین پادشاه ایران از دودمان مادها و فرزند دیاکو بود . بامدادان بر دیوار دژ کاخ فراز آمده به خانه های مردم هگمتانه می نگریست هنوز بسیاری در بستر خویش آرمیده و زندگی در شهر جریان نیافته بود فرمانروا به لب دیوار دژ آمده و به پایین نگریست در پای دیوار زنی را دید که بر خاک های پای دژ خوابیده است به دیده بان نزدیک خویش گفت این زن در اینجا چه می کند و کی به اینجا آمده ؟

دیده بان گفت بسیاری از شبها زنهای تنها در پای دژ می خوابند چون اینجا امنیت هست و کسی آنها را آزار نمی دهد . فرمانروا گفت مگر آنها زندگی ندارند . نگهبان گفت بسیاری از آنها بیوه اند و یا سرپرستی ندارند همسرانشان یا در جنگ کشته شده اند و یا بیماری جانشان را گرفته .

فره ورتیش رایزن پیرش را خواست و جریان را برایش باز گو نمود . و به او گفت قدرت فرمانروا تنها در ایجاد امنیت در مرز ها نیست مردم هم باید امنیت جانی و همینطور ادامه زندگی داشته باشند .

دستور داد چهارصد اسب از داشته های فرمانروایی را فروختند و با آن ساختمانی در کنار کاخ خویش بنا نمود برای زنان و مردان تنها و دردمند . روزی سه وعده غذا به آنها داده می شد . بی پناهان را پس از نگهداری تشویق به زندگی و فعالیت های شرافتمندانه می کردند .

ارد بزرگ اندیشمند و متفکر برجسته کشورمان می گوید : آزادگان تهی دستی را ننگ می دانند و نه تهی دستان را .

پادشاه ایران فره ورتیش دستور داد در تمام شهرهای ایران چنین ساختمانهایی ساخته شود . و یکی از هنجارهای اصلی این برج ها این بود که نام و نشانی از آمدگان نمی پرسیدند .

هدایای کورنلیوس سولا برای مهرداد دوم

روز آغاز جشن مهرگان بود و نمایندگان کشورهای گوناگون همراه با هدایایی نفیس به کاخ فرمانروای ایران در شهر صد دروازه ( دامغان امروزی ) وارد می شدند عجیب ترین هدیه مربوط می شد به کورنلیوس سولا فرمانده ارشد روم که سه دختر بسیار زیبا به پادشاه ایران هدیه نمود .

آن سه دختر آنقدر زیبا بودند که همگان از دیدن آنها شگفت زده شدند . نماینده روم گفت فرمانروای ما به پاس آرامش مرز هایمان این سه بانوی زیبا که همه از نجیب زادگان کشورمان هستند را تقدیم پادشاه ایران زمین می کند .

پس از پایان مراسم رایزن ارشد مهرداد دوم ( اشک نهم ) که پیری سالخورده بود نزد فرمانروای ایران آمد و گفت کشور روم بزودی به ایران یورش خواهد آورد اشک نهم با تعجب گفت او امروز سه پریزاد به ما هدیه کرد ! چگونه فردا به ایران خواهد تاخت ؟

آن پیر سالخورده گفت وقتی دشمن از آرامش مرزها سخن می گوید و هدیه به این خاطر می فرستد بدین معناست که به این آرامش وفادار نیست و آن را خواهد شکست این سه خوبرو را هم از برای گرفتار نمودن دل فرمانروا فرستاده است .

اشک نهم با شنیدن این سخن سران ارتش ایران را فرا خواند و از آنها خواست لشکریان را آماده رزم نموده و به سوی باختر ایران و مرز های روم حرکت کنند . روزی که لشکر ایران از میان رودان گذشت لشکر آماده به رزم کورنلیوس سولا در پیش روی آنها ایستاده بودند .

رومیان پس از دیدن دهها هزار جنگاور آماده به رزم ایران در بهت فرو رفتند ، کورنلیوس سولا نامه ایی برای اشک نهم فرستاد و در آن نامه پایبندیش را به پیمانهای گذشته یادآوری نموده و با لشکرش از برابر سپاه ایران دور شد .

اندیشمند برجسته کشورمان ارد بزرگ می گوید : پیران اندیشمند به ریشه ها می پردازند نه به شاخه ها .

و اشک نهم پشتیبان اندیشه های رایزنان دانای خویش بود . اندیشمندانی که پیشاپیش آینده را پیش بینی می نمودند .

و بدین گونه بود که ایران در دوران مهرداد دوم به پنهاورترین دوران دودمان اشکانیان رسید .

روزهای سخت

بانو کاساندان نزد فرزند خویش کمبوجیه آمد و گفت : پدرت مدتهاست تا دیر وقت درگیر رایزنی با رایزنان دربار است و من از این همه کار او نگرانم . تن درستی پادشاه فراتر از هر چیز دیگریست . کمبوجیه نزد پدر خویش ، فرمانروای ایران کوروش آمد و دید سخت در اندیشه است و رایزنان از آنچه رخ می دهد می گفتند . پس از پایان کار فرزند رو به پدر کرد و گفت مادر از این همه کار شما نگران است پدر گفت : روزهای سخت امروز ، فر بسیاری برای بهروزی میهنمان در پی دارد و این ارزشی بیش از تن درستی دارد .

تلاش ها و از خودگذشتگی کورش بزرگ باعث شد امروز اینگونه شیفته او باشیم . همانگونه که ارد بزرگ اندیشمند برجسته کشورمان می گوید : روزهای سخت بهایی ست که باید برای سرافرازی پرداخت .

شاپور ساسانی و اجداد شیخ نشین های خلیج فارس

پاسی از شب گذشته بود به شاپور دوم ساسانی ، پادشاه ایران زمین گفتند سه مرد کهن سال از جزیره لاوان به دادخواهی آمده اند .

پس از اجازه فرمانروا ، آنها گفتند : اکنون سالهاست تازیان هر از گاهی به جزیره ما یورش آورده و مروارید های صیادان را به یغما می برند ، و اما اینبار علاوه بر مروارید یکی از دختران جزیره را نیز دزده اند که این موجب شده مادر آن دختر بر بستر مرگ باشد و پدرش هم از پی دزدان به دریا رفته و هفته هاست از او هم خبری نیست .

می گویند شاپور برافروخت و رو به سرداران کشور نموده و گفت تا جزایر ایران امن نشده کسی حق استراحت ندارد . همان شب شاپور و لشکریان بر اسب رزم نشسته و به سوی جنوب ایران تاختند . آنها جنوب خلیج فارس را که پس از دودمان اشکانیان رها شده بود را بار دیگر به ایران افزودند و دزدان تبهکار را به زنجیر عدالت کشیده و به ایران آوردند .

به گفته ارد بزرگ اندیشمند ایرانی : فرمانروایی که نتواند جلوی بیداد بزهکاران و چپاولگران را بگیرد شایستگی گرداندن کشور را ندارد .

گفته می شود پس از پاکسازی جنوب ، پادشاه ایران به جزیره لاوان رفت و از آن زن رنجور که همسر و دختر خویش را از دست داده بود دلجوی نموده و پوزش خواست .

ارزش نان

نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .

دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .

جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .

جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟

پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .

جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است .

آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد .

جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .

فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان .

سخنان پادشاه ایران فرورتیش نشان می دهد زمامداران ما از آغاز تلاش می نمودند نان مردم را تامین کنند .

بهترین جای عالم از دیدگاه خواجه نصیرالدین طوسی

عطاملک‌ جوینی‌ که‌ یکی‌ از وزیران‌ دربار هلاکو می‌باشد و کتاب‌ تاریخ‌ جهانگشای‌ او معروف‌است‌ به خواجه نصیرالدین توسی گفت اکنون که ایران در زیر یوغ اجنبی است و هیچ جای نفس کشیدن نیست بهترین جای دنیا برای اقامت گزیدن کجاست ؟ تا از برای رشد و حفظ جان به آنجا در آییم خواجه خنده ایی کرد و گفت بهترین جا ایران است و از برای شخص خود من زادگاهم توس ، شما را دیگر نمی دانم مختارید انتخاب کنید و عزم سفر نمایید عطاملک پاسخ داد برای دانشمندانی نظیر ما بستر آرامش دروازه های باشکوهتری به روی آیندگان خواهد گشود و خواجه به طعنه گفت البته اگر آینده ی باشد ! چرا که فرار اهل خرد ، نفع شخصی عایدشان می کند و در این حال دیار مادری همچنان خواهد سوخت امروز مهمترین وظیفه ما ایستادن و خرد را به کار بردن برای رفع ایستیلای اجنبی است و اگر این کار نتوانیم دیگر فایده ایی برای زنده بودن نمی بینم .

ارد بزرگ اندیشمند و متفکر برجسته کشورمان می گوید : آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد .

عطاملک جوینی در حالی که به زمین می نگریست به خواجه نصیر الدین توسی گفت برای من بزرگترین نعمت همین است که در کنار آزاده مردی همچون شما هستم .

نجابت آزرمیدخت

در پگاه نخستین روز بهمن ماه آزرمیدخت ، سی و دومین پادشاه ساسانی پس از چهار ماه پادشاهی تنها بخاطر نجابتش و این که تن به خواسته های زیرکانه و پیاپی فرخ هرمز فرمانروای خراسان نداد و همسر او نشد بدست رستم پسر فرخ هرمز کور شده و از کاخ رانده شد رستم می پنداشت پدر پیرش را ملکه ایران از پای درآورده است حال آنکه آزرمیدخت پاکتر از گلهای لاله بامدادان بود .

نجابت او بر کسی پوشیده نبود و به گفته ارد بزرگ اندیشمند فرهیخته ایران زمین : زیباترین خوی زن ، نجابت اوست . اما این زیبایی را کسی بر پادشاه ایران برنتافت و او با چند نفر از نزدیکان خویش به کاروانسرایی بین شاهرود و سبزوار رفته و تا آخر زندگی همانجا ماند .

نیما و نیشام

توفان که از شیراجان (نام پیشین سیرجان ) گذشت غم و اندوه بسیار برجای گذاشت بسیاری از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگین بود . در این آشوب زمانه پسری به نام نیما دلباخته دختری شده بود که نامش نِیشام بود نیما سالها دور از خانواده و در سفر زندگی کرده بود و چهار برادر داشت که هر یک دارای ثروت و اندوخته ایی بودند پدر نیشام بارها به خانواده نیما گفته بود هر یک از برادران دیگر خواستگاری می کرد مشکلی نبود اما نیما توان اداره زندگی نیشام را ندارد . و هر چه خانواده نیما به او می گفتند به جای عاشقی پی کسب و کاری را بگیرد و به این شکل به همگان بفهماند توانایی همسرداری را دارد او نمی شنید و از دور چشم به خانه زیبا و بلند نیشام داشت .

کم کم رفتار نیما موجب برافروختگی و ناراحتی پدر و بردران نیشام گشت آنها شبی به خانه نیما آمده و در برابر پدر و برادران نیما به او گفتند اگر باز هم در اطراف خانه اشان پرسه بزند چشم خویش را بر دوستی های گذشته خواهند بست .

نیما انگار تازه از خواب بیدار شد بود گفت مگر من چکار کرده ام ؟ تنها عاشقم همین !

پدر نیشام گفت : عاشقی که خانه و خوراک زندگی نیست ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم .

نیما گفت : من مستمند نیستم

پدر و برادران نیشام خندیدند و گفتند آنچه ما می بینیم جز این نیست .

نیمروز فردایش شش مرد با پوششی از گران بهاترین پارچه های نیشابوری و اسبهای ترکمن در برابر خانه نیشام ایستاده بودند آن شش مرد نیما ، پدر و برادرانش بودند . بهت سرآپای وجود میزبانان را گرفته بود . پس از آنکه بر صندلی میهمانی نشستند نیما گفت هنگامی که در سفرم بانو آفرین ( سی امین شاهنشاه ساسانی ) را از رودخانه خروشان نجات دادم او به من گفت پیش من بمان . گفتم من مسافرم و او گفت یادگاری به تو می دهم که هر وقت همچون من به خفگی رسیدی کمکت کند .

دیشب شما سعی داشتید مرا غرق کنید اما اینبار دستان پادشاه ایران مرا نجات بخشید .

پدر و برادران نیشام از این که شب قبل به گونه ی بسیار زشت به او گفته بودند : ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم پشیمان بودند .

سفر انسانها را پخته و نیرومند می سازد . و به سخن ارد بزرگ : سفر ، نای روان است برای اندیشه و آرمان بزرگ فردا .

می گویند نیما و نیشام همواره دستگیر مستمندان بودند و زندگی بسیار نیکو داشتند .

ارزش مهستان و آزادی

چند روز مانده به برگزاری مجلس تابستانه مهستان بود یکی از رایزنان اردوان یکم پادشاه ایران به او گفت آنگونه که پیداست اگر مجلس در زمان خود برگزار گردد این احتمال زیاد است که ریش سفیدان به خاطر کندی مبارزه در خاور ایران و اینکه شما نیز همانند فرهاد دوم نتوانستید نگرانی را دور نماید و سکاییان توانستند در درنگیانه ( نام پیشین سیستان ) استقرار یابند ، پادشاه ایران را برکنار نموده و کس دیگری را جای گزین شما کنند .

پادشاه به کوهستان دور می نگریست . رایزن ادامه داد در صورت دستور فرمانروا ، تاریخ برگزاری مهستان زمانی دیگر باشد !

اردوان فرمانروای ایران گفت : نیرویی که در رای مهستان است در وجود من نیست ، و ادامه داد : نمایندگان مهستان ، مردم ایران هستند و آنها نیروی پادشاهی اند ، پس من چگونه و با کدام نیرو راه خودم را از آنها جدا کنم ؟!

باید برای آنها ریشه دردها را بشکافم و آنها را از دردسرهای کشور آگاه سازم .

منش اردوان پادشاه شجاع ایران مصداق بارز این سخن ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان است که : آزادگان میهن پرست در مرداب خودستایی فرو نمی روند .

مجلس مهستان برپا شد و نمایندگان پس از شنیدن سخنان فرمانروا رای به ادامه کار او دادند و همه دلگرمش نمودند اما بدبختانه دو ماه بعد از آن در شهریور سال ۱۲۴ پیش از میلاد پادشاه آزاده ایران زمین اردوان اشکانی در میدان نبرد با دشمنان میهن در حالی که در صف نخست سپاه ایران دلیرانه می جنگید کشته شد .

اردوان اداره کشور را در اوج درگیری ها بر دوش گرفت اما با این حال هیچ گاه به بهانه شرایط نامناسب کشور ، آزادی های مردم را کم نکرد و بدین خاطر در روز سوگ او از سراسر ایران آزادگان با چشمان پر اشک پیکرش را همراهی نمودند .

