داستان های اموزنده 2
زنگ عدالت
يكى از پادشاهان در ميدان مركزى شهر برجى ساخت و بالاى آن زنگى آويخت. ريسمانى نيز به آن بست كه تا زمين مىرسيد. او اعلام كرد هر ستمديدهاى كه اين زنگ را بكوبد، بايد به كار او رسيدگى كنند و حق وى را بگيرند. به همين جهت، آن زنگ به «زنگ عدالت» معروف شد.
هنگامى كه بنايان برج را ساختند و زنگ را آويزان كردند، مردم از كوچكوبزرگ و مرد و زن به ميدان آمدند تا آن زنگ قشنگ را ببينند. آنانبراى شنيدن صداى زنگ بسيار مشتاق بودند. پادشاهآمد ومردم با خودگفتند: «بدونشك پادشاه آمده است كه زنگ را براى نخستين بار به صدا درآورد».
سكوت بر ميدان حكمفرما شد و همگان منتظر ماندند تا ببينند پادشاه چه خواهد كرد. هنگامى كه پادشاه به پاى برج رسيد، زنگ را نكوبيد و به ريسمان آن نيز دست نزد، فقط به مردم گفت: «اين زنگ قشنگ را مىبينيد! اين زنگ از آن شماست و جز در هنگام ضرورت نبايد آن را به صدا درآورد. هرگاه كسى از شما مورد ستم قرار گيرد، اين زنگ را به صدا درمىآورد و در آن هنگام قضات به اين ميدان مىشتابند و به شكايتش رسيدگى مىكنند و حقش را مىستانند. اين زنگ از آن همه شماست؛ توانگر و بينوا، پير و جوان و نيرومند و ناتوان؛ ولى هر كس بى دليل آن را به صدا درآورد، مجازات سختى را متحمل خواهد شد، زيرا زنگ عدالت براى سرگرمى نيست».
سالها گذشت و زنگ عدالت بارها به صدا درآمد و قضات گرد آمدند و بىدرنگ در مورد شكاياتى حكم صادر كردند كه در غير آن صورت، به فراموشى سپرده مىشد. ستم از ميان رفت و اشتباهات اصلاح شد. از آن روز ستمديدگان دانستند كه براى خود مرجعى امين دارند. ستمكاران نيز دانستند كه ستمشان براى مدتى طولانى پنهان نخواهد ماند.
پس از مدتى قسمت پايين ريسمان فرسوده و كوتاه شد به گونهاى كه تنها دست افراد قدبلند به آن مىرسيد. يكى از قضات آن را ديد و گفت: «اگر كودك درماندهاى بخواهد زنگ را به صدا درآورد، چگونه دستش به ريسمان خواهد رسيد؟» او دستور داد ريسمان را عوض كنند و به جاى آن ريسمانى بلندتر بياورند كه سر آن به زمين برسد؛ ولى در آن شهر، ريسمان بلندى نيافتند كه به جاى ريسمان فرسوده بگذارند و كسى را فرستادند تا از شهرى ديگر ريسمانى بلندتر بخرد. اين كار چند روز و شايد هم چند هفته طول مىكشيد. آيا بايد عدالت در اين مدت متوقف شود؟
يك نفر كه تاكستانى داشت، گفت: «مىتوانم ريسمانى موقت آماده كنم كه تا آمدن ريسمان تازه مورد استفاده قرار گيرد». وى رفت و از تاكستان خود شاخه موى را جدا كرد و آن را به ريسمان بست تا جاى قسمت فرسوده را بگيرد. قضات نيز موقتاً با اين كار موافقت كردند.
در اطراف شهر، مردى زندگى مىكرد كه اسبى پير داشت. اكنون ديگر آن مرد به اسب اعتنايى نداشت و علوفه مورد نياز را برايش فراهم نمىكرد و توجهى به نظافت آن نداشت. اسب در دوران جوانى او كه سواركار ماهرى به شمار مىرفت، خدمتهاى زيادى براى وى انجام داده بود، ولى اكنون آن مرد خدمتهايش را از ياد برده بود. بىاعتنايى او به اسب تعجبى نداشت، زيرا او بسيار طمعكار و بخيل بود و بيشتر اوقات خود را با كيسههاى پر از طلا سپرى مىكرد. او محتويات كيسهها را روى زمين مىريخت، آنها را مىشمرد ودوباره به درون كيسه برمىگرداند و اين كار را بارها تكرار مىكرد. اسب بيچارهنيز پيوسته در خيابانها وكوچههاى شهر سرگردان بود و در معرض سرماى شديد و پارس سگها و سنگپرانى بچههاى سنگدل قرار داشت. آن مرد بخيل باخود مىگفت: «اين اسب چه فايدهاى دارد و چرا پولم را براى غذا و تيماركردن او صرف كنم؟ بهتر است آن را بفروشم، ولى چه كسى آن را مىخرد، درحالى كه اين حيوان لاغر نمىتواند حتى يك كودك را حمل كند؟ اى كاش آن حيوان از گرسنگى مىمرد و من براى هميشه از دست او راحتمىشدم».
اسب بيچاره رها شده بود و هيچ كس به آن علوفه نمىداد. اسب گرسنه مىشد و از شدت گرسنگى به جستجوى علوفه مىپرداخت و در شهر سرگردان بود.
ظهر يكى از روزهاى بسيار گرم، اسب براى يافتن خوراك به اين سو و آنسو مىرفت و در ساعتى كه مردم از گرماى تابستان گريخته و در خانههاى خود پناه گرفته بودند، به كنار برج رسيد و شاخه تاك را كه برگهاى سبزى بر آن بود، مشاهده كرد. به آن نزديك شد و مقدارى از برگها را خورد. با اين كار، زنگ به صدا در آمد و آن صدا به گوش همه ساكنان شهر رسيد. قضات نيز صدا را شنيدند و به ميدان شتافتند تا ببينند كدام ستمديده در اين ساعت گرم روز، زنگ عدالت را كوبيده است. هنگامى كه ديدند اسب برگها را مىجود و با ولع به باقىمانده برگها مىنگرد، شگفتى آنان بيشتر شد. يكى از قضات گفت: «آن اسب مرد طمعكار و بخيل است و زنگ را مىكوبد تا به شكايتش رسيدگى شود و ستمى كه به او رسيده است، برطرف گردد».
يكى از همكارانش گفت: «او حقش را مىخواهد و حتماً به آن خواهد رسيد». در اين زمان صدها تن از مردم دور برج گرد آمده بودند تا حكم قضات را درباره شكايت ستمديدهاى بشنوند. قضات يكى از حاضران را دنبال صاحب اسب فرستادند. هنگامى كه آمد، به او دستور دادند كنار اسب ستمديده بايستد. يكى از قضات از او پرسيد: «اين اسب از كيست؟»
مرد با شك پاسخ داد: «آقاى قاضى، آن مال من بود، ولى ديگر مالمننيست».
- چطور ديگر مال تو نيست؟ آيا آن را فروختهاى؟
- آن را نفروختهام، زيرا هيچ كس حاضر نيست آن را بخرد. به همين جهت آن را آزاد گذاشتم تا هر جا مىخواهد برود و هر كارى كه مىخواهد، بكند.
- اى مرد اهمالكار، آيا نمىدانى صاحب چارپا در پيشگاه قانون مسؤول است. به ما بگو آيا اين اسب در گذشته به تو خدمتى كرده است؟
- بله، آقايان، مرا به ميدانهاى جنگ و يارى رساندن به بيچارگان و سفرهاى شكار و تفريح برده است.
- آيا درست است كه يك بار جانت را نيز نجات داده است؟
- بله، يك بار كه به شدت زخمى شده بودم، مرا به جايى برد كه كمكهاى اوليه در مورد من انجام شد.
رئيس قضات با صداى بلند گفت: «اى مردم، شما چيزى را كه اين مرد گفت، شنيديد و ديديد كه او به اين اسب در برابر خدمات فراوان و نجات جانش چه رفتارى داشته است. فرومايگى و آز، چشمِ بصيرتش را كور و گوش وجدانش را كر كرده و به اين سبب، پاداش آن اسب را با گرسنه رها كردن داده است. اكنون حيوان آمده و زنگ عدالت را كوبيده است تا از ستم صاحب خود شكايت كند».
قضات درباره اين موضوع چند دقيقه مشورت كردند. سپس رئيس آنان گفت: «دادگاه حكم مىكند كه نيمى از ثروت تو را بگيرند و در خزانه كشور بگذارند و آن را سخاوتمندانه براى اين اسب كه به تو خدمات شايانى كرده است، خرج كنند. همچنين براى اسبْ پرستارى تعيين خواهد شد كه غذا و آب برايش تهيه كرده و تا آخر عمرش تيمار كند».
مردم با صداى بلند بر عدالت قضات در مورد اسب آفرين گفتند و آزمندى و فرومايگى مرد را تقبيح كردند. قضات نيز اسب را به مرد امينى سپردند تاآنرا تيمار كند. مرد طمعكار و بخيل نيز به خانه رفت تا نيمى از ثروت خويش را بردارد و به قضات تقديم كند درحالى كه نزديك بود از شدت اندوه جان از تنش بيرون شود.
از آن روز به بعد كسى از اهالى شهر، اسب را سرگردان در كوچهها و خيابانها و مزارع نديد، زيرا آن حيوان نجيب در اصطبل خود از جاى گرم و نرم و علوفه برخوردار شده بود.
2. آفريده شگفتآور
داستانهاى فراوانى درباره برخى حيوانات كه به تربيت بچههايى از غيرجنس خود پرداختهاند، نقل مىشود؛ از جمله آنها داستانهايى است غيرواقعى درباره بچههايى از انسانها كه كسى نمىداند چگونه جانوران وحشى و درنده بر آنان چيره شده و ايشان را با فرزندان خود تربيت كردهاند.
دوستى داشتم كه يگانه فرزند پدر و مادرش بود و آنان براى او ثروت هنگفتى به ارث گذاشته بودند. او پس از تحصيلات دانشگاهى، يك شركت تجارى بزرگ تأسيس كرد و با اين كار، ارثيه پدرى را چند برابر كرد. تفريح مورد علاقه وى اين بود كه به همراه چند تا از دوستان علاقهمند به شكار، يك ماه تمام از سال را در يكى از كشورهاى آفريقايى براى شكار جانوران وحشى و درنده سپرى مىكرد.
