بازگشت به جزيرهي بهشت
بازگشت به جزيرهي بهشت
نويسنده : اليزا رايلي Eliza Riley
ترجمه: هيرا رها
ويرايش : عليرضا محمودي ايرانمهر
ليزا به افق درياي کاريب
چشم دوخته بود. نسيم مرطوبي از روي اقيانوس بر صورتش ميوزيد. گرماي
شنهاي سفيد و نرم را لاي انگشتان پايش حس ميکرد. زيبايي آنجا باور
کردني نبود، اما درياي كارئيب با جادوي ساحلاش نميتوانست بر اندوه او
چيره شود، بر غم آخرين باري که اينجا، درست كنار همين ساحل مرجاني
ايستاده بود.
در اين جزيره با جيمز ازدواج کرده بود. در همين نقطه، بر روي شنهاي همين ساحل. سه سال پيش از امروز، در لباسي سفيد و ساده و رزهاي کوچکي كه سعي در رام کردن موهاي در هم پيچيده و بلندش داشتند. ليزا فراتر از تصورات خويش شاد بود. جيمز، لباس رسمي نپوشيده بود، اما حتا با شلواري چروکيده و پيراهن گشاد کتاني، جذاب بود... با موهاي تيره و مواج و چشماني مرطوب از عشق وقتي به ليزا مينگريست.
قاضي پيمان نامه ي ازدواج آنها را خوانده بود... حالا آن دو دست در دست هم، غوطهور در احساس خوشي محض و تجلي جواني، توي هتلي پنج ستاره در جزيره ي کارائيب جمهوري دومنيک بودند. هر دو سـالهاي خوشـي را پيـش رويشـان ميديدند، با يـکديـگر و براي همـيـشه.
ليزا و جيمز درباره ي فرزندانشان حرف زدند. ليزا دو فرزند ميخواست ولي جيمز چهار فرزند، سر انجام با سه فرزند به توافق رسيدند، دو دختر و البته يک پسر. چيزهاي زيادي براي تصورات مشتركشان داشتند: جايي که زندگي خواهند کرد، سفرهايي که خواهند رفت ... به همه چيز ميانديشيدند و حرف ميزدند و در احساس اطمينان غوطه ميخوردند.
اما اکنون، گويي که همه چيز مربوط به گذشتههاي بسيار دور بوده است... خيلي چيزها ميتواند در گذر سالهاي تغيير کند. اندوه فراوان ميتواند آدمي را مسخ كند، ميتواند همچون تيغي گرههاي محکم را پاره کند و حتا عميقترين عشق ها را در هم شکند... اينك سه سال از آن روز ميگذرد و آنها دوباره بازگشتهاند. به همان جزيره، همان نسيم اقيانوسي و ماسههاي داغ و سفيد لاي انگشتهای پا ... ولي اينبار نه براي جشن ازدواجي خيالانگيز بر لب دريا که جزيره شهرتش را داشت، بلکه براي چيز ديگري كه جزيزه به همان اندازه در آن مشهور بود، طلاق هاي زود هنگام، در جزيرهي بهشت.
ليزا چشمانش را بست و نسيم اقيانوسي ميان موهايش وزيد. احساس كرد درونش آکنده از اندوه است. اما چه ميتوانست بکند ، جز رفتن، ادامه دادن ... يافتن زندگي و رويا هايي تازه؟ خب تجربهي قبلي جبران ناپذير بودند. و اکنون درياي كارائيب رو در رويش گسترده بود.
چگونه ممکن است اين جزيرهي زيبا با ساحل رويايي و تپههاي سرسبزش، آبي بيکران دريايش و شنهاي سفيد و مواجش جايي براي اندوه باقي گذارد!؟ چگونه مي شود ميان اين همه زيبايي درد كشيد؟
و ناگاه او را ديد. مردي با دوربيني در دست،کنار تنهي نخل ايستاده بود و او را مينگريست. گويي نميخواست حتا لحظهاي از زني با موهاي تيره، ايستاده بر لب دريا، چشم بردارد. زيبا بود،با اندامي ظريف در پيراهن کتاني گشاد و چروك، موهاي لخت و بيتاب، چشمان آبي روشن که با رنگ فيروزهاي دريا ميآميخت.