زمان شوم از تارک مرزهای میهن خیلی زود دور شد و جوانان ایرانی دوباره مجد و شکوه کشورمان را باز گردانیدند …

خورشید سربازان اشک نهم

مهرداد دوم اشکانی با سپاهش از کنار باغ سبزی می گذشت سایه درختان باغ مکان خوبی بود برای استراحت .

فرمانروا دستور داد در کنار دیوار بزرگ باغ لشکریان کمی استراحت کنند . باغبان نزدیک پادشاه ایران زمین آمده و از او و سربازان دعوت کرد که به باغ وارد شوند . مهرداد گفت ما باید خیلی زود اینجا را ترک کنیم و همین جا مناسب است . باغبان گفت دیشب خواب می دیدم خورشید ایران در پشت دیوار باغم است و امروز پادشاه کشورم را اینجا می بینم . مهرداد گفت اشتباه نکن آن خورشید من نیستم آن خورشید سربازان ایران هستند که در کنار دیوار باغت نشسته اند .

از این همه فروتنی و بزرگی پادشاه ایران زمین اشک در چشمان باغبان گرد آمد .

مهرداد دوم ( اشک نهم ) بسیار فروتن بود و همواره در کنار سربازان خویش و بدور از تجملات بود . اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : فرمانروای شایسته ارزش سربازان را کمتر از خود نمی داند .

اشک نهم به ما آموخت ارتش ایران یگانه و یکتاست .

فردوسی زنده است

احمدخان ابدالی که سرداران نادر شاه افشار بود هفت نقاشی بسیار زیبا نزد او آورد و گفت اینها آثار یکی از استادان شهر هرات است که به پادشاه ایران زمین هدیه نموده ، همه نقاشی ها صحنه هایی از هفت خوان رستم همراه با بیت هایی از شاهنامه را در نشان می داد.

نادر پس از دیدن آنها به سردار خویش گفت این نقاشی ها بسیار زیباست و کیسه ایی زر به سردار خویش داد و گفت این کیسه برای هنرمند چیره دست این تابلو ها ، سپس آن هفت تابلوی زیبا را نیز به احمد خان داد .

سردار نادر گفت اما این نقاشی ها را برای شما آورده بودم . فرمانروای ایران نگاهی به او کرد و گفت در پایان شعر های این تابلو ها نوشته شده حکیم فردوسی علیه الرحمه ! در حالی که من او را از هر ایرانی دیگری زنده تر می دانم .

این موضوع نشان می دهد نادر شاه افشار فرمانروای ایران چقدر ژرف اندیش و خردمند بوده است . متفکر و اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : اهل خرد و فرهنگ همیشه زنده اند .

یک ماه بعد از آن ماجرا احمدخان ابدالی سردار نادر شاه به دیدارش آمد و هفت تابلو را دوباره پیشکش نمود در حالی که زیر هر شعر نوشته شده بود : حکیم فردوسی .

مهرداد دوم و رومیان

روز آغاز جشن مهرگان بود و نمایندگان کشورهای گوناگون همراه با هدایایی نفیس به کاخ فرمانروای ایران در شهر صد دروازه ( دامغان امروزی ) وارد می شدند عجیب ترین هدیه مربوط می شد به کورنلیوس سولا فرمانده ارشد روم که سه دختر بسیار زیبا به پادشاه ایران هدیه نمود .

آن سه دختر آنقدر زیبا بودند که همگان از دیدن آنها شگفت زده شدند . نماینده روم گفت فرمانروای ما به پاس آرامش مرز هایمان این سه بانوی زیبا که همه از نجیب زادگان کشورمان هستند را تقدیم پادشاه ایران زمین می کند .

پس از پایان مراسم رایزن ارشد مهرداد دوم ( اشک نهم ) که پیری سالخورده بود نزد فرمانروای ایران آمد و گفت کشور روم بزودی به ایران یورش خواهد آورد اشک نهم با تعجب گفت او امروز سه پریزاد به ما هدیه کرد ! چگونه فردا به ایران خواهد تاخت ؟

آن پیر سالخورده گفت وقتی دشمن از آرامش مرزها سخن می گوید و هدیه به این خاطر می فرستد بدین معناست که به این آرامش وفادار نیست و آن را خواهد شکست این سه خوبرو را هم از برای گرفتار نمودن دل فرمانروا فرستاده است .

اشک نهم با شنیدن این سخن سران ارتش ایران را فرا خواند و از آنها خواست لشکریان را آماده رزم نموده و به سوی باختر ایران و مرز های روم حرکت کنند . روزی که لشکر ایران از میان رودان گذشت لشکر آماده به رزم کورنلیوس سولا در پیش روی آنها ایستاده بودند .

رومیان پس از دیدن دهها هزار جنگاور آماده به رزم ایران در بهت فرو رفتند ، کورنلیوس سولا نامه ایی برای اشک نهم فرستاد و در آن نامه پایبندیش را به پیمانهای گذشته یادآوری نموده و با لشکرش از برابر سپاه ایران دور شد .

اندیشمند برجسته کشورمان ارد بزرگ می گوید : پیران اندیشمند به ریشه ها می پردازند نه به شاخه ها .

و اشک نهم پشتیبان اندیشه های رایزنان دانای خویش بود . اندیشمندانی که پیشاپیش آینده را پیش بینی می نمودند .

و بدین گونه بود که ایران در دوران مهرداد دوم به پنهاورترین دوران دودمان اشکانیان رسید .

 

پیشینه گمشده و مصاحبه با یاسمین آتشی 1

پیشینه گمشده   ۱      

۶۰ داستان کوتاه از یاسمین آتشی

یاسمین آتشی را با داستانهای کوتاهش می شناسیم . داستان های کوتاهی که از دل تاریخ ایران سخن می گویند و خواندن هر یک از آنها برای ما ایرانیان انرژی بسیار به همراه دارد . با او گفتگوی ترتیب داده ایم که نظر شما را به خواندن آن جلب می کنیم .

گفتگو : هنگامه مسلمانی

خانم آتشی به عنوان اولین سئوال بفرمایید چه شد که به داستان کوتاه علاقه مند شدید ؟

داستان کوتاه می تواند مخاطب خویش را بدون بازی های کلامی به مضمون اصلی و واقعی خویش برساند . این کار موجب ایجاد انگیزه بیشتر مخاطب برای خواندن داستانهای بعدی می شود .

چرا مانند نویسندگان سرشناس این حیطه ، سوژه هایتان در متن زندگی روزمره نیستند ؟

واقعیت آنست که هر کشور و سرزمینی خواسته ها و شرایط خاص خودش را دارد به نظر من نسل امروز ایران بدنبال داستانهای تاریخی است . وجود کتابهای قطور و سنگین آنها را از مطالعه فراری می دهد ! کاری که من می کنم این است که با مطالعه تاریخ و مطالب باستان شناسان سعی می کنم در طی داستانهایی خلاصه ، شیره و عصاره آن را تحویل جوان علاقه مند بدهم .

پس علت اصلی استقبال از آثار شما خلاصه گویی مباحث ناب تاریخی است ؟

دقیقا همین طور است ، من سعی می کنم انگشت بر روی مهمترین بخشهای تاریخ گذاشته و مواردی را مطرح کنم که نیاز به فهم آن در بین نسل جوان امروز وجود دارد . بطور مثال وقتی از مجلس مهستان در دوره اشکانی می گویم و یا زمانی که از ارزش نهادن دیاکو اولین پادشاه ایرانی به حقوق زنان و یا از خصلت های پاک فرگون زیبا به عنوان یک زن ایرانی همواره بدنبال پشتوانه های تاریخی برای ارتقاء منزلت اجتماعی مردمم هستم .

بعضی می گویند شما پائولو کوئلیو ایران هستید علتش چیست ؟

آنها لطف دارند اما من به شخصه بسیار مبتدی و ضعیف تر از آن هستم که لایق عناوینی این چنین باشم .

چرا کمتر آفتابی می شوید و علت این همه گوشه گیری چیست ؟

علت خاصی ندارد شاید به خاطر این است که زندگی خصوصی ، فرزندان و همچنین مطالعات و نوشتنم دیگر وقتی برای موارد دیگر باقی نگذاشته است .

آیا همسر شما هم علاقمند به ادبیات هستند ؟ و آیا فرزندانتان به نوشتن می پردازند ؟

همسرم مرا درک می کند اما علاقمندیش به ادبیات محدود است دخترم فرحناز با این که سال اول راهنمایی است اما داستان های قشنگ و جالبی می نویسد و من هم تشویقش می کنم.

برگردیم به داستانها ، تقریبا در تمام داستانهای شما از اندیشمند کشورمان ارد بزرگ یاد شده است علت در چیست ؟

اگر خوب دقت کنید یکی از وجوه تمایز ادبیات ما با ادبیات غرب در همین است ما همواره در کتابهای گذشتگان خود نقل قول ها ، متل ها و حکایات جانبی را می بینیم . من هم سعی کردم این مسیر را همانند یک امضاء بر روی آثارم داشته باشم . من در مورد اندیشه ها و افکار ارد بزرگ مطالعات فراوانی داشته ام و به شخصه فکر می کنم ایشان بزرگترین متفکر حال حاضر ایران هستند . صدها جمله از ایشان را در حافظه دارم و سعی می کنم با جملات حکیمانه اشان وجه معنایی داستانهایم را بالا ببرم .

از این که می بینید داستانهای شما همه جا هست و گاها نام شما هم در زیر آن نیست ناراحت نمی شوید ؟

دیروز یکی از دوستان روزنامه جام جم را نشانم داد که یکی از داستانهایم در مورد ابومسلم خراسانی را به نقل از یک وب سایت اینترنتی و بدون نام من منتشر نموده بود دوستم معترض بود اما من خندیدم و گفتم مهم این است که این حکایت منتشر شده . چون من برای دل و عشقم می نویسم و خودخواه هم نیستم .

به عنوان آخرین سئوال ، کدام داستان کوتاهتان را بیشتر می پسندید تا در پایان این گفتگو برای مخاطبین عزیز بگذاریم ؟

داستان ” صدای جاودانه دختران ایرانی ” را شخصا خیلی دوست دارم .

صدای جاودانه دختران ایرانی

سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد .

آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند .

مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود .

یکی از آنها می گفت مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دلنرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند .

دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست .

و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد .

مهرداد تکانی خورد با خود گفت چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند .

آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستن پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرفهای آنها اندیشید .

در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را .

آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود . به گفته ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی : پرداختن به ریشه ها ، کار ریش سفیدان و اهل دانش است . فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان ) . بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به خاطر آنکه مدام از بازگشت ایران و نجات از دست خارجیان یونانی سخن می گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالی کشتند .

مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالی که موبدان زرتشی اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذیرفت و گفت جای آتشکده در کوهستان است نه میان مردم .

از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت .

برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت .

فرهاد دوم برای ایجاد جنگ خانگی در سوریه ( قسمت باقی مانده سلوکیان متجاوز )دمتریوس را که توسط پدرش مهرداد اسیر شده و در زندان بود را رها کرد تا میان دو برادر نبردی درگیرد. گفتنی است که ظلم و ستم سلوکیان بر مردمان تحت انقیادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکیان به فرهاد گرویدند. آنتیخوس برای گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهی گران به ایران آمد، ولی فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکی کشته شد. از این پس سلوکیان یونان دیگر به خود اجازه تجاوز به حریم ایران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکی از همین زمان آغاز گردید.

سرانجام عشق به ایران

سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود .

سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.

ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : “نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ”

شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…

سفر هفتاد ساله

در شهر “میانه” نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند .

استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟، استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن . شاگرد گفت چرا نصیحت نکنم . استاد پیر گفت دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .

شاگرد گفت : درس بزرگی به من آموختید سعی می کنم امر شما را انجام دهم .

ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می گوید : سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد .

گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی داد .

شادی در تنهایی نیست

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود . شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج ، نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید برخاست و از خانه بیرون آمد صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید . مبهوت فریاد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت : این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده ، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را می شنویم . چون در بین ما نیست همین فریاد ها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم . که نفس می کشد . ناصر خسرو گفت می خواهم به پیش آن مرد روم . مرد گفت بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد . ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود .

مرد به آن دو گفت از جان من چه می خواهید ؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم .

ناصر خسرو گفت : من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده ، اگر عاشقی همراه من شو . چون در سفر گمشده خویش را باز یابی . دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت . در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم .

چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت .

اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ می گوید :

“سنگینی یادهای سیاه را

با تنهایی دو چندان می کنی …

به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو

لبخند آدمیان اندیشه های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود . ”

شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ایی بسازند ، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند…

فروتنی فریاپت

اردوان (سومین پادشاه اشکانی و فرزند تیرداد یکم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفته و در میان مردم قدم می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم.

چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که پایش زخمی شده و پزشک پایش را معالجه می نماید. مادر کودک که هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشک می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد .

پادشاه رو به زن کرده و گفت مگر فرزند شاه این بلا را بر سر کودکت آورده و مادر گفت آری کودکم در میانه کوچه بود که فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلای را بر سر کودکم آورد . پادشاه گفت مگر فرزند شاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر ، همسایگان او را به من معرفی نمودند . پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشک به زن اشاره نمود که این کسی که اینجاست همان پادشاه ایران است .

زن فکر می کرد به خاطر حرفی که زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دونیم می کنند . پسر شاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا این گونه کردی و فرزند گفت متوجه نشدم . و کودک را اصلا ندیدم . پدر گفت از این زن و کودکش عذرخواهی کن . فرزند پادشاه روی به مادر کودک نموده عذر خواست پادشاه ایران کیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران ، زور گویی و اذیت خلق خویش نیست .

زن با دیدن این هم فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاده و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید . و پادشاه ایران اردوان در حالی که از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیک رفتاری باشد نمونه…

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یک کودک باشد.

این داستان به ما می آموزد هیچ چیزی بالاتر و مهمتر از نیک رفتاری و فروتنی نیست .

قهرمان های آدمهای کوچک

نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .

خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!

نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .

خردمند خندید و از او دور شد . از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .

اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .

مزدور

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد .

که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!

ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.

شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد .

ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : هنرمند و نویسنده مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است .

ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد .

نا امیدی خردمندان را هم به زمین می زند

خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها وارد زادگاه خویش طوس شد . سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت مردم گفتند او حکیم شهر ماست اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی در وجودش رخنه نموده است .

خواجه به دیدار دوست گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره های امید به آینده را در وجود خویش بسته است . به دوست خویش گفت تو دانا و حکیمی اما نه به آن میزان که خود را از دردسر نا امیدی برهانی ، دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را در این جهان رو به نیستی گرما بخشد ، خواجه گفت اتفاقا هست دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور باشی ، و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت .

ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : اندیشه و انگاره ای که نتواند آینده ای زیبا را مژده دهد ناتوان و بیمار است .