دوستم ابراهيم گفت: به منطقهاى كه مىخواستيم در آن شكار كنيم رسيديم. به كمك چند تن از راهنمايان آفريقايى چادرهايمان را برپا كرديم. فرداى آن روز، صبح زود، در چهار اتومبيل ويژه شكار سوار شديم كه در آنها، آب، آذوقه، اسلحه و ساير لوازم مورد نياز را گذاشتيم.
در نخستين هفته سفر، بخت يارمان بود به طورى كه دو شير و سه ببر و چهار افعى بزرگ كه پوستى زيبا داشتند، شكار كرديم.
شبى بيدار مانده بوديم و داستانهايى را درباره تجربههاى جديدمان در شكار براى يكديگر تعريف مىكرديم. در اين بين، رئيس خدمتكاران به چادر بزرگى كه براى جلسات و پذيرايى از ميهمانان اختصاص داده بوديم، وارد شد و گفت: «آقا، افرادى از روستاى مجاور آمدهاند و مىخواهند با شما ملاقات كنند».
با اين كه از آمدن ايشان در آن نيمه شب به شگفتى افتاده بودم، اجازه ورود دادم. ديداركنندگان سه نفر بودند؛ يكى از آنان پيرمردى بود كه هنوز قامت بلندش استوار مانده بود و دو جوان كه از وى كوتاهقدتر بودند و چشمانشان سياهتر و درخشانتر از چشمان او بود. پيرمرد لب به سخن گشود و گفت: «آقا، آمدهايم كه براى بيرون راندن شبحى از شما كمك بخواهيم. آنشبح كه نه انسان و نه جانور است، پيش از سپيده صبح به روستاى ما مىآيد و ترس بر اهالى روستا و چارپايان چيره مىسازد و خواب را از چشمانمان ربوده است».
خنديدم و گفتم: «ولى چرا آمدهايد از من كمك بگيريد؟ مگر نمىدانيد كه من شكارچى هستم و نه جادوگر؟»
پيرمرد به آرامى پاسخ داد: «آقاى من، شنيدهايم كه شما مرد دانشمندى هستيد و كتابهايى خواندهايد و مطمئناً راهى براى بيرون راندن اشباح مىدانيد. به همين جهت آمدهايم از شما خواهش كنيم كه به يارى ما بشتابيد. ما اكنون همسايه شما هستيم و همسايه بر همسايه حق دارد».
به آنان قول مساعد دادم و روز بعد همراه يكى از خدمتكاران به آن روستا وارد شدم. در آن زمان دوستانم طبق معمول به شكار رفتند. پيرمرد سياهپوست و دو فرزندش مرا به جايى كه شبح غالباً در آن جا پيدا مىشد، بردند. از شاخهها و ساقههاى درختان آلاچيقى دو طبقه مشرف بر آن مكان برپا كرديم. آن شب من و پيشخدمت در آلاچيق خوابيديم و به او سفارش كردم مرا پيش از دميدن سپيده صبح بيدار كند. اندكى بعد ناگهان از لانهاى پنهان در زمين ماده گرگى بزرگ پديدار شد و دو توله دنبال او بودند. سپس موجود شگفتآورى كه روى چهار دست و پا راه مىرفت و سر و صورتش مانند انسان بود، جلو آمد. گرگ بىباكانه دور روستا گشت، زيرا ساكنان از ترس، توانايى حركت را از دست داده بودند. سپس گوساله كوچكى را كه كشته بود، با خود برداشت و به لانهاش بازگشت تا خود و دو تولهاش و توله سومى شگفتآورش آن را بخورند. من مراقب حركات گرگ و دو توله و آن موجود عجيب بودم و از كمينگاه، چشمان آن موجود را ديدم و يقين كردم كه وى يك انسان است. به همين جهت مصمم شدم هر چه زودتر او را بگيرم.
جانوران وحشى و درنده عادت دارند در شب گردش كنند و پيش از طلوع خورشيد به لانههايشان بازگردند و روز را بخوابند. از اين رو، غروب روز بعد آمديم و گودال بزرگى نزديك لانه گرگ كنديم و در آن كمين كرديم. چراغهاى نورافكنى نيز با خود داشتيم. هنگامى كه گرگ ساعت سه بعد از نيمهشب از لانهاش خارج شد، گذاشتيم او و تولههايش بروند. هنگامى كه نوبت به موجود شگفتآور رسيد، به وى هجوم برديم و درحالى كه دو پيشخدمت ديگر اسلحههاى خود را آماده كرده بودند، پتويى را روى او انداختم. به اين طريق، توانستيم تقلاى سخت او را متوقف كنيم و به چادرمان بياوريم.
آن موجود كه مردم روستا گمان مىكردند شبحى هولناك است، دخترى دهساله بود. براى او لباسهايى دوختيم و به وى پوشانديم. همچنين به او آموختيم راست راه برود و وى را «گمشده» نام نهاديم.
ما از سفر پيروزمندانه بازگشتيم و بزرگترين پيروزى من اين بود كه آن كودك «گرگ» را كه «گمشده» ناميده شد، به فرزندى پذيرفتم و آموزگارى برايش آماده كردم تا ابتدا سخن گفتن و سپس خواندن و نوشتن به وى بياموزد.
3. دم خرس
سرخپوستان گرد آتش نشسته بودند و پيرمردى جلو همه ايستاده بود. آنها از كار روزانه دست كشيده بودند و دوست داشتند داستانى بشنوند، چون آنان از شنيدن افسانهها درباره جانوران جنگل و پرندگان بسيار لذت مىبردند.
پيرمرد سرخپوست داستانش را آغاز كرد و گفت: در روزگاران قديم خرس جنگلى دمى بلند و پشمالو داشت و بسيار به اين دم زيبا مىباليد. روباه نيز دمبلندى داشت، ولى از دم خرس كوتاهتر بود. عادت زشت خرس اين بود كه هر وقت روباه را مىديد، او را به سبب كوتاهى دم مسخره مىكرد. روباه هوشمند تصميم گرفت از خرس مغرور انتقام سختى بگيرد.
يكى از روزهاى بسيار سرد كه آب بركهها و رودخانهها يخ بسته بود، روباه سبدى را از ماهيان كوچك پر كرد و آن را برداشت و به جستجوى خرس رفت. هنگامى كه خرس او را ديد، پرسيد: «در سبدت چه دارى؟»
- چند ماهى كوچك براى شام.
- دوست خوبم، مىدانى من از خوردن ماهى بسيار لذت مىبرم. آيا مرا به ماهيانى كه در سبد دارى، ميهمان مىكنى؟
- آنها ماهيان كوچكى هستند و براى شما غذاى درخورى نيست. اى كاش دم بلند شما را داشتم! در آن صورت، از رودخانه ماهيان بزرگترى مىگرفتم.
- مگر مىشود با دم ماهيگيرى كرد؟
- چرا نشود! كافى است به رودخانه بروى و يخ را سوراخ كنى و دمت را در آن فرو برى. در اين وقت، ماهيان براى آويزان شدن به آن هجوم مىآورند.
- ولى آب بسيار سرد است.
- هر چه آب سردتر باشد، ماهيگيرى موفقيتآميزتر است.
خرس به سوى رودخانه شتافت، يخ را سوراخ كرد و دمش را در آن فروبرد. او احساس مىكرد آب سرد دمش را مىگزد، ولى به طمع ماهيان خوشمزه آن درد را تحمل كرد. روباه در كنارى ايستاده بود و به خرس قوت قلب مىداد و مىگفت: «مبادا حركت كنى! تا هنگامى كه در دمت سنگينى احساس كنى، صبر كن. در آن هنگام، آن را بكش تا ببينى كه ماهيان بزرگى به آن آويزان است».
دم خرس از شدت سرما بىحس شد و سرانجام صبرش به پايان رسيد. وقتى كه خواست دم خود را از آب بيرون بكشد، ديد نمىتواند، زيرا آب دراطراف دمش منجمد شده بود. او مىترسيد كه اگر آن جا بماند، از شدت گرسنگى و سرما بميرد. از اين رو، با تمام توان دم را كشيد و حس كرد از يخ رها شده است، ولى قسمت بزرگى از دمش كه به يخ چسبيده بود، جدا شد و ميان يخها باقى ماند.
از آن روز دم خرس كوتاه شد و ديگر نتوانست روباه را مسخره كند.
4. آسيابان و الاغ
در يك روز گرم، آسيابانى با پسرش از روستا به شهر مىرفتند و الاغ ابلق آنان پشت سرشان راه مىرفت. در بين راه، چند بار ايستادند تا عرقشان خشك شود و دوباره به سفر ادامه دادند. اندكى بعد چند پسر دنبال آنان به راه افتادند و آنها را مسخره مىكردند. يكى از آنان گفت: «به اين نادانها نگاهكنيد كه در اين گرماى شديد بر الاغى كه خداوند براى سوارى آفريده است، سوارنمىشوند!»
آسيابان به فرزندش نگريست و گفت: «آن پسر درست مىگويد. بدون شك اين حماقت است كه پياده برويم و بر الاغى كه خداوند براى خدمت به ما آفريده است، سوار نشويم».
او اين را گفت و به فرزندش كمك كرد كه سوار الاغ شود، ولى خودش پياده به سفر ادامه داد. پس از طى مسافت كمى، به سه كشاورز برخوردند. يكى از آنان گفت: «به اين پسر خودخواه نگاه كنيد كه احترام پدر را نگاه نداشته و با آرامش سوار الاغ شده و پدرش را مجبور كرده است كه در اين گرماى سوزان پياده برود!»
وقتى كشاورزان دور شدند، آسيابان به فرزندش گفت: «پسرم، پياده شو كه تا رسيدن به شهر من سوار شوم».
ايشان از تپهاى كه در راهشان بود، عبور كردند. در يكى از پيچها زن و شوهرى آنان را ديدند. زن گفت: «اين پسر بيچاره چه پدر خودخواه و سنگدلى دارد! نگاه كن كه وى با خيال آرام سوار الاغ شده و پسرش را مجبور كرده است پياده راه برود و گرما بدنش را بسوزاند!»
هنگامى كه آسيابان سخن آن زن را شنيد، پسرش را پشت سر خود سوار كرد و سفر ادامه يافت. در ميان راه، پيرمردى را ديدند. پيرمرد درحالى كه سرش را مىجنباند، گفت: «هر كسى مىتواند بفهمد كه اين الاغ مال شما نيست، اگر صاحب آن بوديد، در اين گرماى شديد با سوار شدن دوپشته، آن را به ستوه نمىآورديد! آيا از اين كار شرم نداريد؟»
آسيابان بيچاره از سخن پيرمرد شرمنده شد. از الاغ پايين آمد؛ فرزندش را نيز فرود آورد. اكنون چه كار بايد بكنند؟ تا اين زمان كسى كار آنان را قبول نداشته است. آسيابان مدت كوتاهى انديشيد و ناگهان فكرى به خاطرش آمد. وى شاخهاى كلفت از يك درخت كند و شاخ و برگهاى آن را زد. سپس پاهاى الاغ را به آن بست و او و فرزندش آن را بر دوش كشيدند.