درخشش زيبايي آن زن نبود که عکاس را از ميان تمام زنان زيباي ساحل گرمسيري به سوي خود ميکشيد. بلکه افسون تنهايي و ارادهي فلزي زن، مرد را فريفته بود. از همان فاصله ميتوانست تفاوت ليزا را با زن هايي كه كنار ساحل بودند، درك كند. ليزا رويش را به سوي دريا برگرداند، اما نزديک شدن مرد را پشت سرش احساس ميکرد. داشت روي شن هاي سفيد ساحل آرام قدم برمي داشت. حالا ميدانست که مرد درست پشت سرش ايستاده و به او خيره شده است، ولي کاملا آرام بود.
ليزا برگشت و به مرد نگاه کرد و ناگهان جرقهي حسي را که پيشتر يك بار تجربه اش كرده بود، احساس کرد. آنها همچنان به يكديگر خيره مانده بودند. نگاهشان مانند دوستاني بود که سالها همديگر را نديدهاند، نه رويا رویي دو غريبه، در ساحلي غريب!
کمي بعد، بر سر ميزي در نوشگاه هتل ساحلي نشسته بودند. با نوشيدن شرابي محلي صحبت را آغاز كردند. نخست با شوخي، بعد دربارهي هتلي که در آن اقامت داشتند، حرف زدند، دربارهي کيفيت غذاها، خونگرمي بوميان جزيره و ...
براي اولين ديدار، گفتگوي عجيبي بود، هرچند طبيعي و راحت. آنقدر گرم كه گاه ديگران هم توجه شان به آن دو جلب ميشد، به چشمهايي كه در يكديگر خيره مانده بودند. طولي نکشيد که حرفهايشان به سطحي عميق تر راه يافت. آنها براي هم گفتند که چرا اينجا بودهاند و ليزا از اندوه خود حرف زد، از حسي كه باعث شده بود او دوباره بازگردد، به اين جزيرهي بهشت، جايي که با تنها مردي که باورش داشت ازدواج کرد.
ليزا حرف زد و آن چه را درونش محبوس و ناگفتني بود، بيرون ريخت. او به مرد گفت که وقتي فرزندش را از دست داد چه برسرش آمد... هفتمين ماه بارداري بود. شادترين لحظههايش با دردهايي كه از درونش برميخواست توأمان بود. ليزا با مادرش زندگي ميکرد، در حالي که جيمز بيرون از شهر کار ميکرد... اما وقتي آن درد عجيب آغاز شد، وقتي آن اتفاق رخ داد،جيمز نتوانست به موقع بازگردد. همه چيز از دست رفت دکتر به ليزا گفت؛ باز هم فرصت بچه دار شدن داريد، اما اين چگونه ممکن بود ، در حالي که ليزا حتا نمي توانست در چشمان جيمز نگاه کند!؟
از آن لحظه به بعد ليزا از جيمز متنفر شده بود، يا اين گونه احساس ميكرد. جيمز درست موقعي كه بايد آن جا باشد، نبود، او به اندازه ي ليزا رنج نکشيده بود. تمامي نفرتش در آن سه ساعتي شكلگرفت كه فرزند کوچک اش را در آغوش داشت و بعد کودک را از او گرفته بودند.
ماه هایي پس از آن واقعه، ليزا از همسر و خانوادهي خود دوري کرد. نميخواست دردش تازه شود، هر رابطه را خيانت به پسرش مي دانست. حتا در مراسم خاک سپاري کنار همسرش نياستاد و روز بعد جيمز را ترک کرد.
ليزا نگاهش را از ليوان روي ميز بالا آورد و بازتاب درد درون خويش را در چشمان مرد ديد. بعد از مدتها در اندوه تنهايي نبود، گويي باري سنگينتر از تحملاش را از دوشاش برداشته اند. کم کم ليزا داشت باور مي کرد که ممکن است آيندهاي تازه در انتظارش باشد. شايد با اين مرد ، با چشمان مهربانش که با اشک هاي مشترکشان خيس شده بود.
