شعر میلاد رسول ..... 2

بهار محمد(ص)

گل نكند جلوه در جوار محمد

رونق گل مى‏برد، عذار محمد

گل شود افسرده از خزان

ولیكن نیست ‏خزان از پى بهار محمد

سایه ندارد ولى تمام خلایق

سایه نشینند در جوار محمد

سایه ندارد ولى به عالم امكان

سایه فكنده است، اقتدار محمد

سایه نمى‏ماند از فروغ جمالش

هاله نور است در كنار محمد

شمس رخش همجوار زلف سیه ‏فام

آیت و اللیل و النهار محمد

تا كه بماند اثر زنكهت مویش

خاك حسین است‏ یادگار محمد

تربت‏خوشبوى كربلاى معلاست

یك اثر از موى مشگبار محمد

رایت فتحش به اهتزاز درآمد

دست ‏خدا بود چون كه یار محمد

من چه بگویم [حسان] به مدح و ثنایش

 بس بودش مدح كردگار محمد

"حسان"

شعر میلاد رسول ..... 1

خورشید آسمان نبوت


 


 

ای آفتاب گردان تاری شو و متاب

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست

ایمن ز انکساف و مبرّا زاحتجاب

بنمود جلوه ای و زدانش فروخت نور

بگشود چهره ای و زبینش گشود باب

شمس رسل محمد مرسل که در ازل

از ما سوا الله آمده ذات وی انتخاب

تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او

با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب

لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت

امروز شد گرفته زچشم جهان حجاب

تا دید بی حجاب رخی را که کردگار

بر او بخواند آیت و الشمس1 در کتاب

رویی که آفتاب فلک پیش نور او

باشد چنان که کتّان در پیش ماهتاب2

شاهی که چون فراشت لوای پیمبری

بگسسته شد زخیمه پیغمبران طناب

با مهر اوست جنت و با حب او نعیم

با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب

با مهر او بود به گناه اندرون نوید

با قهر او بود به صواب اندرون عقاب

شیطان به صلب3 آدم گر نور او بدید

چندین چرا نمود زیک سجده اجتناب

زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور

کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب4

مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او

سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب

امروز جلوه ای به نخستین نمود و گشت

زین جلوه چشم گیتی انگیخته زخواب

یرلیغی5 آمدش به دوم جلوه از خدای

کای دوست سوی دوست به یک ره عنان بتاب

پس برد مرکبیش خرامان تر از تذرو

جبریل، همعنانش و میکال همرکاب

بنشست بر بُراق سبک پوی گرم سیر

و افلاک در نوشت الی منتهی الجناب

چندان برفت کش رهیان6 و ملازمان

گشتند بی توان و بماندند بی شتاب

و آنگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت

و آمد زپاک یزدان او را بسی خطاب

چون یافت قرب وصل، دگرباره بازگشت

سوی زمین، زنه فلک سیمگون قباب7

اندر ذهاب8، خوابگه خود نهاد گرم

هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب9

از فرّ پاک مقدمش امروز گشته اند

احباب در تنعّم و اعدا در اضطراب

جشنی بود زمقدم او در نُه آسمان

جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب10

" ملک الشعرای بهار"


پی نوشت ها:

1. والشمس: اشاره است به آغاز سوره ای به همین نام: والشمس و ضحیها:" سوگند به خورشید و پرتوش" که بنا به نقل برخی از مفسرین در شأن حضرت رصول (ص) می باشد.

2. اشاره است به اعتقادی که قدما داشته اند که کتان در برابر ماهتاب مقاومت ندارد و از هم فرو می پاشد.

3. صلب: پشت

4. ارتیاب: شک و ریب

5. یرلیغ: فرمان

6. رهیان(جمع : رهی) چاکر، نوکر، خدمتگزار

7. قباب(جمع قبه): بارگاهی که بر فراز آن گنبدی باشد، سقف برجسته و گندب مانند. کنایه از افلاک و اسمانهاست.

8. ذهاب: رفتن

9. ایاب: آمدن

10. منظور بارگاه حضرت رضا علیه السلام است.