می گویند یک سال پس از آن عده ایی از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است .

وجود و دریای خرد

پدری به زور فرزند نوجوان خویش را نزد استاد آورد و گفت : من با خانواده ام تازه به شهر ابیورد آمده ایم فرزندم می پندارد همه چیز را می داند و نیاز به درس و مکتب ندارد .

استاد رو به فرزند او کرد و پرسید : آیا اینچنین است ؟

نوجوان گفت : آیا میزان فهم ما از جهان بیشتر از آن چیزی ست که می اندیشیم ؟

استاد گفت : خیر

نوجوان پرسید آیا فهم ما بالاتر از دیده ، تصور و خیال ماست ؟

استاد پاسخ داد : خیر ، بیشتر نیست

نوجوان گفت : حد خیال ، تصور و دیده ما آیا بیشتر از خرد و رشد عقلی و سنی ماست ؟

استاد پاسخ داد خیر نیست

نوجوان گفت : پس خرد که ماحصل دانش و تجربه هست و سن که در گذر ایام بدست می آید شاه بیت وجودی هر انسان است .

استاد گفت آری چنین است .

نوجوان گفت دانش در کف دست استاد است و تجربه در دم خوری با پیران با تجربه و همچنین کار و سفر .

استاد گفت آری اینچنین است .

نوجوان گفت : من به نیکی می دانم سخن شما چیست چون کتاب های مکتب خانه ها را خوانده ام و به یاد سپرده ام امروز بر آنم که به سفر باشم و با پیران گفتگو کنم .

استاد گفت : خرد همچون دریاست . هر یک از ما با این دریا وجودمان را سیراب می کنیم و درختان و گلهای وجودمان را شکوفا می سازیم . در کتاب ، دریایی از خرد نهفته است اگر می گویی همه را نیک می دانی . خواهم گفت این دریا همچون سیل هستی وجودت را پوشانیده و کمالی در تو نیست . جز غرقه شدن در خردی که نه عرض آن را می دانی و نه طول آنرا . تنها زمانی خرد باعث کمال تو می گردد که تو وجود داشته باشی . دیده شوی و سبزی کمال را که در وجودت نقش بسته به همگان نشان دهی ، آنکه راه تو را می رود در نهایت در جوانی پیر شده و با همان کمالی که هیچ گاه درست درکش نکرده منزوی می گردد. چون همگان را خالی از آن خردی می بیند که در وجود بی وجود خویش می بیند .

نوجوان پرسید مگر نباید به دریای خرد فرود آمد .

استاد گفت باید خرد را مانند باران بر وجود خویش باراند و وجود خویش را سبز کرد که این کمال و دلپذیری است .

پانزده سال بعد استاد مرد ژولیده ایی را در کنار مکتب خانه خویش دید که به شاگردان مشتاق دانش می نگرد و حرفهای آنها را گوش می دهد . آن مرد ژولیده پیش آمد و گفت من هم نوجوان غرقه در دریایم که به مکتب شما نیامدم و امروز می بینم همه چیز برایم بی مفهوم است . و امروز می فهمم مسیرم درست نبوده و افسوس که جوانی و بهار زندگی خویش را در این راه باختم . استاد گفت به گرمابه رو و موی و ریش کوتاه کن پیشم بیا تا به تو بگویم چه باید کرد .

مرد نیز چنین کرد و استاد یکی از همان کتابهایی را که مرد زمانی گفته بود آن را بخوبی می داند داد و گفت یک بار دیگر بخوان و دوباره پیشم بیا مرد فردای آن روز پیش آمد و گفت خواندم .استاد گفت حالا هر روز تنها یک صفحه از این کتاب را برای شاگردان بخوان و آموزش بده . و اینبار با این کار زمین وجود خویش را از زیر این دریای مهیب خارج ساز .

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : خرد در دانسته های ما دیده نمی شود ، خرد تنها در کردار ما هویدا می گردد .

سه سال گذشت . آن مرد ، استاد بی مانندی شده بود که از سراسر گیتی شاگردانی به پای درس و مکتبش می شتافتند.

آیا تکرار تاریخ ممکن است

مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .

پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .

مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت . اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .

پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .

این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید .

آیا در پس مرگ زندگی ست

دوباره باید بر می خواست او کارهای ناتمام بسیاری بر دوش خود حس می کرد آیا از پس استقبال از مرگ ، می توانست زندگی را دوباره در آغوش گیرد ؟

او یا باید فنای تدریجی را می پذیرفت و یا مرگ سریع را ، و شاید هم در پس این مرگ سریع زندگی را بدست می آورد . بلاخره تصمیم خویش را گرفت و از حصار اردوگاه بردگی و مرگ به بیرون پرید و با چند نفر از مرگ رستگان عهد بست و ایران را نجات بخشید . بقول اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ : هنگام گسست و بریدن از همه چیز ، می توانی بسیاری از نداشته ها را در آغوش کشی .

آن کسی که از زندان بردگی بیرون جست و ایران را نجات بخشید نادرشاه افشار بود که در سن ۲۵ سالگی پس از سالها تحمل بردگی از حصار ازبکان بیرون آمده و کشور ایران را دوباره سرفرازی بخشید .

شاید اگر او از مرگ می هراسید هیچ گاه برای خود و کشورش آزادی و شرف به ارمغان نمی آورد …

احترام به شایستگان

خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد .

یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود . خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.

ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : “شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”

شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد.

امنیت در دستگاه دیوانی !

روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .

قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند .

سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه میشدی و چنین می گفتی .

مرد گفت : هیچ

قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او می گفتی ؟

گفت : چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که باید پا از گلیم خود بیرون نگذارم .

قاضی گفت : عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی ؟ چون فکر می کردی این حق را داری !؟

آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند . این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم .

قاضی پس از آن ماجرا پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند . به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت .

سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند . چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت : خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد . قاضی سر افکنده و گریان گفت : آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد .

قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت : عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند . متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه رشد تبهکاری در امنیت بزهکار است . و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد . چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست ، مردم را مضحکه و مورد ریش خند قرار می دهد …

امید ، خود زندگیست

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .

می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

جنگ خوب است یا بد ؟

بر دل مردم شهر نیشابور ترسی بسیار افتاده بود سپاه دشمن به نزدیکی شهر رسیده و تیراندازان و مردان نیزه بدست در پشت کنگره ها ایستاده و کمین گرفته بودند . ارگ فرمانروای شهر پر رفت و آمدتر از هر زمان دیگر بود یکی از سربازان محکم درب خانه خردمند پیر شهر را می کوبید و در نهایت پیرمرد را با خود به ارگ برد فرمانروای شهر نگاهی به صورت آرام و نگاه متین پیر مرد افکنده و گفت می دانم که گلایه ها در سینه داری اما اکنون زمان این سخن ها نیست به من بگو در این زمان چه راهی در پیش روی ماست . شهر در درون سپاه فراوان دشمن گم خواهد شد . دشمن شهرهای بین راه را به آتش کشیده و سرها بریده است . دیوارها و درهای شهر توان مقاومت زیادی ندارند . هیچ سپاهی هم به کمک ما نخواهد آمد ما هستیم و همین خونخواران پیش روی . لشکر آنها همچون نیزه ایی به سینه شهرمان فرود خواهند آمد.

ریش سفید شهر خنده اش گرفت : فرمانروا پرسید هنگامه جنگ و ستیز است نه جای خنده .

پیرمرد گفت فرمانروایی که می ترسد جان خویش را هم نمی تواند از مرگ نجات دهد چه برسد به مردم بی پناه را.

فرمانروا گفت سپاه دشمن در نزدیکی نیشابور است آن وقت من نهراسم .

ریش سفید گفت در این مواقع هر دو طرف سپاه به فرمانروای خویش و شجاعت او می اندیشند . مردم زندگی و امیدشان را در سیمای شما می بینند و سپاه دشمن هم به فرمانروای خویش .

فرمانروا اگر نباشد نه شهر باقی می ماند و نه سپاه دشمن. ریش سفید ادامه داد راه نجات ما از شمشیر های برهنه دشمن تنها و تنها در به زانو در آوردن فرمانروای آنها خلاصه می شود . شما در درون شهر هستید و آنهم در مرکز شهر و آنها در بیابان و بدون دیوار ، حال فرمانروایی که امنیت ندارد شما هستید یا دشمن ؟.

فرمانروای نیشابور گفت اکنون در اطراف فرمانروای دشمن پنجاه هزار شمشیر بدست حضور دارند چگونه به او دست یابیم . ریش سفید گفت نیشابور شهری بزرگ است بگذار دور شهر حلقه بزنند به این شکل سپاه دشمن پراکنده می شود و تعداد نگهبانان فرمانروای آنان نیز بسیار کم خواهد شد . آن گاه در زمان مناسب عده ایی را با تن پوشهایی همانند سربازان دشمن به سراغ او بفرستید و سپس سر او را بر نیزه کرده بر برج و باروهای شهر بگردانید تا ترس بر جان آنان فرو افتد در غروب همان روز طبل جنگ را به صدا درآورد به گونه ایی که همه حتی سربازان ما هم بدانند فردا کارزار در راه است. فردایش چون سپیده خورشید آسمان دشت را روشن کند سپاهی نخواهید دید.

در همین هنگام رایزنان دربار نیشابور وارد شده و پند و اندرز دادن را آغاز کردند آنها می گفتند جنگ به سود هیچ کس نیست خونریزی دوای درمان هیچ دردی نیست و قتل کردن عذاب دنیوی و اخروی خواهد داشت . فرمانروا رو به ریش سفید شهر کرده و گفت می بینی رایزنان شهر ما را . پیرمرد گفت نوک پیکان سپاه دشمن از همین جا آغاز می شود . فرمانروا با شنیدن این سخن دستور داد رایزنان ابله را به زندان بیفکنند .

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که : ” جنگ بد است و باید مهربان بود ، درگیری کار بدیست” را رد می کنند ، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت .

چهار روز گذشت دروازه های شهر نیشابور دوباره باز شد ، کشاورزان و باغداران به سوی محل کار خویش بازگشتند و زندگی ادامه یافت .

فرمانروای نیشابور تا پایان زندگی پیرمرد به خانه او می رفت و درس ها می آموخت .

خشم فرمانروای یزد

گویند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت یکی از پیشکاران گفت گرگ در گله خویش بزرگ می شود این گرگ حتما خانواده دارد بگویید آنها را هم مجازات کنند . فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی هوس راهزنی به سرش نزند . همسر و کودک راهزن و همچنین برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن می گریستند و برادر راهزن التماس می کرد و می گفت چاه کن است و گناهی مرتکب نشده اما فرمانروا در کوره خشم بود و هیچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمی آورد . چون فرمانروا دست به شمشیر برد یکی از رایزنان پیر سالخورده گفت وقتی برادر شما محاکمه شد شما کجا بودید . فرمانروا به یاد آورد که زمانی برادر خود او را به جرم دزدی و غارت از دم تیغ گذرانده بودند. پیرمرد گفت من آن زمان همین جا بودم ، آن فرمانروا هم قصد جان نزدیکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانروای عادل ، بیگناهان را برای ایجاد عدل نمی کشد .

فرمانروای یزد دست از شمشیر برداشت و گفت این بیچارگان را رها کنید .

ارد بزرگ اندیشمند نام آشنای کشورمان می گوید : کین خواهی از خاندان یک بدکار ، تنها نشان ترس است ، نه نیروی آدمهای فرهمند .

 

داستانهای کوتاه

 

وجود و دریای خرد

 

پدری به زور فرزند نوجوان خویش را نزد استاد آورد و گفت : من با خانواده ام تازه به شهر ابیورد آمده ایم فرزندم می پندارد همه چیز را می داند و نیاز به درس و مکتب ندارد .

استاد رو به فرزند او کرد و پرسید : آیا اینچنین است ؟

 نوجوان گفت : آیا میزان فهم ما از جهان بیشتر از آن چیزی ست که می اندیشیم ؟

استاد گفت : خیر

نوجوان پرسید آیا فهم ما بالاتر از دیده ، تصور و خیال ماست ؟

استاد پاسخ داد : خیر ، بیشتر نیست

نوجوان گفت : حد خیال ، تصور و دیده ما آیا بیشتر از خرد و رشد عقلی و سنی ماست ؟

استاد پاسخ داد خیر نیست 

نوجوان گفت : پس خرد که ماحصل دانش و تجربه هست و سن که در گذر ایام بدست می آید شاه بیت وجودی هر انسان است .

استاد گفت آری چنین است .

نوجوان گفت دانش در کف دست استاد است و تجربه در دم خوری با پیران با تجربه و همچنین کار و سفر .

استاد گفت آری اینچنین است .

نوجوان گفت : من به نیکی می دانم سخن شما چیست چون کتاب های مکتب خانه ها را خوانده ام و به یاد سپرده ام امروز بر آنم که به سفر باشم و با پیران گفتگو کنم .

استاد گفت : خرد همچون دریاست . هر یک از ما با این دریا وجودمان را سیراب می کنیم و درختان و گلهای وجودمان را شکوفا می سازیم . در کتاب ، دریایی از خرد نهفته است اگر می گویی همه را نیک می دانی . خواهم گفت این دریا همچون سیل هستی وجودت را پوشانیده و کمالی در تو نیست . جز غرقه شدن در خردی که نه عرض آن را می دانی و نه طول آنرا . تنها زمانی خرد باعث کمال تو می گردد که تو وجود داشته باشی  . دیده شوی و سبزی کمال را که در وجودت نقش بسته به همگان نشان دهی ، آنکه راه تو را می رود در نهایت در جوانی پیر شده و با همان کمالی که هیچ گاه درست درکش نکرده منزوی می گردد. چون همگان را خالی از آن خردی می بیند که در وجود بی وجود خویش می بیند .

نوجوان پرسید مگر نباید به دریای خرد فرود آمد .

استاد گفت باید خرد را مانند باران بر وجود خویش باراند و وجود خویش را سبز کرد که این کمال و دلپذیری است .

پانزده سال بعد استاد مرد ژولیده ایی را در کنار مکتب خانه خویش دید که به شاگردان مشتاق دانش می نگرد و حرفهای آنها را گوش می دهد . آن مرد ژولیده پیش آمد و گفت من هم نوجوان غرقه در دریایم که به مکتب شما نیامدم و امروز می بینم همه چیز برایم بی مفهوم است . و امروز می فهمم مسیرم درست نبوده و افسوس که جوانی و بهار زندگی خویش را در این راه باختم . استاد گفت به گرمابه رو و موی و ریش کوتاه کن پیشم بیا تا به تو بگویم چه باید کرد .