مردم كوچه و بازار با خنده، كف، فرياد و مسخره از آنها استقبال كردند! هنگامى كه از روى يك پل مىگذشتند، ناگهان طنابها از هم گسست و الاغ در رودخانه افتاد. سپس شناكنان به كناره ديگر رودخانه رسيد و در مزارع به چرا مشغول شد.
آسيابان و پسرش ايستادند و به الاغ نگريستند. آنگاه آسيابان آهى كشيد وگفت: «كوشيدم كه همه را راضى كنم و سرانجام هيچ كس راضى نشد، حتىالاغ!»
5. بازرگان و فيل
چند بازرگان تصميم گرفتند كالاهايشان را با كشتى جا به جا كنند تا آن را در جزيرههاى پراكنده و فراوان دريا بفروشند و يا با كالاهايى ديگر مبادله كنند. در ميان اين بازرگانان مردى بود كه به بردبارى و پرهيزگارى شهرت داشت. وى كه «ابراهيم خوّاص» ناميده مىشد، لقمه حرام هرگز به سفرهاش راه نيافته بود.
پس از چند هفته مسافرت در دريا، يك نهنگ ترسناك به كشتى حمله برد و آن را درهم شكست و بازرگانان و اموالشان را به دريا ريخت. ابراهيم و بازرگانان ديگر به چند تخته چسبيدند و سرانجام به جزيرهاى گمنام رسيدند. جزيره خالى و غيرمسكونى بود و در آن چيزى براى خوردن يافت نمىشد. فهميدند كه مرگ در چند قدمى آنان است. يكى از ايشان گفت: «ما به زودى از گرسنگى مىميريم. بايد نزد خداوند تعهدى كنيم و خود را به او بسپاريم كه او بهترين پناه و ياور است».
يكى گفت: «تمام عمر را روزه خواهم گرفت».
ديگرى گفت: «فلان مقدار نماز خواهم خواند».
سومى گفت: «نيمى از اموالم را به مستمندان خواهم داد».
ابراهيم ساكت بود. دوستانش به وى گفتند: «ابراهيم، تو چه عهدى مىكنى؟» او گفت: «عهد مىكنم هيچ گاه گوشت فيل نخورم».
بازرگانان خنديدند و گفتند: «ابراهيم، حالا وقت شوخى نيست. تو در پيشگاه خداوند متعال هستى، پس با او پيمان ببند».
وى پاسخ داد: «برادران، مطمئن باشيد من در عهد خود جدى هستم، ولى نمىدانم چگونه آن به قلب من الهام شد».
بازرگانان براى به دست آوردن غذا در جزيره پراكنده شدند و قرار گذاشتند در مكانى معين يكديگر را ببينند. پس از بازگشت ديدند يك نفر از ايشان فيل كوچكى را به جلو مىراند. از گنج گرانى كه به دست آورده بودند، بسيار شادمان شدند! يكى از بازرگانان رفت و فيل كوچك را كشت و آن را به چند تكه بزرگ تقسيم كرد. ديگران چند شاخه خشك آوردند و آتشى برافروختند. بازرگانان مقدار زيادى از آن گوشت را كباب كردند و با اشتهاى فراوان خوردند؛ ولى ابراهيم خوّاص با وجود گرسنگى شديد، براى حفظ پيمان خويش از خوردن گوشت فيل خوددارى كرد.
شب فرارسيد. همه به جنگل رفتند و زير درختى تنومند آرميدند. چند دقيقه بعد، فيلى بزرگ نعرهزنان آمد و جنگل از نعرههايش مىلرزيد. دانستند كه فيل به سوى آنان مىآيد، آنها مرگ را پيش چشمان خود ديدند، و استغفار و استغاثه آغاز كردند. فيل از كنار تك تك آنان مىگذشت. از سر تا پاى جسم هريك را مىبوييد و هيچ بخشى از بدن را فروگذار نمىكرد. سپس يكى از پاهايش را بر او مىگذاشت و او را لِه مىكرد. ناگهان ابراهيم ديد همه همراهانش كشته شدهاند و تنها او زنده مانده است. فهميد كه فيل وى را نيز خواهد كشت. از اين رو، پيوسته دعا مىكرد و از خداوند كمك مىخواست.
فيل به سوى او آمد و او را بوييد. سپس وى را به رو خواباند و همه جسمش را بوييد. چيزى نمانده بود كه از ترس قالب تهى كند. پس از آن، خرطومش را بر او پيچيد و در هوا بلند كرد و به پشت خود نهاد. ابراهيم دانست كه نجات يافته است و بر پشت او نشست. فيل گاه تند و گاه آرام رهمىسپرد. او نيز مرتباً خداوند را براى سلامت خود شكر مىگفت. گاهى هم مىترسيد او را بيندازد و بكشد. پيوسته بر اين حالت بود تا سپيده دميد و هوا روشن شد. در اين هنگام، خرطومش را بر او پيچيد و از پشتش پايين آورد و بر زمين گذاشت و از همان راهى كه آمده بود، بازگشت. ولى ابراهيم نمىتوانست باور كند. او بر اثر مشاهده كشته شدن دوستان و خطرى كه به او نزديك شد و به شيوه عجيبى برطرف شد، چند ساعت مات و مبهوت ماند. هنگامى كه بهخود آمد و ديد فيل دور شده است، به سجده افتاد و خداوند را شكر گفت. سپس به اطراف نگريست و ديد در جادهاى طولانى قرار دارد. سه ساعت راهرفت تا به شهر بزرگى رسيد و به آن وارد شد. ساكنان شهر از مشاهده حال او به شگفتى افتادند و از او خواستند ماجراى خود را بگويد. او نيز داستان را براى آنان تعريف كرد.
وى چندى نزد ايشان ماند تا خستگى و رنجهايش سبك شد. سپس همراه بازرگانان به بندرگاه رفت و با كشتى به كشور خود بازگشت.
6. گربه هوشمند
در افسانهها آمده است كه در زمانهاى بسيار دور، گونههاى حيوانات بايكديگر سخن مىگفتند و با وجود تفاوت گونهها و دستهها، مىتوانستند زبان يكديگر را بفهمند، مثلاً ميمون با لاكپشت و آهو با فيل صحبت مىكرد. تمساح با شير و ببر، و قورباغه با ماهى سخن مىگفت. با اين كه گربه كوچك و ببر بزرگ است، آنها در زمان قديم بسيار به هم شبيه بودند و هر دو اندامهايى نيرومند و دندانهايى تيز داشتند. گربه در استفاده از اندام نيرومند و دندانهاى تيز خود ماهر بود و در يافتن خوراك براى خود و بچههايش مشكلى نداشت. آن حيوان علىرغم كوچكى، توانسته بود احترام حيوانات ديگر را كه از او بزرگتر و نيرومندتر بودند، جلب كند و زندگى آرام و شيرينى داشته باشد، ولى ببر كه از او بزرگتر و نيرومندتر بود، براى تغذيه و دوركردن ديو گرسنگى مشكلاتى داشت، زيرا نمىدانست از اندام هاى نيرومند و دندانهاى تيز خود چگونه استفاده كند.
روزى ببر با شكمى فرورفته و سرى به زير افكنده نزد گربه آمد. گربه از او پرسيد: «چرا وضع تو چنين اندوهبار است؟ بيمار هستى؟»
ببر پاسخ داد: «خير، من سالم هستم، ولى از گرسنگى رنج مىبرم. من بهشكار مىروم، ولى موفق نمىشوم. اى پسر عمو، آيا برخى هنرها و ترفندهايت را به من مىآموزى تا من هم براى به دست آوردن روزى از آنها كمك بگيرم و از اين گرسنگى كشنده رها شوم؟»
گربه اندكى تأمل كرد. سپس به ببر نگريست و گفت: «بسيار خوب، پسرعمو، به تو مىآموزم كه چگونه يك شكارچى زبردست شوى، ولى نخست بايد پيمان ببندى كه بكوشى و تمرين كنى».
ببر بىدرنگ شرط گربه را پذيرفت و گربه هر روز يك حيله از حيلههايش را كه زيركى او را نشان مىداد، به ببر مىآموخت. از همان آغاز به او ياد داد كه چگونه شكار را آرام و بىصدا تعقيب كند و چگونه شكار را به چنگ و دندان بگيرد. از چند درخت بالا رفتند و به وى ياد داد كه چگونه بدون هيچ حركت باصدايى پشت شاخهاى كمين كند. همچنين مهارت ويژهاش در تيز كردن چنگ و دندان را به او آموخت. ببر تمام آنها را ياد گرفت. به علاوه، به او آموخت كه چگونه به جلو و اطراف پرش كند. ببر در پرش مهارت يافت و معلوم شد براى شاگردى آن استاد توانا شايستگى دارد.
سرانجام گربه به ببر گفت: «دوست من، تو بهترين شاگرد بودى و توانستى همه هنرهايى را كه به تو آموختم، به خوبى فراگيرى. اكنون به دنبال روزى برو، زيرا هنر ديگرى ندارم كه به تو بياموزم».
ببر از آنچه شنيده بود، شادمان شد و مغرورانه با خود گفت: «چرا خود را خسته كنم و دنبال شكار بگردم؟ اينك شكار جلو چشمان من است! فقط بايد بر آموزگارم، گربه بپرم و او را بدرم. با اين كار، هم از زير بار منت او بيرون مىآيم و هم گرسنگى خويش را فرو مىنشانم، حيوانات نيز نمىفهمند كه آن هنرها را از گربه آموختهام». اندكى بعد ماهرانه بر گربه پريد تا بر او چيره شود و بدرد؛ ولى گربه كه از نقشه زشت او آگاه شده بود، پرش بلندى به عقب كرد. ببر نقش زمين شد و چيزى نمانده بود كه استخوانهايش درهم بشكنند. دردمندانه فرياد برآورد و گفت: «اى آموزگار خائن، هنرها و ترفندهاى فراوانى را به من آموختى. ولى هنرى كه هماكنون از آن استفاده كردى يعنى هنر پرش به عقب را به من نياموختى».