هر يك تنها به جزيره آمده بودند تا از هم جدا شوند. ولي شايد هنوز اميدي باشد. ناگهان ليزا از جاي خود بلند شد، دست جيمز را گرفت و او را به ميان درختان برد، جايي که براي نخستين بار يكديگر را تجربه كرده بودند. درست سه سال پيش. شايد لازم ميشد قرار طلاق فردا رابه عقب اندازند. امشب بايد به دوباره كشف كردن يكديگر ميپرداختند.
در اين جزيره با جيمز ازدواج کرده بود. در همين نقطه، بر روي شنهاي همين ساحل. سه سال پيش از امروز، در لباسي سفيد و ساده و رزهاي کوچکي كه سعي در رام کردن موهاي در هم پيچيده و بلندش داشتند. ليزا فراتر از تصورات خويش شاد بود. جيمز، لباس رسمي نپوشيده بود، اما حتا با شلواري چروکيده و پيراهن گشاد کتاني، جذاب بود... با موهاي تيره و مواج و چشماني مرطوب از عشق وقتي به ليزا مينگريست.
قاضي پيمان نامه ي ازدواج آنها را خوانده بود... حالا آن دو دست در دست هم، غوطهور در احساس خوشي محض و تجلي جواني، توي هتلي پنج ستاره در جزيره ي کارائيب جمهوري دومنيک بودند. هر دو سـالهاي خوشـي را پيـش رويشـان ميديدند، با يـکديـگر و براي همـيـشه.
ليزا و جيمز درباره ي فرزندانشان حرف زدند. ليزا دو فرزند ميخواست ولي جيمز چهار فرزند، سر انجام با سه فرزند به توافق رسيدند، دو دختر و البته يک پسر. چيزهاي زيادي براي تصورات مشتركشان داشتند: جايي که زندگي خواهند کرد، سفرهايي که خواهند رفت ... به همه چيز ميانديشيدند و حرف ميزدند و در احساس اطمينان غوطه ميخوردند.
اما اکنون، گويي که همه چيز مربوط به گذشتههاي بسيار دور بوده است... خيلي چيزها ميتواند در گذر سالهاي تغيير کند. اندوه فراوان ميتواند آدمي را مسخ كند، ميتواند همچون تيغي گرههاي محکم را پاره کند و حتا عميقترين عشق ها را در هم شکند... اينك سه سال از آن روز ميگذرد و آنها دوباره بازگشتهاند. به همان جزيره، همان نسيم اقيانوسي و ماسههاي داغ و سفيد لاي انگشتهای پا ... ولي اينبار نه براي جشن ازدواجي خيالانگيز بر لب دريا که جزيره شهرتش را داشت، بلکه براي چيز ديگري كه جزيزه به همان اندازه در آن مشهور بود، طلاق هاي زود هنگام، در جزيرهي بهشت.
ليزا چشمانش را بست و نسيم اقيانوسي ميان موهايش وزيد. احساس كرد درونش آکنده از اندوه است. اما چه ميتوانست بکند ، جز رفتن، ادامه دادن ... يافتن زندگي و رويا هايي تازه؟ خب تجربهي قبلي جبران ناپذير بودند. و اکنون درياي كارائيب رو در رويش گسترده بود.
چگونه ممکن است اين جزيرهي زيبا با ساحل رويايي و تپههاي سرسبزش، آبي بيکران دريايش و شنهاي سفيد و مواجش جايي براي اندوه باقي گذارد!؟ چگونه مي شود ميان اين همه زيبايي درد كشيد؟
و ناگاه او را ديد. مردي با دوربيني در دست،کنار تنهي نخل ايستاده بود و او را مينگريست. گويي نميخواست حتا لحظهاي از زني با موهاي تيره، ايستاده بر لب دريا، چشم بردارد. زيبا بود،با اندامي ظريف در پيراهن کتاني گشاد و چروك، موهاي لخت و بيتاب، چشمان آبي روشن که با رنگ فيروزهاي دريا ميآميخت.
درخشش زيبايي آن زن نبود که عکاس را از ميان تمام زنان زيباي ساحل گرمسيري به سوي خود ميکشيد. بلکه افسون تنهايي و ارادهي فلزي زن، مرد را فريفته بود. از همان فاصله ميتوانست تفاوت ليزا را با زن هايي كه كنار ساحل بودند، درك كند. ليزا رويش را به سوي دريا برگرداند، اما نزديک شدن مرد را پشت سرش احساس ميکرد. داشت روي شن هاي سفيد ساحل آرام قدم برمي داشت. حالا ميدانست که مرد درست پشت سرش ايستاده و به او خيره شده است، ولي کاملا آرام بود.