مرد نیز چنین کرد و استاد یکی از همان کتابهایی را که مرد زمانی گفته بود آن را بخوبی می داند داد و گفت یک بار دیگر بخوان و دوباره پیشم بیا مرد فردای آن روز پیش آمد و گفت خواندم .استاد گفت حالا هر روز تنها یک صفحه از این  کتاب را برای شاگردان بخوان و آموزش بده . و اینبار با این کار زمین وجود خویش را از زیر این دریای مهیب خارج ساز . 

 

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : خرد در دانسته های ما دیده نمی شود ، خرد تنها در کردار ما هویدا می گردد .

سه سال گذشت . آن مرد ، استاد بی مانندی شده بود که از سراسر گیتی شاگردانی به پای درس و مکتبش می شتافتند.


 

 

فرگون زیبا  

  

فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه . در مجلسی زنانه ، زنی از خاندان نزدیک همسرش گفت فرگون خانم ! شنیده ایم هیچ خدمتکار ایرانی به کاخ خویش راه نمی دهی ؟ 

بانوی اول ایران پاسخ داد : ایرانی خدمتکار نمی شناسم ! 

آن زن سماجت کرد و گفت : چطور ؟ اعتماد نمی کنید ؟ ! 

فرگون زیبا گفت : من نیازی به کمک دیگران ندارم هم نژادانم را هم برتر از آن می دانم که آنها را به خدمت بگیرم . زنان رومی و چینی و یونانی را هم که می بینید پیشکش سرزمین های دیگرند به پادشاه ایران و من تنها مواظب آنانم تا آسیب بیشتری به آنها نرسد . 

زن دیگری می پرسد : مگر پیشتر چه آسیبی دیده اند ؟  

فرگون زیبا می گوید دوری ! دوری از شهر و دیار شان ! این بزرگترین آسیب است .  

آن زن دست به گیسوی فرگون می کشد و می گوید حالا می فهمم برای چه همه تو را دوست دارند . به گفته دانای ایرانی (( ارد بزرگ )) : نامداران ماندگار آنانی اند که سرشتی نیکو و دلی سرشار از مهر دارند .    


 

 

فروتنی فریاپت

اردوان (سومین پادشاه اشکانی و فرزند تیرداد یکم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفته و در میان مردم قدم می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم.
چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که پایش زخمی شده و  پزشک پایش را معالجه می نماید. مادر کودک که هنوز پادشاه را نشناخته بود  با ناله به پزشک می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد .

پادشاه رو به زن کرده و گفت مگر فرزند شاه این بلا را بر سر کودکت آورده و مادر گفت آری کودکم در میانه کوچه بود که فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلای را بر سر کودکم آورد . پادشاه گفت مگر فرزند شاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر ، همسایگان او را به من معرفی نمودند . پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشک به زن اشاره نمود که این کسی که اینجاست همان پادشاه ایران است .
زن فکر می کرد به خاطر حرفی که زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دونیم می کنند . پسر شاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا این گونه کردی و فرزند گفت متوجه نشدم . و کودک را اصلا ندیدم . پدر گفت از این زن و کودکش عذرخواهی کن . فرزند پادشاه روی به مادر کودک نموده عذر خواست پادشاه ایران کیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران ، زور گویی و اذیت خلق خویش نیست .
زن با دیدن این هم فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاده و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید . و پادشاه ایران اردوان در حالی که از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیک رفتاری باشد نمونه…
اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یک کودک باشد.
این داستان به ما می آموزد هیچ چیزی بالاتر و مهمتر از نیک رفتاری و فروتنی نیست .

 

 

 

گناهکار

در مترو دیدمش. چهار روز بود که کلاه نمی‌گذاشتم. حق نداشتم کلاه بگذارم. هنوز می‌ترسیدم و راحت نبودم. ترجیح می‌دادم در خانه بمانم ولی باید کار می‌کردم. یکی از قوانین مربوط به برداشتن کلاه همین بود: گناهکار حق مرخصی گرفتن و در خانه ماندن را ندارد؛ در صورت بیماری باید به بیمارستان مراجعه و آنجا بستری شود. کم‌کم داشتم به نگاه‌های نگران مردم و فرارشان از نگاه خودم عادت می‌کردم: به من زل می‌زدند، نگاه‌شان را حس می‌کردم ولی به محض اینکه نگاه‌شان می‌کردم سرشان را برمی‌گرداندند. او زیبا بود. اول ندیدمش، او من را دیده بود و زل زده بود به من. نگاهش را حس کردم و به طرفش برگشتم. از دیدن زیبائیش جا خوردم و فراموش کردم کلاه ندارم. لبخند زد. لبخندش بی‌کلاهیم را به یادم آورد. در مترو من تنها بی‌کلاه بودم. از وقتی کلاهم را برداشته بودند و گفته بودند تا چهل روز باید بدون کلاه زندگی کنم، عادت کرده بودم در میان جمعیت به دنبال کسانی که مثل خودم بودند بگردم. فقط یکبار در مسیر ایستگاه مترو تا خانه یک نفر را بدون کلاه دیدم: یک زن. زن ولی با دیدن من از دور سر برگرداند و وارد اولین مغازه شد. دومین روزی بود که کلاه نداشتم. فکر می‌کردم با دیدن من خوشحال شود و سعی کند سر صحبت را باز کند. از اینکه سعی کرد با من روبرو نشود خیلی ناراحت شدم. شاید حتی بیشتر از اینکه مستقیما به دختری پیشنهاد دوستی بدهم و جواب رد بدهد.همانطور که یک دستش را به میله وسط واگن مترو گرفته بود، سرکرده بود در کیفش و به دنبال چیزی می‌گشت. کیف بزرگ قرمز رنگی داشت. موهایش، آن‌‌هایی که از زیر کلاه بیرون آمده بودند، دور و بر صورتش ریخته بودند و درست نمی‌دیدمش. زل زده بودم و منتظر. چند متر دورتر از من ایستاده بود و یک زن و دو مرد هم در این فاصله ایستاده بودند که پشتشان را به من کرده بودند. مثل اینکه بیماری مسری داشته باشم. گاهی فکر می‌کردم خودم قبلا با بی‌کلاه‌ها چه برخوردی داشتم؟ هیچ خاطره‌ای در این مورد نداشتم. فقط می‌دانستم بی‌کلاه‌ها آدم‌های «بد»ی هستند. هر بچه مدرسه‌ای این را می‌داند. به من هم وقتی بچه بودم گفته بودند. مادرم و پدرم و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایم و خاله‌ها و دایی‌ها و تمام فامیل. هر کسی که می‌شناختم وقتی بچه بودم این «حقیقت» را لااقل یک بار به من گفته بود تا مطمئن شود که من می‌دانم بی‌کلاه‌ها خوب نیستند و کسی در فامیل ما بی‌کلاه نبوده. من اولی بودم. اولی بودم؟ می‌توانستم در این چهل روز کسی را نبینم، نه مادر و نه پدر، و بعد هم لازم نیست به کسی بگویم. دیگر کسی نخواهد دید که چه فکر می‌کنم و لازم نیست در موردش صحبت کنم. من کلاه ندارم! زل زدم به او که هنوز در کیفش به دنبال چیزی بود و سعی کردم دیگر بیشتر از این فکر نکنم و خوشحال شدم ته قطار ایستاده‌ام و در دیدرس کسی نیستم تا ببیند چه فکر می‌کنم. هنوز سی و شش روز دیگر باقی‌ست و باید یاد بگیرم هر فکری، مکانی دارد! چیزی که می‌خواست را از کیفش در آورد و با دست راستش موهایش را عقب زد و با یک کش پشت کلاهش جمع کرد و با لبخند نگاهم کرد. موبایلش بود. اگر چند ماه پیش بود، یا حتی چند هفته پیش من هم خوشحال می‌شدم ولی الان... سعی کردم بدون هیچ فکر خاصی موبایلم را از کیفم بیرون بیاورم. به محض روشن کردن بلوتوث، اولین پیغام رسید: «چرا ناراحت شدی؟» چرا؟ من کلاه ندارم! همین الان که کلاه ندارم باید تو را ببینم و تو موبایل به دست به من لبخند بزنی؟ در حال نوشتن بودم که پیغام دوم رسید« : -))) تازه بی‌کلاه شدی، نه؟ یادت رفته لازم نیست پیغامت را بنویسی؟ من بدون نوشتن هم می‌بینم چه می‌خواهی بنویسی! تنها من نه، همه می‌بینند! : -)))» سر بالا بردم تا ببینم کسی حواسش به من هست یا نه. نبود. تنها او با لبخند نگاهم می‌کرد. با لبخندی عجیب. لبخندی مادرانه بود بیشتر، از سر دلسوزی، نه دلبرانه یا... سرش را پائین انداخت و شروع کرد به نوشتن. فهمید چه فکری کردم. پسر! دقت کن! او فکر تو را می‌بیند، تو کلاه محافظ نداری! پیغام بعدی هم رسید:« لبخندم دلسوزانه نبود! دلیلی ندارد که دام برایت بسوزد! اگر قرار باشد دلم برای کسی بسوزد، برای خودم می‌سوزد و تمام دیگرانی که با کلاه در حال زندگی هستند، نه تو که دیگر کلاه نداری و آزادی.» آزاد؟ از چه؟ تا سرم را بالا آوردم سرش را پائین انداخت و شروع کرد به نوشتن. «آزاد از دورویی. از دروغ. از نقش بازی کردن. خوشحال نیستی که کلاه نداری؟» زل زدم به چیزی که نوشته بود. نمی‌دانستم. سرم را بالا آوردم و زل زدم به چشمانش: تو دوست داشتی کلاه نداشتی؟ لبخند زد و سرش را پائین انداخت و شروع کرد به نوشتن. «آره. این آروزی من است.» لحظه ای سر بالا کرد و دید که سر تکان می‌دهم که چرا؟ حتما روی سرم نوشته‌ها را می‌دید، نوشته‌هایی که کلاهم باید آنها را می‌پوشاند، کلاهی که تا سی و شش روز دیگر حق استفاده از آن را نداشتم، آن هم به دلیل یک حماقت، یک دروغ مسخره و یک سوتفاهم؛ حماقت: شرط بندی که می‌توانم با پرتاب سنگ شیشه حمام خانم‌ها را در سال ورزش بشکنم، دروغ گفتن که من نبودم و بعد سوتفاهم که قصدم آزار رساندن و اذیت دختر مشاور اعظم بوده که از شانس من همان موقع آنجا بود، ترکیب بدی از بی‌عقلی و بدشانسی، و حالا این دختر زیبا، خیلی زیبا روبروی من ِ بدون کلاه ایستاده و از خوبی‌های بی‌کلاهی حرف می‌زند. نه، می‌نویسد. پیغام بعدی باعث می‌شود که بترسم: «من دختر مشاور اعظم هستم. من را ببخش. من فقط ترسیده بودم و نمی‌دانستم چه می‌شود. بعدا از منشی پدر شنیدم که چه بر سر تو آمده و به دنبالت آمدم. تنها دلیلم این نیست. دلیل دیگری هم دارد.» چه دلیلی؟ با ترس به چشمانش زل زدم. از من چه می‌خواهی؟ زل زد به چشمانم. صدایی از بلندگو اعلام کرد که تا چند دقیقه دیگر به ایستگاه آخر می‌رسیم. برای لحظه‌ای با شک و تردید به چشمانم زل زد. بعد سرش را پائین انداخت و چند دگمه را فشار داد و متنی را برایم فرستاد که بسیار طولانی بود و حدس زدم آماده در موبایلش داشته و همان لحظه آن را ننوشته، تا آخرش نخواندم: «دوست عزیز، ما گروهی هستیم که برای آزادی انسان‌ها تلاش می‌کنیم، ما یک گروه غیرقانونی هستیم و به شما اعتماد کرده‌ایم و امیدواریم اشتباه نکرده باشیم. می‌گوئیم غیرقانونی ولی معنای این حرف چیست؟ کدام قانون؟ آیا تلاش برای آزادی، برای یکی شدن انسان‌ها، برای دروغ نگفتن و تلاش برای بهتر شدن، اشتباه است؟ کاری ناپسند است که غیرقانونی شمرده می‌شود؟ تلاش برای پوشاندن افکار انسا‌ن‌ها، غیرقانونی است، مخالف قانون زندگی بهتر و نه کاری که ما انجام می‌دهیم. بیائید از یکدیگر نترسیم، بیائید به هم اعتماد کنیم، بیائید این کلاه‌های زشت فلزی را دور بریزیم و....» بقیه پیغام را نخواندم. به آخر خط نزدیک شده بودیم وچند دقیقه بیشتر وقت نداشتم. چرا از خودت شروع نمی‌کنی؟ چرا هنوز کلاه داری؟ شروع کرد به نوشتن: «پدرم نمی‌گذارد. او با قدرتش نمی‌گذارد کلاهم را بردارم. من کارهایی بدتر از کاری که تو کرده‌ای هم کرده‌ام، ولی پدرم با اعمال نفوذ جلو اجرا حکم را می‌گیرد. برای پیشبرد اهداف گروه هم به من نیاز دارند. تعداد ما هنوز زیاد نیست ولی در حال زیاد شدن هستیم و روزی خواهد رسید که کسی مجبور نیست کلاه به سر بگذارد و همه آزاد می‌شویم.» همین که سر بالا بردم و نگاهش کردم، قطار ایستاد و هر کدام کمی به جلو هل داده شدیم. در نگاهش چیز عجیبی بود. چیزی که نمی‌فهمیدم. خودم را هم نمی‌فهمیدم. آزادی؟ من الان آزاد بودم؟ پیغام بعدی شماره تلفنش بود و بعد پیاده شد. من صبر کردم تا دو مرد و زنی که جلویم ایستاده بودند پیاده شوند و بعد پیاده شدم. سرم را پائین انداخته بودم تا قسمت‌های کمتری از سرم و افکارم دیده شوند. راست گفته بود؟ گروهی دارند یا دوست دارد گروهی داشته باشد؟ در نگاهش چه بود؟ من دوست دارم هر چه فکر می‌کنم را اطرافیانم ببینند و بدانند؟ من آزاد شده‌ام؟ نگاهش..... شماره‌ تلفن را پاک کردم و با عجله وارد ساختمان محل کارم شدم.



 

بهای عشق

داکتر ش. پرتو

  

هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند» میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زندند در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند . هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.

ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها  بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.

زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.

باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...

با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:

ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...

بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری "    " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.

عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـودکـه بـردل می نشـسـت.

ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من! در پارس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.

از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...

چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:

ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها  بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟

ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.

هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟

قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:

هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...

هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...

از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه        میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.

چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:

ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:

ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:

ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...

ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.

سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.

دورازه روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!

آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.

ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.

هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.

امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.

ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:

ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟

ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.

هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟

ماندانا گفـت: نمی دانم.

سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...

سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...