گربه گفت: «تو مرا به خيانت متهم مىكنى، درحالى كه خيانت تو بيشتر است. دلم بر تو سوخت و براى خدا هنرهايم را به تو آموزش دادم تا بتوانى غذايت را به آسانى به دست آورى، ولى درون بدخواهت تو را وادار كرد كه از آن مهارتها بر ضد من كه آموزگارت بودم، استفاده كنى. خداوند موجوداتى چون تو شاگرد ناسپاس را زياد نكند. اگر مراقب خويش نبودم و برخى ترفندها را براى خود نگه نمىداشتم، اكنون در شكم تو به سر مىبردم!»
از آن پس، گربه و ببر هر كدام شكار مىكردند و مىخوردند، ولى ببر هرگز پرش به عقب را نياموخت، زيرا گربه آن هنر را براى خود نگه داشته بود.
7. آندروكلُس و شير
يكى از توانگران رُم بردههاى فراوانى داشت. او مرد تندخو و سنگدلى بود و پيوسته به بردههاى بيچاره اهانت مىكرد و با كوچكترين لغزش، آنان را بهباد كتك مىگرفت. يكى از اين بردهها آندروكلس بود. او با روح لطيف خود مانند ديگران به فرار از خانه اربابش مىانديشيد، ولى قانون آن زمان دستور مىداد كه برده فرارى را پس از دستگيرى در زندان بيفكنند و پس از مدتى اورا جلو شيرهاى گرسنه بيندازند تا بدرند.
شبى مرد ثروتمند مقدار زيادى شراب خورد و در حال مستى به خانهاش بازگشت. وى آندروكلس را صدا زد، اما جوابى نشنيد، زيرا او بر اثر خستگى فراوان، به خواب رفته بود. ارباب بردگان ديگرش را بيدار كرد و دستور داد آندروكلس را برهنه كنند و بيست تازيانه بر او بزنند. دستور ارباب ستمگر بىدرنگ اجرا شد و آندروكلس برهنه و نيمهجان روى زمين رها شد، درحالىكه خون از زخمهايش روان بود.
آندروكلس صبح روز بعد خانه اربابش را ترك كرد و سرگردان از رُم بيرونرفت تا به كوهى بلند و پوشيده از درخت رسيد. آن روز از ميوههاى صحرايى استفاده كرد و پيش از فرارسيدن شب، به غارى پناه برد تا شب را آنجا سپرى كند و از جانوران وحشى در امان بماند. در غار متوجه شد كه شيرى عظيمالجثه بر زمين دراز كشيده است. هنگامى كه آندروكلس ديد كه آن شير حمله نمىكند و مانند سگى وفادار به او مىنگرد، بسيار شگفتزده شد. جلو رفت و مقدارى علف خشك جمع كرد و آتشى برافروخت، ولى با اينكه جانوران از آتش فرار مىكنند، شير از جايش تكان نخورد. آندروكلس بااستفاده از روشنايى آتش مشاهده كرد كه چوب كوچكى به پاى شير فرو رفته است. به آرامى چوب را بيرون آورد و پاى شير را با دستمال بست. شير از درد آسوده شد و به ليسيدن پاهاى آندروكلس آغاز كرد.
آنها مانند دو دوست يك سال را با هم سپرى كردند، تا اين كه روزى چند سرباز آمدند و آندروكلس را دور از چشم شير دستگير كردند و به رم بردند و بهزندان افكندند.
پس از گذشت شش ماه از ورود آندروكلس به زندان، بنا شد او را در يكى از ورزشگاههاى رم جلو شيرهاى گرسنه بيندازند. مردم نيز مانند هميشه براى ديدن آن صحنه گرد آمدند و روى پلههاى ورزشگاه نشستند تا از تماشاى آن منظره وحشتناك لذت ببرند! ارباب آندروكلس نيز جلو جمعيت نشسته بود.
برده بيچاره را به ورزشگاه آوردند. آنگاه درى از زيرزمين گشوده شد و شيرى عظيمالجثه و ترسناك از آن بيرون آمد. شير نعره بلندى كشيد كه ورزشگاه از آن به لرزه درآمد. آندروكلس دست بر چشمان خود گذاشت و منتظر مرگى وحشتناك شد. شير به او حمله كرد و هلهله حضار بلند شد، ولى شير گرسنه به جاى اين كه آندروكلس را با چنگالهاى تيز و نيرومندش بدرد و بخورد، كنار پاهاى او خوابيد و به ليسيدن آنها پرداخت. آندروكلس چشمان خود را گشود، شير را در آغوش گرفت، او را بوسيد و اشك شوق از چشمانش جارى شد. فرمانرواى رم و مردم از اين منظره بىسابقه به شگفتى افتادند و دليل آن را از آندروكلس پرسيدند. وى پاسخ داد: «من از روزى كه از خانه ارباب ستمگرم گريختم، با اين شير دوست شدهام. علت دوست شدن او با من اين بود كه با بيرون آوردن چوبى از پايش به وى خدمتى ناچيز كردم. منخدمات بسيارى براى ارباب سنگدلم انجام دادهام، ولى او اكنون ميان حاضران قهقهه مىزند و منتظر دريده شدن من است. بخت يارم بود كه جلو اين دوست وفادار افكنده شدم. شايد اين جانور وحشى و درنده به شما درس وفادارى بياموزد».
فرمانروا دستور داد آندروكلس را ببخشند و آزاد كنند و آن شير را به او هديه كنند. براى آن دو مقررى ويژهاى نيز تعيين كرد كه ماه به ماه به آنها پرداخت شود و آن دو دوست با يكديگر شادمانه به زندگى ادامه دادند.
8. بَرَهمايى و زرگر
در شهر بنگالور هندوستان يك برهمايى زاهد زندگى مىكرد. او بيشتر وقت خود را در نيايش مىگذراند و همسر و فرزندانش را گرسنه مىگذاشت. همسرش هر روز او را سرزنش مىكرد و مىگفت: «برخلاف تصور مردم، تو نه يك زاهد، بلكه يك تنبل هستى و دلت از سنگ ساخته شده است. آيا بهتر نيست به جاى اين كه همه وقتت را صرف نيايش كنى، دنبال كارى بروى تا بادرآمد آن زندگىمان را بگذرانيم؟»
برهمايى از شنيدن سرزنشهاى همسرش ذلّه شد و از اين كه ديد فرزندانش گرسنه هستند، اندوهگين شد و سرانجام براى جستجوى كار از خانه بيرون رفت. او درحالى كه دعاهايش را زير لب زمزمه مىكرد، روانه شد و اندكى بعد خود را در جنگلى پردرخت و با شاخههايى بههمپيوسته يافت. وىگرسنه و تشنه شد و دنبال چاهى مىگشت تا با آب آن تشنگى خود را فرونشاند. سرانجام به چاهى رسيد كه زير انبوه علفها پنهان شده بود.
برهمايى علفها و ريشههاى درختان را كند و سرش را درون چاه برد كه ببيند آيا آب در آن وجود دارد يا نه. در پايين چاه، ببرى، ميمونى، مارى و مردى را مشاهده كرد كه بر اثر پنهان ماندن دهانه چاه، در آن افتادهاند.
همينكه ببر برهمايى را ديد، او را صدا زد و گفت: «اى مرد، نيكى كن و مرا از اين چاه بيرون بياور، زيرا هيچ كس بهتر از تو ثواب نجات دادن ديگران را نمىداند. مرا از اين جا بيرون بياور تا به سوى خانوادهام بازگردم».
برهمايى گفت: «نام تو لرزه بر اندامم مىافكند؛ پس چگونه تو را بيرون بياورم؟»
ببر ملتمسانه پاسخ داد: «از تو مىخواهم مرا نجات دهى و سوگند يادمىكنم به تو كوچكترين آزارى نرسانم».
برهمايى با خود گفت: «بهتر است جان خود را براى نجات دادن اين موجودات زنده به خطر بيفكنم تا در آينده، گرفتار سرزنش وجدان نشوم».
اودلوى را پايين انداخت و ببر را بيرون آورد. ببر از وى سپاسگزارى كرد وگفت: «من در غارى در آن كوه زندگى مىكنم. اگر روزى از نزديكى خانهام گذشتى، پاداش احسان تو را خواهم داد».
سپس ميمون را از چاه بيرون آورد. ميمون دست او را بوسيد و گفت: «مننزديك آبشارى در حوالى غار ببر زندگى مىكنم و روزى كار نيكت را جبران خواهم كرد».
آنگاه صداى مار را شنيد كه مىگفت: «اى برهمايى، اميدوارم مرا از اين چاه تاريك كه همچون زندان است، نجات دهى».
برهمايى گفت: «رنگ سياه و سر پهن تو را مىبينم. بدون شك زهر تو كشنده است؛ پس چگونه تو را بدون لمس كردن و به خطر افكندن جان خويش، از چاه نجات دهم؟»
مار گفت: «من به گونهاى هستم كه خداوند مرا آفريده است. مرا حقير نشمار و به من يارى كن. من سوگند مىخورم كه هرگز به تو آزارى نرسانم و هر وقت به كمك نياز داشتى و مرا صدا زدى، به يارىات بشتابم».
برهمايى او را نيز بيرون آورد.
در اين هنگام آن مرد كه تنها در چاه مانده بود، فرياد كشيد و گفت: «اى برهمايى، آيا مرا از ياد بردهاى؟ همه آن حيوانات بىقابليت را بيرون آوردى و مرا كه انسان و برادرت هستم، در قعر اين چاه خفهكننده رها كردى».
دل برهمايى به حال مرد سوخت و او را از چاه بيرون آورد. مرد هنگام خداحافظى از برهمايى براى كار نيكش سپاسگزارى كرد و گفت: «من در شهر بنگالور زرگر هستم و نامم "سمنات" است. اگر خواستى طلا يا جواهرات خريد و فروش كنى، به مغازه من بيا و من در خدمت شما هستم».
برهمايى به راه خود ادامه داد، ولى چيز مناسبى براى خانواده خود نيافت. وعده ميمون را به ياد آورد و از كوه بالا رفت. ميمون هنگامى كه او را ديد، بهسويش شتافت و پس از سلام، مقدار زيادى ميوه به او داد. همچنين وى را به غار ببر راهنمايى كرد تا او نيز كار نيكويش را جبران كند.
به محض اين كه ببر برهمايى را ديد، از روى احترام جلوى او خم شد و طلا و جواهرات بسيارى را به او داد. مرد گفت: «مىترسم آنها از مال دزدى باشد و رنجهاى بسيارى را براى من پديد آورد».