ليزا برگشت و به مرد نگاه کرد و ناگهان جرقهي حسي را که پيشتر يك بار تجربه اش كرده بود، احساس کرد. آنها همچنان به يكديگر خيره مانده بودند. نگاهشان مانند دوستاني بود که سالها همديگر را نديدهاند، نه رويا رویي دو غريبه، در ساحلي غريب!
کمي بعد، بر سر ميزي در نوشگاه هتل ساحلي نشسته بودند. با نوشيدن شرابي محلي صحبت را آغاز كردند. نخست با شوخي، بعد دربارهي هتلي که در آن اقامت داشتند، حرف زدند، دربارهي کيفيت غذاها، خونگرمي بوميان جزيره و ...
براي اولين ديدار، گفتگوي عجيبي بود، هرچند طبيعي و راحت. آنقدر گرم كه گاه ديگران هم توجه شان به آن دو جلب ميشد، به چشمهايي كه در يكديگر خيره مانده بودند. طولي نکشيد که حرفهايشان به سطحي عميق تر راه يافت. آنها براي هم گفتند که چرا اينجا بودهاند و ليزا از اندوه خود حرف زد، از حسي كه باعث شده بود او دوباره بازگردد، به اين جزيرهي بهشت، جايي که با تنها مردي که باورش داشت ازدواج کرد.
ليزا حرف زد و آن چه را درونش محبوس و ناگفتني بود، بيرون ريخت. او به مرد گفت که وقتي فرزندش را از دست داد چه برسرش آمد... هفتمين ماه بارداري بود. شادترين لحظههايش با دردهايي كه از درونش برميخواست توأمان بود. ليزا با مادرش زندگي ميکرد، در حالي که جيمز بيرون از شهر کار ميکرد... اما وقتي آن درد عجيب آغاز شد، وقتي آن اتفاق رخ داد،جيمز نتوانست به موقع بازگردد. همه چيز از دست رفت دکتر به ليزا گفت؛ باز هم فرصت بچه دار شدن داريد، اما اين چگونه ممکن بود ، در حالي که ليزا حتا نمي توانست در چشمان جيمز نگاه کند!؟
از آن لحظه به بعد ليزا از جيمز متنفر شده بود، يا اين گونه احساس ميكرد. جيمز درست موقعي كه بايد آن جا باشد، نبود، او به اندازه ي ليزا رنج نکشيده بود. تمامي نفرتش در آن سه ساعتي شكلگرفت كه فرزند کوچک اش را در آغوش داشت و بعد کودک را از او گرفته بودند.
ماه هایي پس از آن واقعه، ليزا از همسر و خانوادهي خود دوري کرد. نميخواست دردش تازه شود، هر رابطه را خيانت به پسرش مي دانست. حتا در مراسم خاک سپاري کنار همسرش نياستاد و روز بعد جيمز را ترک کرد.
ليزا نگاهش را از ليوان روي ميز بالا آورد و بازتاب درد درون خويش را در چشمان مرد ديد. بعد از مدتها در اندوه تنهايي نبود، گويي باري سنگينتر از تحملاش را از دوشاش برداشته اند. کم کم ليزا داشت باور مي کرد که ممکن است آيندهاي تازه در انتظارش باشد. شايد با اين مرد ، با چشمان مهربانش که با اشک هاي مشترکشان خيس شده بود.
هر يك تنها به جزيره آمده بودند تا از هم جدا شوند. ولي شايد هنوز اميدي باشد. ناگهان ليزا از جاي خود بلند شد، دست جيمز را گرفت و او را به ميان درختان برد، جايي که براي نخستين بار يكديگر را تجربه كرده بودند. درست سه سال پيش. شايد لازم ميشد قرار طلاق فردا رابه عقب اندازند. امشب بايد به دوباره كشف كردن يكديگر ميپرداختند.
+ نوشته شده در جمعه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 20:55 توسط علی زاده
|