در باره نویسنده:

شـین پرتو شـاعر و نویسـنده ایسـت که طبعی ظریف و اسـتعداری فراوان در سـرودن اشـعار جذاب و داسـتانهای دل انگیز دارد. این نویسـنده به چند زبان خارجی آشـنا و از ادبیات قدیم فارسی نیز با اطلاع میباشـد . بنا برین وسـعت اطلاع و اسـتعـداد او دسـت به دسـت هم داده و در نگارش داسـتانهای دلپذیر او را موفق گردانیده اسـت.

در داسـتانهای این نویسـنده روشـن بینی ومبارزه با هـر نوع بدی و آلودگی به چشـم میخورد.

برخی از آنچه از نظم و نثر این نویسـنده بزیور طبع آراسـته شـده به شـرح زیر اسـت:

دختر دریا، سـمندر، ژینوس، غـژمه، پهلوان زند، سـایه شـیطان، نمایشـنامه کاوه آهنگر، شـیطان، کام شـیر، ویدا و زندگی فـرد اسـت. □

 

 

 

داستان کوتاه


تعریف داستان کوتاه


قرن اخیر، قرن غلبه جهانی داستان کوتاه بر دیگر انواع ادبی است. انسان دیگر آن ذوق و فراغت را ندارد که رمانهای بلند چند جلدی بخواند؛ از این رو با مطالعه داستان کوتاه گویی خود را تسکین می دهد.

زندگی را و خود را و در آیینه داستان کوتاه می جوید.



تصویر

داستان کوتاه را می توان از نظر شخصیتها، نوع بیان داستان و کوتاهی و بلندی آن مورد برسی قرار داد.

در "رمان" اغلب مجموعه زندگی شخصیتی تجسم می یابد و اشخاص یا شخص مهم داستان در طول زمانی که داستان آن را در بر می گیرد پرورده می شود، ولی در داستان کوتاه چنین فرصتی وجود ندارد.

در داستان کوتاه شخصیت قبلاً تکوین یافته است و پیش چشم خواننده ی منتظر، در گیرودار کاری است که به اوج و لحظه حساس و بحرانی خود رسیده یا در جریان کاری است که قبلاً وقوع یافته اما به نتیجه نرسیده است.

نویسنده در داستان کوتاه، برشی می زند به زندگی قهرمان داستان و نقطه ای از آن را که باید به مرحله حساسی برسد انتخاب می کند.

در حالی که در رمان قسمتی یا تمام دوره زندگی قهرمانان در پیش چشم خواننده است و چشم انداز وسیع تر و گسترده تری از زندگی شخصیتها را نشان می دهد.

داستان کوتاه مثل دریچه یا دریچه هایی است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی، برای مدت کوتاهی باز می شود و به خواننده فقط امکان می دهد که از این دریچه ها به اتفاقاتی که در حال وقوع است نگاه کند.

شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می دهد و کمتر گسترش و تحول می یابد.

"ادگار آلن پو" نویسنده آمریکایی می گوید:

"داستان کوتاه قطعه ای تخیلی است که حادثه واحدی را، خواه مادی باشد و خواه معنوی، مورد بحث قرار دهد.
این قطعه تخیلی بدیع باید بدرخشد، خواننده را به هیجان بیارود، یا در او اثر گذارد باید از نقطه ظهور تا پایان داستان در خط صاف و همواری حرکت کند."

"داستان کوتاه" باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. "ادگار آلن پو" در این مورد نیز گفته است:

"داستان کوتاه" روایتی است که بتوان آن را در یک نشست (بین نیم ساعت تا دو ساعت) خواند. همه جزئیات آن باید پیرامون یک موضوع باشد و یک اثر را القاء کند، یک اثر واحد را.

در داستان کوتاه تعداد شخصیتها محدود است. فضای کافی برای تجزیه و تحلیل های مفصل و پرداختن به امور جزئی در تکامل شخصیتها وجود ندارد و معمولاً نمی توان در آن تحول و تکامل دقیق اوضاع و احوال اجتماعی بررسی کرد. حادثه اصلی به نحوی انتخاب می شود که هر چه بیشتر شخصیت قهرمان را تبیین کند و حوادث فرعی باید همه در جهت کمک به این وضع باشند. البته بسیاری از داستاهای کوتاه خوب هم هست که در آن این قوانین رعایت نشده است.

داستان کوتاه ممکن است خیلی کوتاه باشد و مثلا حدود 500 کلمه بیشتر نداشته باشد.

داستان کوتاه در غرب


در غرب "داستان کوتاه" به معنی امروزی در قرن نوزده شکل گرفت و اولین کسی که به صورت جدی بدان پرداخت "ادگار آلن پو" است. ادگان آلن پو علاوه بر نوشتن داستانهای کوتاه از نظر تئوری هم مطالبی در مورد آن نوشته است و داستان کوتاه را به عنوان یک نوع ادبی مطرح کرده است.

بزرگترین نویسندگان اروپایی و آمریکایی که در زمینه داستان کوتاه نام و آوازه پیدا کرده اند عبارتند از:

گوگول، گی دوموپاسان، آنتوان چخوف، کاترین منسفیلد، شرود اندرسن، اوهنری، ارنست همینگوی، کنراد، کیپلینگ و سالینجر.

داستان کوتاه در ایران


نوع ادبی "داستان کوتاه" در ایران گذشته سابقه ای ندارد.



تصویر

در ایران نخستین داستان های کوتاه فارسی یعنی مجموعه ی شش داستان کوتاه "یکی بود یکی نبود" را محمد علی جمالزاده نوشت و در سال 1300 شمسی منتشر کرد.

پس از جمالزاده نویسندگانی چون صادق هدایت ، بزرگ علوی، صادق چویک، جلال آل احمد و دیگران داستانهایی نوشتند و به لحاظ کمی و کیفی در ارتقاء این نوع پدید ادبی اهتمام ورزیدند.

"داستان کوتاه" مانند هر جریان نوین ادبی در آغاز با بی مهری ها و گاه مخالفت هایی مواجه شد؛ اما به رغم این همه نویسندگانی ظهور کردند و در توجیه نظری و عملی آن دست به کوشش هایی زدند.

"داستان کوتاه" اگر با "یکی بود یکی نبود" در سطح انتقادی و طنز اجتماعی آغاز شد، به دست امثال صادق هدایت و محمود دولت آبادی و هوشنگ گلشیری به سطح بالاتری ارتقاء یافت.

جلال آل احمد


جلال آل احمد

تصویر

زندگی نامه


جلال الدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، فرزند سید احمد حسینی طالقانی در محله سید نصرالدین از محله های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد، او در سال 1302 پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود.

پدرش در کسوت روحانیت بود و از این رو جلال دوران کودکی را در محیطی مذهبی گذراند. تمام سعی پدر این بود که از جلال، برای مسجد و منبرش جانشینی بپرورد.

جلال پس از اتمام دوره دبستان، تحصیل در دبیرستان را آغاز کرد، اما پدر که تحصیل فرزند را در مدارس دولتی نمی پسندید و پیش بینی می کرد که آن درسها، فرزندش را از راه دین و حقیقت منحرف می کند، با او مخالفت کرد:

« دبستان را که تمام کردم، دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کار کن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من رفتم بازار. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. »

پس از ختم تحصیل دبیرستانی، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سید محمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت.

در «کارنامه سه ساله» ماجرای رفتن به عراق را این گونه شرح می دهد:

«تابستان 1322 بود، در بحبوحه جنگ، با حضور سربازان بیگانه و رفت و آمد وحشت انگیز U.K.C.C و قرقی که در تمام جاده ها کرده بودند تا مهمات جنگی از خرمشهر به استالینگراد برسد. به قصد تحصیل به بیروت می رفتم که آخرین حد نوک دماغ ذهن جوانی ام بود و از راه خرمشهر به بصره و نجف می رفتم که سپس به بغداد والخ .... اما در نجف ماندگار شدم. میهمان سفره برادرم. تا سه ماه بعد به چیزی در حدود گریزی، از راه خانقین و کرمانشاه برگردم. کله خورده و کلافه و از برادر و پدر.»

پس از بازگشت از سفر، آثار شک و تردید و بی اعتقادی به مذهب در او مشاهده می شود که بازتابهای منفی خانواده را به دنبال داشت.

«شخص من که نویسنده این کلمات است، در خانواده روحانی خود همان وقت لامذهب اعلام شد ه دیگر مهر نماز زیرپیشانی نمی گذاشت. در نظر خود من که چنین می کردم، بر مهر گلی نماز خواندن نوعی بت پرستی بود که اسلام هر نوعش را نهی کرده، ولی در نظر پدرم آغاز لا مذهبی بود. و تصدیق می کنید که وقتی لا مذهبی به این آسانی به چنگ آمد، به خاطر آزمایش هم شده، آدمیزاد به خود حق می دهد که تا به آخر براندش.»

آل احمد در سال 1323 به حزب توده ایران پیوست و عملاً از تفکرات مذهبی دست شست. دوران پر حرارت بلوغ که شک و تردید لازمه آن دوره از زندگی بود، اوج گیری حرکت های چپ گرایانه حزب توده ایران و توجه جوانان پرشور آن زمان به شعارهای تند وانقلابی آن حزب و درگیری جنگ جهانی دوم عواملی بودند که باعث تغییر مسیر فکری آن احد شدند.

همه این عوامل دست به دست هم داد تا جوانکی با انگشتری عقیق با دست و سر تراشیده، تبدیل شد به جوانی مرتب و منظم با یک کراوات و یکدست لباس نیمدار آمریکایی شود.

در سال 1324 با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در همان سال، این داستان در کنار چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه "دید و بازدید" به چاپ رسید. آل احمد در نوروز سال 1324 برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته به حزب به آبادان سفر کرد:

«در آبادان اطراق کردم. پانزده روزی. سال 1324 بود، ایام نوروز و من به مأموریتی برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته اش به آن ولایت می رفتم و اولین میتینگ در اهواز از بالای بالکونی کنار خیابان".

آل احمد که از دانشسرای عالی در رشته ادبیات فارسی فارغ التحصیل شده بود، او تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن دوری جست و به قول خودش «از آن بیماری (دکتر شدن) شفا یافت».

به علت فعالیت مداومش در حزب توده، مسؤولیتهای چندی را پذیرفت. خود در این باره می گوید:

«در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره.... و از اوایل 25 مأمور شدم زیر نظر طبری «ماهنامه مردم» را راه بیندازم که تا هنگام انشعاب 18 شماره اش را درآوردم حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم.»

تصویر



در سال 1326 به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در همان سال، به رهبری خلیل ملکی و 10 تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنها از رهبری حزب و مشی آن انتقاد می کردند و نمی توانستند بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد. در این سال با همراهی گروهی از همفکرانش طرح استعفای دسته جمعی خود را نوشتند.

آل احمد با نثر عصیانگرش اینگونه می گوید:

«روزگاری بود و حزب توده ای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی می نمود و ضد استعمار حرف می زد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعویهای دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمی دانستیم سر نخ دست کیست و جوانی مان را می فرسودیم و تجربه می آموختیم. برای خود من «اما» روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودیم (سال 23 یا 24؟) از در حزب خیابان فردوسی تا چهارراه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه فخرها که به خلق نفروختم، اما اول شاه آباد چشمم افتاد به کامیون های روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهرات ما کنار خیابان صف کشیده بودند که یک مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سید هاشم و ....."

در سال 1326 کتاب «از رنجی که می بریم» چاپ شد که مجموعه 10 قصه کوتاه بود و در سال بعد «سه تار» به چاپ رسید. پس از این سالها آل احمد به ترجمه روی آورد. در این دوره، به ترجمه آثار «ژید» و«کامو»، «سارتر» و «داستایوسکی» پرداخت و در همین دوره با دکتر سیمین دانشور ازدواج کرد.

«زن زیادی» نیز به این سال تعلق دارد.

در طی سالهای 1333 و 1334 «اورازان»، «تات نشینهای بلوک زهرا»، «هفت مقاله» و ترجمه مائده های زمینی را منتشر کرد و در سال 1337 «مدیر مدرسه» «سرگذشت کندوها» را به چاپ سپرد. دو سال بعد «جزیره خارک- در یتیم خلیج» را چاپ کرد. سپس از سال 40 تا 43 «نون و القلم»، «سه مقاله دیگر»، «کارنامه سه ساله»، «غرب زدگی» «سفر روس»، «سنگی بر گوری» را نوشت و در سال 45 «خسی در میقات» را چاپ کرد و هم «کرگدن» نمایشنامه ای از اوژان یونسکورا. «در خدمت و خیانت روشنفکران» و «نفرین زمین» و ترجمه «عبور از خط» از آخرین آثار اوست.

آل احمد در صحنه مطبوعات نیز حضور فعالانه مستمری داشت و در این مجلات و روزنامه ها فعالیت می کرد.

نکته ای که در زندگی آل احمد جالب توجه است، زندگی مستمر ادبی او است. اگر حیات ادبی این نویسنده با دیگر نویسندگان همعصرش مقایسه شود این موضوع به خوبی مشخص می شود.

جلال در سالهای فرجامین زندگی، با روحی خسته و دلزده از تفکرات مادی به تعمق در خویشتن خویش پرداخت تا آنجا که در نهایت، پلی روحانی و معنوی بین او و خدایش ارتباط برقرار کرد.

او در کتاب "خسی در میقات" که سفرنامه ی حج اوست به این تحول روحی اشاره می کند و می گوید: "دیدم که کسی نیستم که به میعاد آمده باشد که خسی به میقات آمده است. . ."

این نویسنده پر توان که همواره به حقیقت می اندیشید و از مصلحت اندیشی می گریخت، در اواخر عمر پر بارش، به کلبه ای در میان جنگلهای اسالم کوچ کرد.

جلال آل احمد، نویسنده توانا و هنرمند دلیر به ناگاه در غروب روز هفدهم شهریور ماه سال 1348 در چهل و شش سالگی زندگی را بدرود گفت.



تصویر


 

ویژگی های آثار


به طور کلی نثر آل احمد نثری است شتابزده، کوتاه، تاثیر گذار و در نهایت کوتاهی و ایجاز .

آل احمد در شکستن برخی از سنت های ادبی و قواعد دستور زبان فارسی شجاعتی کم نظیر داشت و این ویژگی در نامه های او به اوج می رسد.

اغلب نوشته هایش به گونه ای است که خواننده می تواند بپندارد نویسنده هم اکنون در برابرش نشسته و سخنان خود را بیان می کند و خواننده، اگر با نثر او آشنا نباشد و نتواند به کمک آهنگ عبارات ، آغاز و انجام آنها را دریابد، سر در گم خواهد شد.
از این رو ناآشنایان با سبک آل احمد گاهی ناگریز می شوند عباراتی را بیش از چند بار بخوانند.

آثار


آثار جلال آل احمد را به طور کلی می توان در پنج مقوله یا موضوع طبقه بندی کرد:

الف- قصه و داستان. ب- مشاهدات و سفرنامه. ج- مقالات. د- ترجمه. هـ- خاطرات و نامه ها.