ببر گفت: «آنها را در مبارزهاى عادلانه و شرافتمندانه بين خود و شاهزادهاى كه از اين جنگل مىگذشت، به دست آوردهام. وى تيرى به سوى من پرتاب كرد كه به خطا رفت. من هم به او حمله كردم، وى را دريدم و اين جواهرات قيمتى را كه همراه داشت، برداشتم. آنها را بگير كه هيچ به درد من نمىخورد».
برهمايى هديه ببر را پذيرفت. به شهر بنگالور برگشت و سراغ مغازه سمنات را گرفت و به آن جا رفت. زرگر به محض اين كه جواهرات را ديد، دانست كه آنها از آنِ شاهزادهاى است كه در گردش شكار گم شده است. كسى را فرستاد تا به پادشاه خبر دهد كه قاتل پسرش در مغازه اوست. يكى از سربازان سلطنتى آمد، برهمايى را دستگير كرد و نزد پادشاه برد. پادشاه دستور داد او را در سياهچالى بيندازند و روز بعد وى را اعدام كنند.
در اين هنگام برهمايى به مار انديشيد و آن را احضار كرد تا شايد او را از بلايى كه زرگر ناسپاس بر سرش آورده بود، نجات دهد. در آن لحظه مار از سوراخى در زندان حاضر شد و گفت: «اگر بندت را بگشايم، براى تو سودىندارد، زيرا هنگامى كه از زندان بيرون بروى، بار ديگر تو را دستگير خواهند كرد، ولى به نقشه من گوش بده: اينك مىروم و ملكه را گاز مىگيرم بهگونهاى كه فقط تو اگر به او دست بكشى، زهر از بين مىرود».
در آن روز همه چيز طبق گفتار مار اتفاق افتاد. هر تلاشى براى نجات جان ملكه بيهوده بود. هنگامى كه پيشخدمت زندان براى برهمايى غذا آورد، اوگفت به پادشاه بگوييد من مىتوانم ملكه را درمان كنم. هنگامى كه در كاخ حضور يافت و بر محل گازگرفتگى دست كشيد، ملكه بىدرنگ بهبود يافت. پادشاه از برهمايى به دليل اين كه او را بدون محاكمه به زندان افكنده بود، معذرت خواست و خواهش كرد كه داستان پيدا كردن جواهرات را بگويد. برهمايى داستان نجات دادن حيوانات و زرگر را گفت و پاداش حيوانات و ناسپاسى زرگر را شرح داد.
پادشاه دستور داد زرگر را دستگير كنند و در زندان بيفكنند. به برهمايى نيز پاداش مناسبى داد تا با آن مخارج زندگى خود و افراد خانوادهاش را براى مدتى طولانى تأمين كند. برهمايى به سوى همسر و فرزندانش بازگشت و آنان با خوشبختى به زندگى ادامه دادند.
9. نوازنده زبردست
در روزگاران قديم اهالى يكى از شهرهاى آلمان از فراوانى موشها در تنگنا قرارگرفتند. موشها خواربار و اثاث و لباس مردم را در منازلشان از بين مىبردند و زندگى را به كام آنان تلخ كرده بودند. گربهها نيز نمىتوانستند بر آنها پيروز شوند، زيرا موشها بر نيرومندترين گربهها چيره مىشدند و آنها را مىكشتند. پس از چندى، اهالى با شور و شوق فراوان در ميدان شهر جلو كاخ استاندارى گرد آمدند و فرياد مىزدند: «ما را از شر موشها نجات دهيد! ما را از شر موشها نجات دهيد!»
در اين ميان، استاندار در جلسهاى درباره اين بلاى سنگين با مشاوران خود به رايزنى پرداخت، ولى مشاوران نتوانستند راه حلى بيابند. استاندار و بزرگان شهر به بالكن كاخ استاندارى آمدند. استاندار به اهالى شهر كه شور و شوق وجودشان را فراگرفته بود، گفت: «مىدانم شما از اين بلاى بزرگ به زحمت افتادهايد. ما نيز در خانههايمان از دست موشها به ستوه آمدهايم. امروز من و بزرگان شهر مشورت كرديم تا براى رهايى از اين بلاى بزرگ راهى بيابيم، ولى راهى پيدا نشد. به همين جهت تصميم گرفتيم به هر كس كه براى رهايى از اين دشمن موذى راهى بيابد، صد ليره طلا بدهيم!»
صدايى از ميدان بلند شد كه مىگفت: «من مىتوانم شما را از شر موشها رهايى بخشم؛ آيا شما به وعده خود وفا خواهيد كرد؟»
مردم همه به طرف گوينده رو برگرداندند و مردى را ديدند كه از شهر آنان نبود و لباسى خندهدار بر تن داشت. او شلوارى به رنگ آبى سير و بلوزى قرمزرنگ و زركشى شده پوشيده و كلاهى با سه شاخ بر سر نهاده بود. توبره چرمى بزرگى بر شانه گرفته و نى و ابزارهايش را در آن نهاده بود.
استاندار به وى پاسخ داد: «اگر در مورد وفاى ما به پيمانمان شك دارى، جلو بيا و نيمى از پاداش را از پيش بگير. اگر كار را خوب به انجام رساندى و مارا از موشها نجات دادى، نيمه باقىمانده را هم به تو خواهيم پرداخت».
مرد از توبرهاش يك نى بيرون آورد و در آن دميد. آهنگى شگفتآور پديدآمد، به طورى كه همه حاضران در ميدان از مرد و زن و كودك با شور و هيجان رقصيدند. استاندار و بزرگان شهر و حتى كسانى كه در خانههايشان بودند، نيز به رقص درآمدند. سپس هزاران هزار موش كوچك و بزرگ به ميدان آمدند و با صداى نى رقصيدن آغاز كردند. نوازنده دور مىشد و موشها نيز دنبال او حركت مىكردند. هنگامى كه به رودخانه بزرگى كه از ميدان شهر مىگذشت رسيد، در جاى كمعمق آن پاگذاشت و از آب گذشت، موشها نيز او را دنبال كردند و در آب فرو رفتند و خفه شدند.
پس از آن، نوازنده به كاخ استاندار آمد و باقىمانده جايزه را مطالبه كرد. استاندار از او روى گرداند و گفت: «دور شو، اى مرد نادان! براى آواز زشتى كه نواختى، بيش از پنجاه ليره طلا به تو بدهم؟»
نوازنده سرش را تكان داد و خنده ترسناكى كرد و دور شد. سپس كنار يكى از ستونهاى ميدان بر زمين نشست و از توبرهاش ابزارهايى را بيرون آورد و از آنها وسيله تازهاى ساخت. سپس برخاست و در آن دميد و بر اثر آن، پسران و دختران شهر به سوى ميدان دويدند. آنان مانند ديوانگان مىرقصيدند و لبخند شادى بر لبانشان نقش بسته بود و دنبال نوازنده از شهر بيرون رفتند. اهالى شهر ترسيدند كه به فرزندانشان آزارى برسد و به سوى استاندار شتافتند. از او خواستند به پيمانش وفا كند و پيش از آن كه دير شود، باقىمانده پاداش نوازنده را بپردازد.
نوازنده پنجاه ليره باقىمانده را دريافت كرد و گفت: «اگر استاندار به پيمانش وفا نمىكرد، هيچ يك از اين كودكان به خانه خود بازنمىگشتند، زيرا هر كس پيمانى مىبندد، بايد به آن وفا كند».
سپس از توبرهاش نى تازه و بزرگى بيرون آورد و در آن دميد. كودكان رقص را متوقف كردند و به شهر بازگشتند. مردم از اين كه فرزندانشان بازگشتهاند و خودشان از شر موشها خلاصى يافتهاند، بسيار شادمان بودند.
10. خرگوش و پادشاه فيلها
در افسانهها آمده است كه بخشى از سرزمين فيلها بر اثر كمبود باران، دچار خشكسالى شد؛ آب رودها كم شد و چشمهها خشكيد، گياهان پژمردند و درختان خشكيدند و فيلها سخت تشنه ماندند. آنها از اين خشكسالى نزد پادشاه خويش شكايت كردند. پادشاه پيكها و افرادى را در جستجوى آب بههرسو فرستاد. پيكى به سوى پادشاه بازگشت و گفت: «من در فلانجا، چشمهاى به نام چشمه ماه يافتهام».
پادشاه فيلها همراه يارانش به سوى چشمه رفت تا خود و رعايايش از آب آن بنوشند. چشمه در سرزمين خرگوشها قرار داشت و فيلها در حال حركت بر خرگوشهايى كه در آشيانههايشان آرميده بودند، گام نهادند و بسيارى از آنها را كشتند.
خرگوشها نزد پادشاه خويش گرد آمدند و گفتند: «شما مىدانيد كه فيلها با ما چه كردهاند».
پادشاه گفت: «هر كس فكرى به خاطرش مىرسد، آن را اعلام كند».
يكى از خرگوشها به نام «فيروز» كه پادشاه او را با انديشههاى نيك و ادب مىشناخت، جلو آمد وگفت: «اگر پادشاه مناسب مىبينند مرا بهسوى فيلها بفرستد و فردى امين را همراه من كند تا مذاكرات من با پادشاه فيلها را گزارش دهد».
پادشاه به او گفت: «تو امين هستى و گفتارت را قبول داريم. به سوى فيلها برو و هر چه را كه مناسب مىبينى از جانب من به آنها بگو و آگاه باش كه پيك با انديشه و خرد و نرمش و نيكى، نشاندهنده خردمندى فرستنده خويش است. بايد با نرمى و دوستى و بردبارى و آرامش برخورد كنى، زيرا رفتار پيك اگر آرام باشد، دلها را نرم مىكند و اگر تند باشد، دلها را سختمىكند».
در يك شب مهتابى خرگوش به سوى فيلها رفت و چون مىترسيد آنها ناخواسته پاهايشان را روى او بگذارند، به ايشان نزديك نشد. او بالاى كوهى رفت و پادشاه فيلها را صدا زد و گفت: «من پيك ماه به سوى شما هستم و پيك اگر سخن تندى هم بگويد، نبايد او را سرزنش كرد».
پادشاه فيلها گفت: «پيامت چيست؟»
خرگوش پاسخ داد: «ماه مىگويد هر كس كه به زورمندى خود مغرور شود و بخواهد با زبردستان همان رفتارى را داشته باشد كه با زيردستان دارد، همين زورمندى بلاى جان او مىشود. تو به سبب قدرتى كه بر حيوانات دارى، مغرور شدى و به سوى چشمهاى كه به نام من است، آمدى و از آن نوشيدى و آبش را آشفته كردى! اكنون هشدار مىدهم كه اگر دست از اين كار برندارى، چشمت را كور و جسمت را رنجور خواهم كرد و اگر در مورد اين پيام شك دارى، نزد چشمه بيا تا آن را آزمايش كنى».