الف- قصه و داستان

1- دید و بازدید 1324:
نخست شامل ده داستان کوتاه بود، در چاپ هفتم دوازده داستان کوتاه را در بردارد. جلال جوان در این مجموعه با دیدی سطحی و نثری طنز آلود اما خام که آن هم سطحی است، زبان به انتقاد از مسایل اجتماعی و باورهای قومی می گشاید.

2- از رنجی که می بریم 1326:
مجموعه هفت داستان کوتاه است که در این دو سال زبان و نثر داستانهای جلال به انسجام و پختگی می گراید. در این مجموعه تشبیهات تازه، زبان آل احمد را تصویری کرده است.

3- سه تار 1327:
مجموعه سیزده داستان کوتاه است. فضای داستانهای سه تار لبریز از شکست و ناکامی قشرهای فرو دست جامعه است.

4- زن زیادی 1331:
حاوی یک مقدمه و نه داستان کوتاه است. قبل از جلال، صادق چوبک و بزرگ علوی به تصویر شخصیت زنان در داستانهای خود پرداخته اند.
زنان مجموعه زن زیادی را قشرهای مختلف و متضاد مرفه، سنت زده و تباه شده تشکیل می دهند.

5- سرگذشت کندوها 1337:
نخستین داستان نسبتاً بلند جلال است با شروعی به سبک قصه های سنتی ایرانی، "یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود" این داستان به بیان شکست مبارزات سیاسی سالهای 29 تا 31 حزبی پرداخته است.

6- مدیر مدرسه 1337:
این داستان نسبتاً بلند به نوعی میان خاطرات فرهنگی آل احمد است. خود او در این مورد گفته است:

"حاصل اندیشه های خصوصی و برداشت های سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه"

مدیر مدرسه، گزارش گونه ای است از روابط افراد یک مدرسه با هم و روابط مدرسه با جامعه.

" آل احمد در مدیر مدرسه به نثر خود اعتماد کامل دارد.

قلم دیگر در دستش نمی لرزد و چنین می نماید که اندیشه هایش نیز، در چارچوبی خاص، شکل نهایی خود را یافته است.

به رغم این تکوین اندیشه، جلال شکست را باور کرده است، لذا به دنبال گوشه ای خلوت می گردد.

7- نون والقلم 1340:
یک داستان بلند تاریخی که حوادث آن مربوط به اویل حکومت صفویان است. زبان نون والقلم به اقتضای زمان آن نسبتاً کهنه است.

8- نفرین زمین 1346:
رمانی روستایی است که بازتابی از جریانهای مربوط به "اصلاحات ارضی" در آن بیان شده است.

9- پنج داستان 1350:
دو سال پس از مرگ آل احمد چاپ شده است.

10- چهل طوطی اصل (با سیمین دانشور) 1351:
مجموعه شش قصه کوتاه قدیمی از "طوطی نامه" که با تحریری نو نگاشته شده است.

آل احمد در نامه ای خطاب به حبیب یغمایی، مدیر مجله ادبی یغما می نویسد: " و من که جلال باشم وقتی خیال دکتر شدن و ادبیات را در سر داشتم به اینها دسترسی یافتم. قرار بود درباره "هزار و یک شب" و ریشه های هندی و ایرانی قصه هایش چیزی درست کنم به رسم رساله، که نشد. . ."

11- سنگی بر گوری 1360:
رمانی است کوتاه و آخرین اثر داستانی آل احمد محسوب می شود. موضوع آن فرزند نداشتن اوست.



تصویر


ب- مشاهدات و سفرنامه ها

اورازان 1333، تات نشینهای بلوک زهرا 1337، جزیره خارک، درٌ یتیم خلیج فارس 1339، خسی در میقات 1345، سفر به ولایت عزرائیل چاپ 1363، سفر روس 1369 ، سفر آمریکا و سفر اروپا که هنوز چاپ نشده اند.

ج- مقالات و کتابهای تحقیقی

گزارشها 1325، حزب توده سر دو راه 1326، هفت مقاله 1333، سه مقاله دیگر 1341، غرب زدگی به صورت کتاب 1341، کارنامه سه ساله 1341، ارزیابی شتابزده 1342، یک چاه و دو چاله 1356، در خدمت و خیانت روشنفکران 1356، گفتگوها 1346.

د- ترجمه

عزاداریهای نامشروع 1322 از عربی، محمد آخرالزمان نوشته بل کازانوا نویسنده فرانسوی 1326، قمارباز 1327 از داستایوسکی، بیگانه 1328 اثر آلبرکامو (با علی اصغر خبرزاده)، سوء تفاهم 1329 از آلبرکامو، دستهای آلوده 1331 از ژان پل سارتر، بازگشت از شوروی 1333 از آندره ژید، مائده های زمینی 1334 اثر ژید (با پرویز داریوش)، کرگدن 1345 از اوژن یونسکو، عبور از خط 1346 از یونگر (با دکتر محمود هومن)، تشنگی و گشنگی 1351 نمایشنامه ای از اوژن یونسکو؛ در حدود پنجاه صفحه این کتاب را جلال آل احمد ترجمه کرده بود که مرگ زودرس باعث شد نتواند آن را به پایان ببرد؛ پس از آل احمد دکتر منوچهر هزارخانی بقیه کتاب را ترجمه کرد.

هـ- خاطرات و نامه ها

نامه های جلال آل احمد (جلد اول 1364) به کوشش علی دهباشی، چاپ شده است که حاوی نامه های او به دوستان دور و نزدیک است.

 

 

چند داستان کوتاه و زیبا

راز موفقیت

 

راز موفقيت در زندگی داشتن امکانات نيست، بلکه استفاده از (( بی امکانی )) به عنوان نقطه ی قوت است. به داستان زير توجه کنيد : 

کودکي ده ساله که دست چپش در يک حادثه ي رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون جودو به يک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش يک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذيرفت و به پدر کودک قول داد که يک سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني کل باشگاه ها ببيند.
در طول 6 ماه استاد فقط روي بدنسازي کودک کار کرد و در عرض اين6 ماه حتي يک فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسيد که يک ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود. استاد به کودک ده ساله فقط يک فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن يک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در ميان اعجاب همگان، با همان تک فن همه ي حريفان خود را شکست بدهد!
3 ماه بعد کودک توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات انتخاب کشوري، آن کودک يک دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري کشور انتخاب گردد.

وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پيروزي اش را پرسيد. استاد گفت : (( دليل پيروزي تو آن بود که اولاً به آن يک فن به خوبي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يک فن بود و سوم اينکه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن،گرفتن دست چپ حريف بود که تو چنين دستي را نداشتي! ياد بگير که در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.

 

 

برادري مثل او
يکي از دوستانم به نام (( پل )) اتومبيلي از برادرش به عنوان هديه کريسمس دريافت کرد . شب کريسمس زماني که پل از دفترش بيرون آمد ، يک پسر بچه ي خياباني در حال چرخيدن دور ماشين نو و براق او بود و آن را تحسين مي کرد . وقتي که پل را ديد ، پرسيد : (( آقا اين ماشين شماست ؟ )) پل سرش را تکان داد : (( برادرم اين را براي کريسمس به من داده است . )) پسر گيج و متحير شده بود : (( يعني منظورتان اين است برادتان اين را به شما داده و اين براي شما هيچ خرجي نداشته ؟ هي پسر من دلم مي خواهد . . . )) و لحظه اي درنگ کرد . البته پل مي دانست که پسرک مي خواهد چه آرزويي بکند . مي خواست آرزو کند که يک برادر مثل برادر او داشته باشد . اما چيزي که او گفت سر تا پاي پل را شديداً تکان داد . (( من آرزو مي کنم . . . که کاش مي توانسم برادري مثل او باشم )) پل با شگفتي و حيرت به پسرک نگاه کرد ، سپس به طور ناگهاني گفت : (( تو دوست داري با ماشينم چرخي بزنيم ؟ ))
(( اوه البته من واقعاً دوست دارم . ))
بعد از کمي گشتن ، پسرک با چشم هاي درخشان و پر آرزو گفت : (( آقا براي شما اشکال دارد اگر تا مقابل خانه ي ما برويم ؟ ))
پل لبخند کوتاهي زد . او فکر مي کرد مي داند که پسرک چه مي خواهد . اين که به همسايگانشان نشان بدهد که او هم مي تواند سوار چنين ماشيني بشود . اما پل دوباره اشتباه مي کرد . پسرک گفت : (( ممکن است آنجايي که دو تا پله دارد ، بايستيد ؟ )) پل به آن سمت رفت و ايستاد . در زمان کوتاهي صدايش را شنيد که دارد مي آيد . اما به کندي حرکت مي کرد . او در حال حمل برادر کوچک فلجش بود . او را روي آخرين پله گذاشت و ماشين را نشانش داد و گفت : (( بابي ، آنجا که آن آقا ايستاده ، همان چيزي که الان به تو گفتم ، برادرش آن ماشين را براي کريسمس به او داده است و حتي يک سنت هم برايش خرج نداشته و يک روز من مي خواهم يکي مثل آن را به تو بدهم . . . آن وقت تو مي تواني خودت تمام چيزهاي زيبايي را که در زمان کريسمس من تلاش مي کنم برايت تعريف کنم را ببيني . )) پل پياده شد و کودک فلج را بلند کرد و در صندلي جلوي ماشينش گذاشت . برادر بزرگ تر با چشمان درخشان هم پشت سرش سوار شد و سپس هر سه نفر آن ها گردشي به يادمندني را در آن شب تجربه کردند . آن شب کريسمس ، پل فهميد که منظور مسيح چيست زماني که مي گويد : (( اگر بدهيد ، مبارک تر است ))

هديه
روزي اتوبوسي در جاده ، به سمت جنوب در حرکت بود . در يک صندلي پيرمرد چروکيده اي نشسته بود که يک دسته ي بزرگ از گل هاي تازه در دست داشت .
در آن طرف راهرو ، دختر جواني بود که چشم هايش دائماً به دسته گل دوخته شده بود .
زمان آن بود که پيرمرد پياده شود . او به طور ناگهاني دسته گل را روي پاهاي دختر گذاشت و توضيح داد : (( من مي توانم ببينم که عاشق اين گل ها شده اي و فکر مي کنم همسرم هم دوست داشته باشد که اين ها مال تو باشند . من به او خواهم گفت که گل هايش را به تو هديه داده ام .))
دخترک گل ها را با خوشحالي پذيرفت و پيرمرد را نگاه کرد که از اتوبوس پياده شد و از دروازه ي کوچک گذشت و وارد يک قبرستان قديمي و کوچک شد .

اتومبيل مسروقه من
يکي ماشين مرا از کانارسي به سرقت برد . يک کتاب اماني از کتابخانه توي ماشين بود . (( زوج ها )) اثر جان اپدايک . چند هفته بعد پليس اتومبيل را در براونزويل پيدا کرد . (( زوج ها )) پريده بود . اما روي صندلي عقب يک کتاب اماني ديگر بود . (( خوب بخوريم تا هيکل مناسبي داشته باشيم )) نوشته ي ادل ديويس . دزد جريمه ي ديرکرد مرا پرداخته بود . من هم مال او را پرداختم .

داستان طنزي از مجله ي گل آقا :

ابوالمراد جيلاني مردي بود صاحب رأي و صائب نظر . مريدان بسيار داشت و پيروان بي شمار .
روزي بر سکوي خانه نشسته بود و مريدان گرد وي حلقه زده بودند و حل مشکل مي کردند . مردي گفت : (( اي پير ، مرا با اهل خانه جنگ افتاده است و اهل ، مرا از خانه بيرون رانده انده و در را بسته . )) گفت : (( به خانه آييم و آشتي تو با اهل باز کنيم . )) و چنين شد .
مردي گفت : (( اي پير ، صاحب خانه مرا گويد که بيرون شو . )) گفت : (( صاحب خانه را بگوي که پير گويد ، خانه بر من ببخش و خود بيرون شو . )) و چنين شد .
مردي گفت : (( اي پير ، صد درم سنگ زرّ ناب مي جويم . )) گفت : (( بيابي )) و چنين شد .
يک يک مريدان مي آمدند و مراد مي جستند از ابوالمراد .
ناگاه مردي درآمد و عريضه اي بداد سرگشاده و برفت .
ابوالمراد ، نخست آن عريضه ببوييد و ببوسيد و بر ديده نهاد و سپس ، خواندن بياغازيد.
ناگاهي ، کف بر لب آورد و فرياد زد : (( آب ، آب . )) و از سکو درغلتيد و بيهوش بيوفتاد .
مريدان بر گرد وي جمع آمدند و چندان که پف نم بر صورت وي زدند و کاه گل در دماغ وي گرفتند ، با هوش نيامد .
پس او را به بيمارستان بردند و در (( سي . سي . يو )) بخوابانيدند که مگر سکته ي مليح ! کرده است .
ساعتي در آن حالب ببود تا طبيب بيامد و گفت : (( اي پير ، تو را چه افتاده است ؟ ))
ابوالمراد از لحن وي بدانست که طبيب از مريدان وي است . پس زبان باز کرد و گفت : (( آب . آب . )) آب بياوردند که : (( بنوش . )) ننوشيد و بمرد - رحمت الله عليه . -
مريدان بر جنازه ي وي گرد آمدند و مي گريستند که : (( دريغا ، آن پير روشن ضمير و آن شير بيشه ي تدبير که به يک عريضه از پاي دراوفتاد و بمرد . ))
مريدي گفت : (( اي ياران ، شايد بود که آن عريضه باز نگريم تا چه شعوذه و طامات در آن نوشته است ؟ باشد که علت تشنگي وي دريابيم و سبب موت بازشناسيم . ))
عريضه بگشودند . قبض آب بهاي خانگاه ابوالمراد بود - انار الله برهانه - به نرخ تصاعدي ! و جز آن هيچ نبود . تمّت .

منابع :
- کتاب سوپ جوجه براي روح ( نقل از مجله ي خانه سبز )
- ريچارد گريسون / اسدالله امرايي

 

 

ساعت هفت شب بود و آقاي اسکات داشت تلويزيون نگاه مي کرد که يکدفعه فهميد نمي تواند صفحه ي تلويزيون را واضح ببيند . عينکش را در آورد ، پاک کرد و به چشمش زد و دوباره نگاه کرد .
در نصف ثانيه او از جايش پريد و به سرعت عقب رفت . حالا او فهميده بود که چرا نمي توانسته تلويزيون را واضح ببيند . او دقيقا از بين شکم يک روح به تلويزيون نگاه مي کرده ! روحي که ميان او و تلويزيون ايستاده بود !