پادشاه فيلها از سخن خرگوش به شگفتى افتاد و همراه فيروز به سوى چشمه رفت. هنگامى كه چشمش به نور ماه در چشمه افتاد، فيروز گفت: «باخرطومت آب بردار و وضو بگير و براى ماه سجده كن».
وى خرطومش را درون آب كرد و بر اثر اين كار، عكس ماه لرزيد. پادشاه فيلها پرسيد: «اين لرزه از چيست؟ آيا ماه از كار من خشمگين شدهاست؟»
فيروز پاسخ داد: «آرى».
پادشاه فيلها براى ماه سجده كرد و متعهد شد كه از آن پس، او و ساير فيلها مواظب رفتارشان باشند.
11. سگى به نام هُژَبر
دزدى و تبهكارى در يكى از شهرهاى بزرگ آسيا زياد شد و پليس شهر از پيدا كردن تبهكاران ناتوان ماند. نخستوزير و وزير كشور فرمانهاى مؤكد و مكررى در مورد ريشهكنى اشرار و اخلالگران امنيت عمومى صادر كردند. فرماندهان عالىرتبه پليس تصميم گرفتند براى اين كار چند سگ پليس تربيت شده از كشورهاى اروپايى بخرند.
سه سگ پليس همراه افسرى كه آنها را براى تعقيب تبهكاران تربيت كرده بود، با هواپيما از رم به آن شهر رسيد. يكى از آنها را به كارآگاه يوسف كه در هوش، نيرو و دلاورى مشهور بود، دادند و او سگ را «هژبر» ناميد و توجه زيادى به او مىكرد، به گونهاى كه ميان آن دو رابطه دوستانه محكمى پديدآمد.
در شبى تيره و تار، سه دزد حرفهاى به يك فروشگاه بزرگ لباس وارد شدند و مقدارى پول و چند سند را كه در گاوصندوق بود، برداشتند و بردند. همچنين لباسهايى به ارزش بيش از صدهزار ليره به سرقت رفت. سربازان شبگرد صداهايى از فروشگاه شنيدند و به دزدان حمله كردند و درگيرى شروعشد. دزدان كه مسلح بودند، دو تن از سربازان را زخمى كردند و پس از اينكه گلولههاى هر دو طرف تمام شد، درگيرى را با دست ادامه دادند و بايكديگر زد و خورد كردند. سرانجام، درگيرى با فرار دزدان و بردن اموال پايانيافت.
صبح روز بعد كارآگاه يوسف و هژبر به فروشگاهى كه از آن دزدى شده بود آمدند. سربازان را آوردند و هژبر آنها را بو كرد. سپس يوسف او را به سوى گاو صندوق بازشده برد و اثر انگشت دزدان را به او نشان داد. سگ آنها را نيز به خوبى بوييد. دو دوست در خيابانها و كوچههاى شهر به گشت و گذار پرداختند تا اين كه به جايى در حومه شهر رسيدند كه فقيران بىچيز در كلبههاى آلوده و محقر آن مىزيستند. هژبر و يوسف از كوچههاى تنگ و پيچ در پيچ كه از آنها بوهاى ناخوشايند مىآمد، گذشتند و به قهوهخانهاى رسيدند كه گروهى در آن چاى و قهوه مىنوشيدند و قليان مىكشيدند. آن دو سر ميزهايى كوتاه، كوچك و آلوده نشسته بودند. هژبر از ميزى به ميز ديگر و از گوشهاى به گوشه ديگر رفت و سرانجام جلو جوانى كه ظاهراً دهه سوم عمر را مىگذراند ايستاد. اوموهايى ژوليده و ريشى بلند و نامرتب داشت. هژبر دست هايش را بالا برد و بر زانوان مرد گذاشت و پارسهاى كوتاه و خشمآلودى سرداد.
يوسف فهميد هژبر يكى از دزدان را يافته است، ولى جوان خشمگين فريادمىزد: «آقا، سگ تندخوى خود را از من دور كن، وگرنه با هفتتيرم اورامىكشم».
يوسف درحالى كه كارت شناسايى خويش را در يك دست و هفتتيرش را در دست ديگر داشت، جوان را خلع سلاح كرد و او را به پاسگاه برد. جوان خود را بىتقصير مىدانست، ولى اندكى بعد اعتراف كرد. مخفيگاه اموال مسروقه را نشان داد و همدستان و ساير اعضاى آن گروه خطرناك را معرفى كرد.
دو سال پيش نيز دو تبهكار به دزدى و قتل دست زدند و پنهان شدند. تلاشهاى پليس در يافتن و تعقيب آنها به نتيجهاى نرسيد. روزى يوسف و هژبر دزدى را تعقيب مىكردند كه در روز روشن به يكى از بانكها حمله كرده و به زور اسلحه مبلغ زيادى پول دزديده بود. اين دزد به كاخى ويران و متروكه در حومه شهر پناه برده بود و كارآگاه و سگش هژبر در تعقيب او بودند. ناگهان سگ چند بار پارس كرد. يوسف به محل توجه سگ نگاه كرد و ديد دو مرد درحال فرارند. يوسف دنبال يكى از آنان دويد و او را دستگير كرد. تبهكار نيز تسليم شد. تبهكار ديگر كه مىخواست به يوسف حمله كند، مورد حمله هژبر قرار گرفت. سگ وى را بر زمين افكند و با چنگ و دندان به جان او افتاد. اين تبهكار نيز تسليم شد و درحالى كه يوسف مشغول دستبند زدن به تبهكاران بود، هژبر براى يافتن دزد خطرناك در گوشه و كنار آن كاخ ويران به گشت و گذار پرداخت و سرانجام او را يافت و يوسف وى را دستگير كرد.
يوسف هرسال براى سگ قهرمان خويش هژبر جشن تولد مىگيرد و چند نفر از مقامات امنيتى را به آن دعوت مىكند. آنان شيرينى و ميوه صرفمىكنند و سگ دلاور روى يك صندلى و سر ميز مىنشيند و از بشقاب غذايى كه جلو اوست، غذا مىخورد. هژبر به سبب كمك به دستگيرى عده زيادى از دزدان حرفهاى و تبهكاران زبردست چند بار ترفيع درجه گرفته و حقوقش افزايش يافته است. دوستش يوسف نيز به دليل هوشمندى و قهرمانى و استفاده درست از سگ ترقى كرده است.
چند سال ديگر هژبر بازنشسته خواهد شد، ولى براى او چه فرقى مىكند؟ دوستش يوسف باقىمانده درآمد او را در يكى از بانكها پسانداز كرده و سود آن را به مخارج و پرستارى او در طول زندگىاش اختصاص داده است.
هژبر سگ دلاورى است. افراد پليس او را دوست دارند و كوچك و بزرگ از قهرمانىهايش به شگفتى مىافتند. آنان هنگامى كه مشاهده مىكنند او دركنار كارآگاه يوسف در خيابانهاى شهر راه مىرود يا بر صفحه تلويزيون ظاهر مىشود و ماجراهاى پليسى زيباى خويش را اجرا مىكند، برايش كف مىزنند و فرياد شادى سرمىدهند.
12. پادشاه و باز شكارى
چنگيزخان پادشاهى بزرگ و جنگجويى ستمگر بود. او به كمك لشگر انبوه و نيرومند خويش، كشورهاى چين و ايران را فتح كرد و بر بسيارى از سرزمينهاى ديگر چيره شد. در هر گوشه مردم از جنگاورى او صحبت مىكردند و مىگفتند: «پس از اسكندر بزرگ هيچ پادشاهى مانند او نيست».
يك روز هنگامى كه از جنگهايش بازگشته بود، با چند تن از دوستانش به شكار رفت. چند پيشخدمت و سگ شكارى نيز همراه آنان بودند.
شكار كم بود، ولى جنگل با صداى فرياد و خنده شكارچيان پر شده بود. پادشاه باز محبوب خود را همراه داشت، زيرا در آن زمان نيز مانند امروز در شكار از باز استفاده مىكردند. بازها به فرمان صاحبشان در جستجوى شكار به پرواز درمىآمدند و همينكه آهو، خرگوش يا پرندهاى را مىديدند، با سرعت زياد و مانند تير به سوى آن مىشتافتند.
آن روز چنگيزخان و يارانش سوار بر اسب در جنگل مىرفتند، ولى به خواسته خود دست نمىيافتند. آنان پيش از غروب خورشيد بازگشتند. پادشاه بارها از آن جنگلها گذشته بود و گذرگاههاى آن را مىشناخت. به همين سبب، از همراهانش جدا شد و به تنهايى دورترين راه را در پيش گرفت، ولى دوستان و خدمتكارانش از كوتاهترين راه مىرفتند. راهى كه پادشاه برگزيدهبود از دره ژرفى ميان دو كوه مىگذشت.
روز بسيار گرمى بود و پادشاه تشنه شد. باز از روى دست وى برخاسته و به جاى دورى پرواز كرده بود. كسى نگران نبود كه باز راه گم كند، زيرا راه كاخ را به خوبى مىدانست. پادشاه به ياد آورد كه روزى يك چشمه آب در كنار آن درهبزرگ ديده است. آن را جستجو كرد و سرانجام از اين كه ديد قطرات آب بركنار صخرهاى مىريزد، بسيار شادمان شد و يقين كرد كه چشمه آبى در بالا وجود دارد.
او از پشت اسب به زير آمد و از كيسهاش يك جام نقرهاى بيرون آورد. آن را زير آب گذاشت و با اين كه بسيار تشنه بود، صبر كرد تا جام پر شود. همينكه جام پر شد و پادشاه آن را به لبهايش نزديك كرد، صداى برهمخوردن بالهايى را شنيد. ناگهان باز روى جام فرود آمد و خود را محكم به آن كوبيد. جام ازدست پادشاه بر زمين افتاد و آب آن ريخت.
پادشاه جام نقرهاى را برداشت و زير قطرات آب گذاشت. هنگامى كه پر شد و خواست آن را بنوشد و تشنگىاش را فرو نشاند، آن پرنده دوباره آمد و كارى را كه قبلاً انجام داده بود، تكرار كرد.