يک روح با بدني شفاف و چشم هاي غمگيني که به سختي ديده مي شدند و آن روح مستقيما به او نگاه مي کرد !
وقتي که آقاي اسکات قدم اول را براي پا به فرار گذاشتن ، برداشت ، روح با سردي فرياد کشيد (( ببببببببممممممان )) اما او قبل از رسيدن روح به حرف (( ن )) از در خانه خارج شده بود .

درست يک ساعت بعد بود که آقاي اسکات با يک روحگير به جلوي خانه اش آمد و او را به داخل خانه فرستاد . . .

(( اون روح فقط مي خواست شما رو ببينه ، آقاي اسکات ! )) روحگير که نيم ساعتي بعد از خانه خارج شده بود ، اينطور ادامه داد : (( اون روح الان اينجا نيست )) و سپس روحگير آقاي اسکات را در جلوي خانه گذاشت و رفت ولي به انتهاي پيچ کوچه نرسيده بود که از همانجا فرياد کشيد : (( اون روحه پسره خودت بود ! ))

آقاي اسکات براي پنج دقيقه تکان نخورد . حالا او داشت به گذشته اش فکر مي کرد . به پسرش که سه سال پيش از او قهر کرده بود و براي کار کردن به انگلستان رفته بود . او سال گذشته در يک تصادف مرده بود ولي آقاي اسکات براي تشييع جنازه اش هم نرفته بود .

صبح روز بعد وقتي دوست آقاي اسکات از مسافرت برگشت و به خانه ي مشترکشان رفت ، اثري از او نديد جز يک يادداشت نوشته شده با دستي لرزان :

    ((   جيمز عز  يز     ، من  سا عت  يا زده شب  ،   به لند ن  رفتم    .  در    او  لين فرصت تماس مي گير  م     ))





نویسنده داستان : سعید صدر

 

قسمت آخر ( سوم ) قصه رمال باشي دروغي
رمال باشي رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت : " اين هم چهل روز مهلت بعدش چه خاکي بريزم به سر ؟ "
زن گفت : " تا چهل روز ديگر که مرده است کي زنده ؟ حالا پاشو برو بازار چهل تا کله خرما بگير بيار و هر شب يکي از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله که اقلاً حساب روز ها دستمان باشد و بدانيم روز چهلم چه روزي است . "
رمال باشي گفت : " بد فکري نيست . " و رفت چهل تا کله خرما خريد و برگشت خانه .  حالا بشنويد از دزد ها !
وقتي دزد ها شنيدند پادشاه رمالي دارد که از زير زمين و بالاي آسمان خبر مي دهد ، ترس ورشان داشت . نشستند با هم به گفت و گو که چه کنند تا از دست چنين رمالي جان سالم به در ببرند . آخر سر قرار گذاشتند هر شب يکي از آن ها برود رو پشت بام خانه ي رمال باشي سر و گوشي آب بدهد و  ببيند رمال باشي چه مي کند و براشان چه نقشه اي مي کشد .
شب اول ، يکي از دزد ها خودش را رساند به پشت بام رمال باشي و گوش تيز کرد ببيند رمال باشي چه مي کند . در اين موقع رمال باشي يکي از خرما ها را خورد . هسته اش را تلقي پرت کرد تو دله و بلند گفت : " اين يکي از چهل تا "
دزد تا اين را شنيد از روي پشت بام پريد پايين رفت پيش رفقايش و گفت : "هرچه از اين رمال باشي گفته اند کم گفته اند . "
گفتند : "چطور "    گفت : " تا رسيدم رو پشت بام خانه اش هنوز خوب جاگير نشده بودم که بلند گفت اين يکي از چهل تا . "
دزد ها خيلي پکر شدند و بيشتر ترس افتاد تو دلشان .
خلاصه ! از آن به بعد ، هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشي و رمال باشي شبي يک کله خرما خورد و هسته اش را انداخت تو دله و گفت اين دو تا از چهل تا ، اين سه تا از چهل تا ؛ و همين طور شمرد تا رسيد به سي و نه .
شب سي و نهم دزد ها دور هم جمع شدند و گفتند : " يک شب بيشتر نمانده که رمال باشي ما را بگيرد و کت بسته تحويل دهد . اگر به زير زمين يا توي دريا هم بريم فايده ندارد و دست از سرمان بر نمي دارد . خوب است تا کار از کار نگذشته خودمان بريم خدمتش و جاي جواهرات خزانه را نشانش بديم . اين طوري شايد پارشاه از تقصيرمان بگذرد و از اين مهلکه جان به در ببريم . "
فرداي آن روز دزد ها يک شمشير و يک قرآن برداشتند رفتند پيش رمال باشي و گفتند : " اين شمشير ، اين هم قرآن . يا ما را با اين بکش يا به اين قرآن ببخش . جواهرات خزانه ي پادشاه هم دست نخورده زير خاک است . "
رمال باشي دزدها را کمي نصيحت کرد . بعد جاي جواهرات را ياد گرفت و به آنها گفت : " الان مي روم پيش پادشاه ببينم چه کار مي توانم براتان بکنم . " و بلند شد دوان دوان رفت خدمت پادشاه ، جاي جواهرات را به او گفت و براي دزدها طلب شفاعت کرد .
پادشاه که از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد ، گفت : " رمال باشي راستش را بگو چرا براي دزدها طلب شفاعت مي کني ؟ "
رمال باشي گفت : " قربانت گردم ! وقتي دزدها خبردار شدند پيدا کردن آن ها و جواهرات را گذاشته اي به عهده ي من از خير هرچه برده بودند گذشتند و فرار کردند به مغرب زمين و حالا اگر بخواهي آن ها را برگرداني ، دو برابر خزانه بايد خرج قشون کني . آخرش هم معلوم نيست به نتيجه برسي يا نه . "
پادشاه حرف رمال باشي را قبول کرد و عده اي را با شتر و قاطر فرستاد ، جواهرات خزانه را تمام و کمال آوردند تحويل خزانه دار دادند و باز به رمال باشي خلعت داد و پول زيادي به او بخشيد .
وقتي رمال باشي برگشت به خانه به زنش گفت  : " امروز پادشاه آنقدر پول بخشيد به من که براي هفت پشتمان بس است . حالا بيا فکري بکن که از اين مخمصه خلاص بشوم . چون مي ترسم آخر گير بيفتم و جانم را بگذارم رو اين کار . "
زن فکري کرد و گفت : " اين را ديگر راست مي گويي . وقتش رسيده خودت را بزني به ديوانگي تا دست از سرت بردارند . "
مرد گفت : " چطور اين کار را بکنم ؟ "
زن گفت : " فردا صبح ، وقتي شاه رفت حمام هر طور شده خودت را برسان به او ، دست و پايش را بگير مثل ديوانه ها از خزينه بندازش بيرون ولخت مادرزاد بنا کن به بشکن زدن و قر و قمبيل آمد . آن وقت دوست و دشمن مي گويند رمال باشي پاک خل و چل شده ؛ پادشاه هم دست از سرت بر مي دارد . "
مرد گفت : " بد نگفتي  " و صبح فردا ، همانطور که زنش گفته بود ، بعد از اينکه پادشاه رفت حمام ، دوان دوان خودش را رساند به آنجا . نگهبان ها را کنار زد و به زود رفت چنگ انداخت موهاي پادشاه را گفت و از خزينه کشيدش بيرون ، که يک مرتبه صدايي بلند شد وسقف خزينه رميد .
پادشاه وقتي ديد رمال باشي از مرگ حتمي نجاتش داده ، مال بي حساب و کتابي به او بخشيد و همه کاره ي دربارش کرد.
رمال باشي برگشت خانه و ماجراي آن روز را بزاي زنش تعريف کرد . زن گفت : " يک کار ديگر هم مي تواني بکني . "              مرد گفت : " چه کاري ؟ "
زن گفت : "يک وقت که همه ي اعيان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند ، خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بکش پايين . بعد از اين کار ، همه مي گويند عقل از سرت پريده و ديوانه شده اي . پادشاه هم مي گويد رمال ديوانه نمي خواهم و از دربار بيرونت مي کند . آن وقت با خيال راحت مي رويم گوشه ي دنجي مي نشينيم و خوش و خرم زندگي مي کنيم . "
رمال باشي حرف زنش را قبول کرد و منتظر فرصت ماند . تا يک روز همه ي اعيان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و د ست به سينه جلوي تختش صف بستند . رمال باشي ديد فرصت از اين بهتر دست نمي دهد و از ميان جمعيت پريد رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پايين ، که در همين موقغ عقربي قد يک گنجشک از زير تشکي که پادشاه روش نشسته بود ، آمد بيرون . "
همه به رمال باشي آفرين گفتند و از آن به بعد ديگر کسي نبود که به اندازه ي رمال باشي پيش پادشاه عزيز باشد .
رمال باشي مطلب را با زنش در ميان گذاشت و آخر سر گفت : " امروز هم که اين جور شد و حالا بيشتر از عاقبت کار مي ترسم . "
زن ، شوهرش را دلداري داد و گفت : " حالا که خدا مي خواهد روز به روز کار و بارت بالا بگيرد و اجر و قربتت پيش پادشاه بيشتر شود ، چدا ما نخواهيم ؟ "
رمال باشي گفت : " درست مي گويي ، بايد راضي باشيم به رضاي خدا . "
 از آن به بعد ، رمال باشي صبح به صبح مي رفت دربار و شب به شب برمي گشت خانه و با زنش به خوبي و خوشي وندگي مي کرد . تا روزي از روزها همراه پادشاه رفته بود شکار ، پادشاه ملخي را در مشتش گرفت و به او گفت : " بگو ببينم ! چي تو مشت من است ؟ "
رمال باشي رويش را کرد به طرف آسمان و در دل گفت : " خدايا خودت مي داني که من مي خواستم از اين کار دست بکشم و تو نگذاشتي . حالا هم راضي ام به رضاي تو . " بعد آهسته گفت : " يک بار جستي ملخک ! دوبار جستي ملخک ! آخر کف دستي ملخک ! "
پادشاه گفت : " رمال باشي ! داري با خودت چه مي گويي ؟ بلند تر بگو . "
رمال باشي با ترس و لرز بلند گفت : " عرض کردم ؛ يک بار جستي ملخک ، دوبار جستي ملخک ، آخر کف دستي ملخک ! "
پادشاه گفت : " آفرين بر تو "  و دستش را وا کرد و ملخ پريد به هوا  . . .

                                                                                     پا يا ن 

      

 

 


قسمت دوم قصه رمال باشي دروغي
                  

 چندان طول نکشيد که جلو دار پادشاه آمد سراغش و گفت : " جناب رمال باشي ، شتري که پولهاي پادشاه بارش بوده گم شده ، رمل بنداز ببين کجا رفته . "
رمال تو دلش گفت : " خدايا ! چه کنم ؟ چه نکنم ؟ حالا چه خاکي بريزم به سرم ؟ ديدي اين زن سبک سر چطور دستي دستي ما را انداخت تو هچل . "
بعد همين طور که مانده بود چه کند ، چه نکند ، مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول کرد رو تخته . خوب نگاهشان کرد . کمي رفت تو فکر و گفت : " جلو دار باشي ! صد دينار بده نخود و به هر طرف که خواست راه بيفت و بنا کن به دانه به دانه نخود ها را ريختن و رفتن . وقتي که نخود ها تمام شد ، سه مرتبه دور خودت بچرخ ، به هر طرف که قرار گرفتي از زمين چشم برندار و به اين طرف آن طرف نگاه نکن . راست برو تا برسي به شتر گم شده . "
جلودار باشي يک شاهي گذاشت کف دست رمال و رفت و هرچه را که گفته بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسيد به خرابه اي و ديد شتر رفته آنجا گرفته خوابيده .
افسار شتر را گرفت و به قصر برد . حکالت گم شدن شتر و رمال را براي پادشاه تعريف کرد . بعد برگشت پيش رمال و ده اشرفي به او انعام داد .
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفي ؛ از خوشحالي دست و پايش را گم کرد . پيش از غروب بساطش را ورچيد و توي بازار گشتي زد . هرچه لازم داشت خريد و با دست پر رفت خانه و گفت : " اي زن ! حق با تو بود و من تا حالا نمي دانستم رمالي جه دخل و مداخلي دارد . خدا پدرت را بيامدزد که من را از فعلگي و دنبال سه شاهي صنار دويدن راحت کردي . "
 بعد ، نشستند با هم به گپ زدن و گل گفتن و گل شنفتن .
فرداي آن شب ، مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن کرد و همين که نشست ، چند تا غلام و فراش درباري آمدند به او گفتند : " پاشو راه بيفت که پادشاه تو را مي خواهد . "
اين را که شنيد دلش افتاد به تپيدن و رنگ به صورتش نماند . با خودش گفت : " بر پدر زن بد لعنت ! ديدي آخر عاقبت ما را به کشتن داد . اگر پادشاه بو ببرد که من بيق بيقم و حتي سواد ندارم ، کارم زار است و گوش تا گوش سرم را مي برد . "
خلاصه ! با ترس و لرز اسباب رماليش را زد زير بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد . در راه هزار جور فکر و خيال کرد و از ترس جان به سر شد ، تا رسيد به حشضور پادشاه .
پادشاه نگاهي به قد و بالاي او انداخت و پرسيد : " تو شتر را پيدا کردي ، با بار پولي که بارش بود ؟ "
مرد جواب داد : " بله قربان "
پادشاه گفت : " از امروز تو رمال باشي دربار هستي و از ما جيره و مواجب مي گيري . برو و کارت را شروع کن . "
آن شب ، وقتي مرد به خانه اش برگشت , گفت : " اي زن ! خانه ات خراب شود که آخر به کشتنم دادي . "
زن پرسيد : " مگر چه شده ؟ "
جواب داد : " مي خواستي چه بشود ؟ امروز از دربار آمدند من رابردند به حضور پادشاه ، رمال باشي دربارم کردد و از صبح تا شب هي خدا خدا کردم چيزي پيش نيايد که بفهمد از رمالي هيچي سرم نمي شود و دارم بزنند . "
زن گفت : " اي بابا ! بعد از آن همه بدبختي تازه خدا يادش افتاده به ما و خواسته ناني بندازه تو دامن ما ، آن وقت تو مي خواهي به يک پخ جا خالي کني ، اين جور فکر ها را از سرت بيرون کن و بي خيال باش . آخرش هم يک طوري مي شود . خدا کريم است . "
بگذريم ، زن آنقدر از اين حرف ها خواند به گوش او که مرد دل و جراتي به هم زد و از آن به بعد مثل درباري هاي ديگر راست راست مي رفت دربار و مي آمد خانه .
مدتي گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد ، تا يک شب از قضاي روزگار چهل دزد خزانه ي پادشاه را شبانه زدند و بردند . همين که صبح شد پادشاه رمال باشي را خواست و گفت : " زود دزد ها و هرچه را که از خزانه برده اند پيدا کن . "
رمال باشي گفت : "حکم ، حکم پادشاه است . "
بعد آمد خانه به زنش گفت : " روزگارم سياه شد . "
زن پرسيد : "چي شده ؟ "
مرد جواب داد : " ديگر چه مي خواستي بشود ؟ ديشب دزد ها خزانه ي پادشاه را خالي کرده اند و حالا پادشاه دزد ها و هرچه را که برده اند از من مي خواهد . همين فردا مشتم وا مي شود و سرم به باد مي رود . "
زن گفت : " فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگير تا ببينم بعد چه مي شود . "

 

افسانه های کهن

قصه رمال باشي دروغي        در سه قسمت
                                                         
                                                           قسمت اول

در زمان قديم زن و شوهري زندگي مي کردند که خيلي فقير بودند . يک روز زن به شوهرش گفت : " آخر تو چه جور شوهري هستي که نمي تواني حتي ده شاهي بدهي به من تا بچه هايم را به حمام ببرم "
مرد از حرف زنش خجالت کشيد و بعد از مدتي اين در آن در زدن به هر جان کندني بود ده شاهي جور کرد و داد به او .
زن اسباب حمام بچه هايش را برداشت و راه افتاد . به حمام که رسيد ديد حمام قرق است . از حمامي پرسيد : " کي حمام را قرق کرده است ؟ "
حمامي گفت : " زن رمال باشي "
زن گفت تو را به خدا بگذار من هم برم لابه لاي کنيز ها و دده ها بنشينم .
حمامي دلش به حال زن سوخت و او را راه داد . در اين هنگام ديد کنيز ها با سلام و صلوات زن بد ترکيب و نکره اي را آوردند . زن بيچاره تا چشمش افتاد به زن رمال باشي ، سرش را بلند کرد به طرف آسمان و گفت : " خدايا به کرمت شکر . من دو ماه به دو ماه هم نمي توانم بچه هايم را حمام کنم آن وقت بايد براي اين زن حمام را قرق کنند و او با اين جاه وجلال و دم و دستگاه به حمام بيايد . "
شب وقتي شوهرش آمد خانه ، حکايت را تمام و کمال براي او تعريف کرد و مرد گفت : " مگر زده به سرت من که از رمالي چيزي سرم نمي شود "
زن گفت : " خودم کمکت مي کنم الا و للا تو از فردا بايد رمال بشوي "
خلاصه ! هرچه مرد به زنش گفت که از عهده ي اين کار بر نمي آيد زن زير بار نرفت و آخر سر گفت : " يا تخته ي رمالي يا طلاق و بيزاري "
مرد هرچه فکر کرد ديد زنش را خيلي دوست دارد و چاره اي ندارد و بايد حرفش را قبول کند . اين بود که نرم شد و گفت : " اي زن ! پدرت خوب ! مادرت خوب ! مگر مي شود به همين سادگي رمال شد . "
زن گفت : " آنقدر ها هم که تو فکر مي کني مشکل نيست . فردا صبح زود مي روي بيل و کلنگ را مي فروشي و پولش را مي دهي يک تخته رمالي و دو سه تا کتاب کهنه ي کت و کلفت مي خري و مي روي مي نشيني يک گوشه مشغول رمل انداختن مي شوي . هرکه آمد گفت طالع من را ببين ، اول کمي طولش مي دهي بعد مي گويي طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنين مي شوي و چنان مي شوي . "
مرد گفت : " آمديم مشکل يکي و دو تا را شانسي رفع و رجوع کرديم . آخرش چي ؟ بالاخره مي افتيم تو دردسر . "
زن گفت : " آخر هر کاري را فقط خدا مي داند . نترس ! خدا کريم است . "
صبح زود مرد بيل و کلنگش را برداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالي خريد و رفت نشست در مسجد شاه .                       ادامه دارد . . . .


نظر يادتون نره .

 

منبع : سایت کتاب و داستان

 

 

5 داستان کوتاه و زیبا

غذای روح
فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذيرفت.
او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، نااميد و در عذاب بودند. هرکدام قاشقي داشت که به ديگ مي رسيد ولي دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوي آن ها بود، بطوري که نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان مي دهم.
او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا، جمعي از مردم، همان قاشقهاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.
آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند، باآنکه همه چيزشان يکسان است؟
خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است، در اينجا آن ها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.
هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد، چون ايمان دارد کسي هست در دهانش غذايي بگذارد.
« غذاي روح - آن لاندرز »

سه مرد تنبل
سه مرد زير درخت دراز کشيده بودند . يک بازرگان از آنجا عبور مي کرد. او به آن مردها گفت هرکدام از شما که تنبل ترين است، به عنوان هديه به او يک روپيه (واحد پول هند) خواهم داد.
يکي از مردان فوري برخاست و گفت روپيه را به من بده من از همه تنبل تر هستم. بازرگان گفت : نه تو از همه فعال تر هستي و هديه را نخواهي گرفت.
دومي در حال درازکش دستش را دراز کرد و فرياد زد روپيه را بياور و به من بده. بازرگان گفت تو هم همچين فعال هستي.
سومي در حال درازکش گفت روپيه را بياور و در جيب من بگذار، من تنبل ترين هستم. بازرگان خيلي خنديد و روپيه را در جيب او گذاشت.

بيسکويت
زني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.
او برروي يک صندلي دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
در کنار او يک بسته بيسکويت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
وقتي که او نخستين بيسکويت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد»
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکويت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتي که تنها يک بيسکويت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرين بيسکويت را نصف کرد و نصفش را خورد.
اين ديگر خيلي پررويي مي‌خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودي اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه ي بيسکويتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... يادش رفته بود که بيسکويتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بيسکويت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...

ادامه ی مطلب:

گفتگو با خدا
در روياهايم ديدم كه با خدا گفتگو مي كنم .
خدا پرسيد پس تو ميخواهي با من گفتگو كني؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت داريد. خدا خنديد و گفت وقت من بي نهايت است. در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟ خدا پاسخ داد: كودكي شان. اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو مي كنند كه كودك باشند... اينكه آنها سلامتي شان را از دست مي دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست مي دهند تا سلامتي شان را بدست آورند. اينكه با اضطراب به آينده نگاه مي كنند و حال را فراموش مي كنند و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند نه در آينده. اينكه آنها به گونه اي زندگي ميكنند كه گويي هرگز نمي ميرند و به گونه‌اي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده‌اند...

ليلي و مجنون
يه روز ليلي و مجنون با هم قرار مي زارن. ليلي واسه مجنون پيغام فرستاد كه انگار خيلي دوست داري منو ببيني؟ اگر نيمه شب بياي بيرون شهر كنار فلان باغ منم ميام تا ببينمت مجنون كه شيفته ي ديدار ليلي بود چندين ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست ولي مدتي كه گذشت خوابش برد. نيمه شب ليلي اومد و وقتي اونو تو خواب عميق ديد از كيسه اي كه به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ريخت توي جيبهاي مجنون و رفت.
مجنون وقتي چشم باز كرد خورشيد طلوع كرده بود آهي كشيد و گفت اي دل غافل يار آمد و ما در خواب بوديم و افسرده
و پريشون برگشت به شهر. در راه يكي از دوستانش اونو ديد و پرسيد چرا اينقدر ناراحتي؟ و وقتي جريان را شنيد با خوشحالي گفت اين كه عاليه آخه نشونه ب اينكه ليلي به دو دليل تو رو خيلي دوست داره
دليل اول اينكه خواب بودي و بيدارت نكرده به طور حتم به خودش گفته اون عزيز دل من كه تو خواب نازه چرا بيدارش كنم و دليل دوم اينكه وقتي بيدار مي شي گرسنه بودي و ليلي طاقت اين رو نداشته پس برات گردو گذاشته تا بشكني و بخوري. مجنون
سري تكان داد و گفت نه اون مي خواسته بگه تو عاشق نيستي اگه عاشق بودي كه خوابت نمي برد تو رو چه به عاشقي تو بهتره بري گردو بازي كني!

داستان های اموزنده 2

پيشگفتار


انسان‏ها از روزگار گذشته براى آموزش درس‏هاى زندگى به نسل نوخاسته از داستان‏هاى واقعى و خيالى سود جسته‏اند. آنان كوشيده‏اند با بهره‏گيرى از شيرينى و جذابيت داستان و اسطوره، مفاهيم اخلاقى و تجربه‏هاى گذشتگان را به آيندگان منتقل كنند. ادبيات داستانى پيوسته كارآيى و جذابيت خود را حفظ كرده است و در جهان معاصر نيز كتاب‏هاى داستانى بيش از هر كتاب ديگرى چاپ و منتشر مى‏شوند.
همچنين بهره‏گيرى از داستان براى اهداف مقدس ديگر مانند شكوفاكردن استعدادها، ايجاد روح علمى و خلاقيت ذهن، كمك به سوادآموزى و آموزش زبان، در جهان رواج دارد.
«مركز الموارد التربوية» در بيروت در سال 1977 مجموعه‏اى مشتمل بر 75 داستان را به‏شكل جزواتى به زبان عربى منتشر كرد. هدف پديدآورندگان اين مجموعه فراهم كردن سلسله داستان‏هاى نغز و دلپذير براى كمك به قرائت و درك مفاهيم زبان عربى بود.
خانم فاطمه توفيقى در تابستان 1378 موفق شد شصت داستان جذاب و آموزنده از اين مجموعه را با انتخاب و نظارت اين‏جانب ترجمه كند. اينك آن داستان‏ها درچهار كتاب با عنوان‏هاى زير تقديم مى‏شود:
1. زنگ عدالت (كتاب حاضر)
2. كوه مقدس‏
3. پادشاه و سه پسرش‏
4. گوش‏بزى‏
با اين اميد كه داستان‏هاى اين كتاب كام شما خواننده عزيز و گرامى را شيرين كند و از پيام معنوى آنها بهره‏مند شويد، قلم را در كف مترجم مى‏گذارم و همه را به خداى مهربان مى‏سپارم.

< به ادامه مطلب مراجعه نمایید. >

حسين توفيقى - قم‏
1378/12/8

ادامه نوشته

مجموعه داستانهای اموزنده 1

داستان کوه مقدس

 

پيشگفتار


انسان‏ها از روزگار گذشته براى آموزش درس‏هاى زندگى به نسل نوخاسته از داستان‏هاى واقعى و خيالى سود جسته‏اند. آنان كوشيده‏اند با بهره‏گيرى از شيرينى و جذابيت داستان و اسطوره، مفاهيم اخلاقى و تجربه‏هاى گذشتگان را به آيندگان منتقل كنند. ادبيات داستانى پيوسته كارآيى و جذابيت خود را حفظ كرده است و در جهان معاصر نيز كتاب‏هاى داستانى بيش از هر كتاب ديگرى چاپ و منتشر مى‏شوند.
همچنين بهره‏گيرى از داستان براى اهداف مقدس ديگر مانند شكوفاكردن استعدادها، ايجاد روح علمى و خلاقيت ذهن، كمك به سوادآموزى و آموزش زبان، در جهان رواج دارد.
«مركز الموارد التربوية» در بيروت در سال 1977 مجموعه‏اى مشتمل بر 75 داستان را به‏شكل جزواتى به زبان عربى منتشر كرد. هدف پديدآورندگان اين مجموعه فراهم كردن سلسله داستان‏هاى نغز و دلپذير براى كمك به قرائت و درك مفاهيم زبان عربى بود.
خانم فاطمه توفيقى در تابستان 1378 موفق شد شصت داستان جذاب و آموزنده از اين مجموعه را با انتخاب و نظارت اين‏جانب ترجمه كند. اينك آن داستان‏ها درچهار كتاب با عنوان‏هاى زير تقديم مى‏شود:
1. زنگ عدالت‏
2. كوه مقدس (كتاب حاضر)
3. پادشاه و سه پسرش‏
4. گوش‏بزى‏
با اين اميد كه داستان‏هاى اين كتاب كام شما خواننده عزيز و گرامى را شيرين كند و از پيام معنوى آنها بهره‏مند شويد، قلم را در كف مترجم مى‏گذارم و همه را به خداى مهربان مى‏سپارم.

حسين توفيقى - قم‏
8/12/1378

به ادامه مطلب مراجعه نمایید!
 

ادامه نوشته

عرفان درعرفات

عرفان درعرفات

 

إِلَهِي تَرَدُّدِي فِي الْآثَارِ يُوجِبُ بُعْدَ

 

الْمَزَارِفَاجْمَعْنِي عَلَيْكَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنِي إِلَيْكَش

 

كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِمَا هُوَ فِي وُجُود ِهِ مُفْتَقِرٌ

 

إِلَيْكَ أَيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَكَ –

 

حَتَّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى –

 

تَحْتَاجَ إِلَى دَلِيلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى

 

تَكُونَ الْآثَارُ هِيَ الَّتِي تُوصِلُ إِلَيْكَ عَمِيَتْ عَيْنٌ

 

لا تَراكَ عَلَيْهَا رَقِيبا وَخَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ -

 

تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِيبا إِلَهِي أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ

 

إِلَى الْآثَارِ فَأَرْجِعْنِي إِلَيْكَ بِكِسْوَةِ الْأَنْوَارِ وَهِدَايَةِ

 

الاسْتِبْصَارِ حَتَّى أَرْجِعَ إِلَيْكَ مِنْهَا كَمَا دَخَلْتُ-

 

إِلَيْكَ مِنْهَا مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْهَا وَمَرْفُو عَ

 

 الْهِمَّةِ عَنِ الاعْتِمَادِ عَلَيْهَا إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ

        خداونداچون به آثارت برای رسیدن به تومرورکردم سبب

دوری ازتوگردید موهبتی عنایتم کن بنده رابه تورساند به آنچه

که نیازمند به تواست چگونه برای رسیدن به ذات تو دلیل آورم 

آیا برای غیر تو ظهوری هست که تونداشته باشید و با آن تو را

به بینیم ؛ کی غایب بوده اید که تابرای دیدن تو به دلیل نیازباشد 

 وکی دوربوده اید تا راهنمائی مارابه تورساند .

        کورباد چشمی که تورا دیده بان خودنبیند وزیانکار باشد بنده

 ایکه درکارخود نصیبی ازعشق ومحبت تونیافت .

 

جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه شود.

ادامه نوشته

داستان فاصله

خدمات وبلاگ نویسان جوان , قالب وبلاگ               www.bahar-20.comخدمات وبلاگ نویسان جوان , قالب وبلاگ               www.bahar-20.comخدمات وبلاگ نویسان جوان , قالب وبلاگ               www.bahar-20.comخدمات وبلاگ نویسان جوان , قالب وبلاگ               www.bahar-20.com

 

 

داستان فاصله

نوشته:خانم امنه حیدری

 

لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید.

ادامه نوشته

عروسک

سلامامروز براتون یه داستان گذاشتم.

امیدوارم خوشتون بیاد.

{عروسک}

 

مراجعه شود به ادامه مطلب

ادامه نوشته