پادشاه بسيار خشمگين شد. جام را برداشت و براى بار سوم پر كرد. هنگامى كه باز بر جام نشست و آن را از دستش انداخت، وى خشمگين شد و نتوانست جلو خود را بگيرد. شمشيرش را از نيام بركشيد و ضربهاى بر گردن باز فرود آورد و سر او را بريد و گفت: «اين مجازات عادلانه در برابر كارى كه سه بار پى در پى انجام دادى، اجرا شد».
پادشاه جامش را جستجو كرد تا آن را پر كند، ولى آن در جايى افتاده بود كه رسيدن به آن دشوار بود. از صخرههاى ناهموار بالا رفت تا از سرچشمه بنوشد. هنگامى كه به چشمه رسيد، ديد يك افعى ترسناك كنار چشمه مردهاست. او همان جا ايستاد. تشنگىاش را از ياد برد و به سبب اين كه بازوفادار خود را به سرعت كشته بود، بسيار اندوهگين شد و گفت: «نفرينبرشتابزدگى! آن باز مرا از مرگ حتمى نجات داد، ولى من در پاسخ كار نيكش او را به بدترين شكل مجازات كردم».
پادشاه به سوى اسبش رفت. باز كشته شده را در كيسهاش گذاشت و باشتاب به كاخ بازگشت. او پيوسته با خود مىگفت: «امروز درسى اندوهبار آموختم و آن اين بود كه هنگام خشم شديد به هيچ كارى اقدام نكنم».
13. فيلى كه به ياد هندوستان افتاد
سيرك در گردش خود در جهان به شهرى بزرگ از شهرهاى خاورميانه رسيد. مسؤولان سيرك زمين پهناورى را در حومه شهر اجاره كردند و در آنجا چادرهاى بزرگى برافراشتند. آن زمين بزرگ در اندك زمانى به يكاردوى پهناور با ديوارى از سيمهاى خاردار تبديل شد.
اعلاميههاى تبليغاتى رنگارنگى به چاپ رسيد و در همه محلههاى شهر و اطراف دور و نزديك آن پخش شد. روز افتتاح حتى يك صندلى هم خالى نماند. برنامه واقعاً سرگرمكننده بود. يك شعبدهباز كارهاى شگفتآورى انجاممىداد و دو هنرمند در هوا از يك حلقه به حلقهاى ديگر مىپريدند، سپس آن دو روى يك سيم فلزى كه در هوا كشيده شده بود، به گونهاى كهانسان روى يك سنگفرش وسيع راه مىرود، راه رفتند. يك دختر خوشقامت با تازيانهاى كه در دست داشت، چهار اسب را مىزد و اسبها بهشكل بديعى مىرقصيدند. سه سگ كوچك زيبا كه موهايشان تا زمين مىآمد، هنرنمايىهاى شگفتآورى داشتند. دو دلقك كارهاى خندهدار انجاممىدادند و از اين كارها فرياد خنده زنان و مردان و به ويژه كودكان بلندمىشد.
سرانجام يك فيل عظيمالجثه به صحنه ويژه بازيگران انسان و حيوان وارد شد. سخنگوى جشن او را معرفى كرد و گفت: «اينك نوبت هوندوى بزرگ است!» هوندو با خرطومش كارهاى زيبايى انجام مىداد. مردم با كف بلند و هلهله، فرياد برمىآوردند: «زنده باد هوندو! زنده باد هوندو!»
جشن به پايان رسيد. هوندو با خرطوم خود پرچم سيرك را جلو بازيگران مىبرد.
مردم از كوچك و بزرگ براى حضور در جشنهاى سرگرمكننده مىشتافتند و همه مشتاق تماشاى هوندوى بزرگ بودند، ولى هوندوى باهوش و موقر كه خرطومى زيبا داشت و دوست كودكان تماشاگر بود، ناگهان تغيير حالت داد. حيوان به جاى اين كه پرچم را ببرد، آن را بر زمين انداخت و پايش را چندبار روى آن كوبيد. سپس آن را به سوى رديف اول تماشاچيان پرتاب كرد و بااينكار كودكان را ترساند.
بر اثر رفتار نامطلوب هوندو، شمار بينندگان به تدريج كاهش يافت. مسؤولان سيرك احساس كردند متحمل زيان سنگينى خواهند شد. درباره اين موضوع مشورت كردند و تصميم گرفتند براى خلاصى از هوندوى بدرفتار، وى را با گلوله بكشند.
بنا شد اين كار را در يكى از مراسم انجام دهند. مردم از شنيدن اين خبر ناگوار اندوهگين شدند. آنان به شكل بىنظيرى در جشن حضور يافتند. پس از اين كه همه نقشها با موفقيت ايفا شد، سخنگو اعلام كرد كه اينك هوندو با گلوله ويژهاى كه مادهاى سمّى در آن است، كشته خواهد شد. فيل در قفس آهنين خود بود. دو شكارچى آمدند تا به فيل بيچاره تيراندازى كنند. شكارچيان منتظر بودند صحنهگردان جشن كه لباس ويژه خود را پوشيده بود، به آنان اشاره كند. ناگهان مردى كوتاه قد و آراسته كه خشم در چهرهاش نموداربود، وارد شد. او با صداى بلند به رئيس جشن گفت: «آيا گناه نيست حيوان بيچارهاى را كه گناهى مرتكب نشده است، بكشى؟»
رئيس جشن پاسخ داد: حيوان از چند هفته پيش حالت هيجانى دارد و باكارهاى جنونآميز خويش بينندگان را مىترساند و آنان را از حضور در جشنها بازمىدارد.
- بگذار من وارد قفس او شوم تا ببينى كه آرام و بىخطر است.
- مگر از جانت سير شدهاى؟ چطور مىتوانم اجازه چنين كارى را بدهم درحالى كه مطمئن هستم او تو را به زمين مىاندازد و بر تو پا مىگذارد بهطورى كه دندههايت مىشكند و كشته مىشوى.
مرد از جيب لباس خود كاغذى بيرون آورد و گفت: «اين سند رسمى را امضا كردهام تا تو را از عواقب اين كار تبرئه كنم».
صحنهگردان جشن گفت: «بسيار خوب، اين كليد قفس است، مواظب خودت باش. خداوند تو را از مرگ بدى كه در پيش رو دارى، حفظ كند».
مرد در قفس را گشود و وارد آن شد و از داخل در را بست و با زبان بنگالى با هوندو سخن گفت. فيل به او نزديك شد. خرطومش را دور گردن مرد پيچيد، گويى با او معانقه مىكند. هر دو در قفس راه رفتند. مردم كه بر جان مرد مىترسيدند، نفسهايشان را در سينه حبس كرده بودند، ولى مرد هنوز به زبان كشور فيل با وى سخن مىگفت. در اين هنگام، مردم ديدند از فيل صدايى شبيه گريه كودك درمىآيد. مرد به آرامى خرطوم هوندو را مالش مىداد و با او سخن مىگفت تا جايى كه هيجان عصبى او آرام شد. سپس مرد از قفس بيرون آمد و كليد را به صحنهگردان جشن برگرداند و گفت: «اگر هوندو را مىكشتيد، گناه بزرگى را مرتكب مىشديد. فيل بيچاره مشتاق شهر و خانوادهاش بود و دوست داشت لغاتى را كه از كودكى شنيده بود، دوباره بشنود. من با او به زبان كشورش گفتم و با اين كار، آرامش را به اعصاب و آسايش را به درون وى بازگرداندم».
صحنهگردان جشن خواست با او دست بدهد و از وى سپاسگزارى كند، امااو وانمود كرد صحنهگردان را نديده است، زيرا دوست نداشت با مردى دست بدهد كه قرار بود به كشتن حيوانى بيچاره فرمان دهد. صحنهگردان از بحران كوتاهمدتى كه برايش پيش آمده بود، رهايى يافت. به سندى كه آن مرد داده بود، نگاهى انداخت و با كمال تعجب ديد مرد كوتاهقد و آراستهاى كه جان خود را براى يك فيل به خطر انداخت، كسى جز نويسنده مشهور جهان «رودياردكيپلينگ» نيست.
14. ميمون پير و آقا لاكپشت
در افسانهها آمده است كه ميمونها پادشاهى به نام «ماهر» داشتند. او پير و سالخورده شده بود. ميمون جوانى از خاندان سلطنت بر ضد او كودتا كرد و بهپيروزى رسيد و پادشاه شد. ميمون پير فرار كرد. سرانجام به ساحل دريايى رسيد. در آن جا يك درخت انجير يافت. از آن بالا رفت و تصميم گرفت آنجابماند.
يك روز هنگامى كه مشغول خوردن انجير بود، انجيرى از دستش در آب افتاد و صدا و آهنگى از آن بلند شد. او از اين كار خوشش آمد و از آن پس، هميشه برخى انجيرها را مىخورد و برخى را در آب مىانداخت و از اين كار لذت مىبرد.
زير درخت لاكپشتى بود كه آن انجيرها را مىخورد. وقتى كه انجيرها زيادشد، او فكر كرد ميمون آنها را براى او مىاندازد. از اين رو، تصميم گرفت باميمون دوست شود. با او سخن گفت و انس گرفت و آن دو به يكديگر علاقهمند شدند.
لاكپشت مدت زيادى به خانه نيامد. همسرش، لاكپشت خانم، دلواپس او شد. موضوع را به خانم همسايه گفت و افزود: «مىترسم براى شوهرم حادثه بدى رخ داده باشد يا اين كه او را كشته باشند».
خانم همسايه گفت: «شوهر تو در ساحل با ميمونى دوست شده است و آنها با يكديگر الفت گرفتهاند و كنار هم مىخورند و مىنوشند. آن ميمون كسى است كه آقا لاكپشت را از تو دور كرده است و تا براى نابودى او نقشهاى نكشى، شوهرت نزد تو باز نخواهد گشت».
خانم لاكپشت گفت: «چه كار كنم؟»
همسايهاش پاسخ داد: «هنگامى كه شوهرت به خانه آمد، وانمود كن بيمار هستى. اگر حالت را پرسيد، بگو پزشكان براى من قلب ميمون را تجويز كردهاند».
آقا لاكپشت پس از مدتى به خانهاش بازگشت و ديد همسرش بدحال و اندوهگين است. به او گفت: «چرا اين طور هستى؟»
همسايه پاسخ داد: «همسر تو بيمار و ناتوان است. پزشكان قلب ميمون را براى او تجويز كردهاند و درمان او تنها با اين دارو ميسر مىشود».
آقا لاكپشت گفت: «اين دشوار است. ما در آب هستيم. من از كجا قلب ميمون بياورم؟» او در شگفتى فرو رفت و با خود گفت: «تنها كارى كه مىتوانم بكنم، اين است كه همنشين و دوست خود را براى اين كار فريب دهم».
سپس لاكپشت اندوهگين و افسرده به ساحل بازگشت و در راه به اين مىانديشيد كه چه كار كند. ميمون گفت: «برادرم، چرا از من دور شدهاى؟»
لاكپشت پاسخ داد: «تنها شرمندگى باعث شد از شما دور باشم. نمىدانم چگونه نيكىهايت را جبران كنم. دوست دارم يك كار نيك ديگر انجام دهى و به خانهام بيايى. در جزيرهاى كه من زندگى مىكنم، ميوههاى خوشمزهاى وجود دارد. بر پشت من سوار شو تا شنا كنم و تو را به آن جا ببرم».
ميمون علاقهمند شد با او برود و گفت: «بسيار سپاسگزارم». سپس از درخت پايين آمد و برپشت آقا لاكپشت سوار شد. هنگامى كه مقدارى راهرفتند، ناگهان آقا لاكپشت احساس كرد فريب كار زشتى است. برگشت و باخود گفت: «چگونه براى سخن يك زن ناآگاه به ميمون ستم كنم و او را فريب دهم؟ شايد خانم همسايه مرا فريب داده و در مورد تجويز پزشكان به من دروغ گفته باشد».
ميمون گفت: «چرا اندوهگين هستى؟»
لاكپشت گفت: «اندوه من از اين است كه به ياد آوردم همسرم بسيار بيمار است. اين موضوع مرا مانع مىشود كه به شما لطف و محبت نشان دهم».
ميمون گفت: «همينكه مىبينم دوست دارى به من لطف و محبت كنى، برايم كافى است و راضى به زحمت بيشترى براى شما نيستم».
لاكپشت گفت: «همين طور است».
سپس مقدارى ديگر ميمون را برد و ناگهان براى بار دوم ايستاد. ميمون بدگمان شد و با خود گفت: «توقف و تأخير لاكپشت حتماً دليلى دارد. من نيز مطمئن نيستم كه دلش در مورد من دگرگون نشده باشد و شايد هم در ذهنش منظور بدى را مىپرورد». سپس به لاكپشت گفت: «بگو چرا اندوهگين هستى و با خودت سخن مىگويى؟»
لاكپشت گفت: «براى اين اندوهگين هستم كه مىترسم به خانهام بيايى و آن طور كه دوست دارم از تو پذيرايى نشود، زيرا همسرم بيمار است».
ميمون گفت: «اندوهگين نباش، اندوه چيزى را درست نمىكند. هر دارو و خوراكى كه همسرت نياز دارد، از من بخواه».
لاكپشت گفت: «بسيار خوب، پزشكان گفتهاند تنها داروى او قلب ميمون است».
ميمون با خود گفت: «از بس پير شدهام، حرص و آز بر من چيره شد و در بلا افتادم. اكنون بايد به عقلم مراجعه كنم و براى بيرون آمدن از اين گرفتارى راهى بيابم». سپس به لاكپشت گفت: «چرا اين موضوع را در خانه به من نگفتى تا قلبم را با خود بياورم، زيرا ما ميمونها عادت داريم هنگامى كه يكى از ما به سفر مىرود، قلبش را نزد خانوادهاش باقى مىگذارد».
لاكپشت گفت: «اكنون قلب تو كجاست؟»
او گفت: «آن را روى درخت گذاشتم. اگر مىخواهى مرا به درخت بازگردان تا آن را به تو بدهم».
لاكپشت با شنيدن سخنان ميمون شادمان شد و او را به جاى خود بازگرداند. هنگامى كه به ساحل رسيدند، ميمون از پشتش به پايين پريد و از درختى بالا رفت. لاكپشت ديد دوستش نمىآيد. او را صدا كرد و گفت: «دوست من، قلبت را بردار و پايين بيا. مرا خيلى معطل كردى».
ميمون گفت: «هرگز! تو مرا فريب دادى و به من حيله زدى. من نيز فريبت را به خودت بازگرداندم!»
15. ديك وِدينگتن و گربهاش
ديك ودينگتن پسرى ده ساله بود و به تنهايى در كلبهاى در يكى از روستاهاى اطراف لندن زندگى مىكرد. هنگامى كه شش ساله بود، پدرش را ازدست داد و پيش از هشت سالگى مادرش نيز درگذشت. او به ناچار نزد كسىكه حمام عمومى روستا را گرم مىكرد، مشغول به كار شد تا زندگى خود را بگذراند.
ديك سخنان بسيارى از اهالى روستا را مىشنيد كه از زيبايىهاى لندن، خيابانهاى بزرگ، پاركهاى پهناور و ثروت اهالى آن تعريف مىكردند. يكبار ديد مردى مىگويد: «در كف خيابانهاى لندن سكههاى طلاى فراوانى يافت مىشود، فقط بايد خم شد و آنها را برداشت».
مردى كه ديك نزد او كار مىكرد، انسان مهربان و خوشاخلاقى نبود. پسرك تصميم گرفت روستايش را ترك كند و به لندن برود تا از كف خيابانها طلا جمع كند و ثروتمند شود. صبح روز بعد كه يكى از روزهاى زيباى بهارى بود، ديك در كنار جادهاى كه به لندن منتهى مىشد، ايستاد. درشكهاى نزديكشد و ديك با اشاره آن را متوقف كرد. بقچهاش را در دست گرفت و بااميدوارى سوار شد. ديك با مسافران در لندن پياده شد و بدون مقصدى معين به راه خود ادامه داد. مناظر لندن براى پسرك روستايى شگفتانگيز بودند. اوبه كف خيابانها به دقت نگاه مىكرد تا شايد چشمش به سكهاى بيفتد، ولى دانست برخى از داستانهايى كه درباره لندن شنيده است، واقعيت نداشتهاند. سرانجام خسته شد و در گوشه پيادهرو نشست. بقچهاى را كه همراه داشت گشود. يك قرص نان و دو عدد تخم مرغ آبپز بيرون آورد و آنها را خورد. اندكى نيرو گرفت و دوباره در خيابانهاى شهر به راه افتاد. هنگام غروب خورشيد ناخودآگاه به سوى خانهاى بزرگ كه باغى زيبا گرداگرد آن بود، روانه شد و درحالى كه بسيار خسته و گرسنه بود، روى زمين جلو در باغ نشست.
اندكى بعد يك درشكه بزرگ جلو در ايستاد. مردى آراسته كه كلاهى گرانبها و سياهرنگ به سر داشت، از آن پياده شد. مرد با مشاهده ديك به او نزديك شد و پرسيد: «چرا اين جا نشستهاى؟ خورشيد غروب كرده است. آيا تو غريب هستى؟»
ديك برخاست و مؤدبانه پاسخ داد: «آقا، من يك پسر يتيم و بىكس هستم. امروز از روستايم به لندن آمدهام و كسى را نمىشناسم كه به خانهاش بروم».
مرد بر شانه او دست زد. لبخندى بر لبانش نقش بست و او را به خانه بزرگ و مجلل خود آورد. به آشپز سفارش كرد به او غذا بدهد و بسترى برايش آماده كند.
آشپز مانند اربابش مهربان نبود. پس از اين كه شام پسر را آورد، بالاخانهاى را به او نشان داد و گفت: «به اين بالاخانه برو و در بسترى كه آنجا خواهى يافت، استراحت كن».
ديك آن شب به علت فراوانى موش در آشپزخانه و بالاخانه نتوانست بخوابد.
صبح روز بعد ديك ديد دخترى همسن و سال او وارد آشپزخانه شد. اوتنها دختر صاحبخانه بود. دخترك لبخندى زد و پرسيد: «شب را چگونه گذراندى؟» ديك داستان ترس از موشها و بيدارى خود را براى دخترك تعريف كرد و ازاو خواست برايش گربهاى تهيه كند تا شر موشها و آزار آنها را كم كند. دختر نيز گربهاى سياه و زيبايى براى او آورد و گفت: « اين را به عنوان هديه برايت خريدهام. اميدوارم آن را از من بپذيرى».
دختر كه مارى نام داشت، به امور ديك رسيدگى مىكرد. او را به اتاقى زيبا مىبرد و خواندن و نوشتن به وى مىآموخت.
پدر دختر از بزرگترين بازرگانان لندن بود. او با كشورهاى بسيارى به ويژه كشورهاى آفريقايى ارتباط بازرگانى داشت. يك روز كشتى بزرگى را اجاره كرد تا مقدار فراوانى كالا به اين قاره بفرستد. وى مىخواست خدمتكاران، آشپزها و ديك را نيز در سود اين بازرگانى شريك كند. به آنان اجازه داد هر چيز را كه مىخواهند، همراه كالاهاى او بفرستند تا آنها نيز به عنوان مالالتجاره فروخته شوند. ديك هم گربه سياهش را كه همه دارايى وى بود، فرستاد.
كشتى تجارى به كشورى در ساحل جنوبى آفريقا رسيد. پادشاه، ناخدا را بهصرف غذا فراخواند تا درباره كالاهاى او نيز مذاكره كند. هنگام صرف غذا، همينكه پادشاه و همراهانش سر ميز غذا نشستند، هزاران موش به غذاى روى ميز حمله كردند، با اين كه خدمتكارانى با چوب آنها را مىراندند! ناخدا به پادشاه گفت: «فردا كه براى غذا خوردن به اينجا بيايم، شما را از اين رنج رهاخواهم كرد».
ناخدا ظهر روز بعد به كاخ پادشاه رفت و گربه ديك را نيز همراه خود برد. هنگامى كه آشپزها و خدمتكاران خواستند ميز را آماده كنند، ناخدا نيز با آنان وارد شد و گربه سياه را نيز آورد. همينكه گروه نخست موشها آمدند، گربه حمله كرد و آنها را با چنگ و دندان دريد. موشها گريختند و پادشاه و ميهمانانش توانستند با آسودگى غذا بخورند.
پادشاه در برابر گربه سياه مقدار فراوانى پول به ناخدا داد و همه بار كشتى را از او خريد. ناخدا هنگامى كه به لندن بازگشت، پول گربه را به ديك داد و او يكى از بزرگترين ثروتمندان شهر شد.
ديك تحصيلات خود را ادامه داد. سپس با مارى ازدواج كرد و آنان با خوشى زندگى را ادامه دادند. ديك پس از مدتى شهردار لندن شد و از عهده اين شغل خطير به خوبى برآمد