دانلود سرود و آهنگ ای ایران ای مرز پر گهر با فرمت Mp3 رایگان

کلیپ صوتی و زیبای ( ای ایران ای مرز پر گهر) با فرمت ام پی تری  mp3.

 

ای ایران ای مرز پر گهر/ ای خاکت سرچشمه هنر

دور از تو اندیشه بدان/پاینده مانی تو جاودان

ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من/آهنم جان من فدای خاک پاک میهنم

مهر تو چون شد پیشه ام/دور از تو نیست اندیشه ام

در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما / پاینده باد خاک ایران ما

سنگ کوهت در و گوهر است/ خاک دشتت بهتر از زر است

مهرت از دل کی برون کنم/برگو بی مهر تو چون کنم


http://mehr-irani.persiangig.com/Mehr%20Iran/iran_map.jpg

تا گردش جهان و دور آسمان به پاست/ نور ایزدی همیشه رهنمای ماست

 

مهر تو چون شد پیشه ام / دور از تو نیست اندیشه ام

در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما/ پاینده باد خاک ایران ما

ایران ای خُرم بهشت من/روشن از تو سرنوشت من

گر آتش بارَد به پیکرم / جز مهرت در دل نپرورم

از آب و خاک و مهر تو سرشته شد دلم / مهر اگر برون رَوَد تهی شود دلم

مهر تو چون شد پیشه ام / دور از تو نیست اندیشه ام

در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما /  پاینده باد خاک ایران ما


_____________________________________________
 
راهنما :  لینک دانلود این مطلب را از کادر زیر کپی کرده

و بر روی محل تایپ قسمت آدرس مرورگر اینترنتی خود Paste نمائید

و سپس با زدن کلید Enter آن را براحتی دانلود کنید.


حجم فایل : 2.63 مگابایت

 


سرود ملی ای ایران ای مرز پرگهر
تقدیم به همه فرزندان ایران

ای ایران ای مرز پر گهر.
ای خاكت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان.
پاینده مانی و جاودان
ای دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم .
جان من فدای خاك پاك میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام.
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو ، كی ارزشی دارد این جان ما.
پاینده باد خاك ایران ما
سنگ كوهت دُر و گوهر است.
خاك دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل كی برون كنم.
برگو بی مهر تو چون كنم
تا … گردش جهان و دور آسمان بپاست.
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام.
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، كی ارزشی دارد اين جان ما.
پاینده باد خاك ايران ما
ایران ای خرم بهشت من.
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیكرم.
جز مهرت بر دل نپرورم
از … آب و خاك و مهر تو سرشته شد دلم.
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
مهر تو چون ، شد پیشه ام.
دور از تو نیست ، انديشه ام
در راه تو ، كی ارزشی دارد اين جان ما.
پاینده باد خاك ایران ما

 

یار دبستانی من، با من همراه و منی


چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی

 

حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

 


ترکه‌ی بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما

 

دشت بی‌فرهنگیه ما، هرزه تمومه علفاش


خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلای آدماش

 

دست من و تو، باید این پرده‌ها رو پاره کنه


کی می‌تونه جز من و تو، درد مارو چاره کنه؟

 

یـــــــــــــــــــــار دبستانی من…

 

 

اگه تنهایی بخوان! ما همیشه یکی رو داریم که فراموشش کردیم!

زانوهامو بغل کرده بودمو نشته بودم کنار دیوار

دیدم یه سایه افتاد روم

سرم رو آوردم بالا

نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم

تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد

گفت:تنهایی

گفتم:آره

ادامه نوشته

شعر امام زمان (عج)

 

.:: تا جمعه ظهور :.

 

اي آنکه در  نگاهت  حجمي  ز  نور  داري
کي  از  مسير  کوچه  قصد  عبور  داري؟

چشم  انتظار  ماندم،  تا  بر  شبم  بتابي
اي   آنکه   در  حجابت  درياي   نور  داري

من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟
برعکس  چشمهايم  چشمي  صبور  داري

از  پرده ها  برون  شد،  سوز   نهاني   ما
کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟

در  خواب ديده بودم، يک  شب فروغ رويت
کي در سراي چشمم، قصد  ظهور  داري؟

اشعار عرفانی حافظ

الا يا ايها الساقى ادر كاسا و ناولها         كه عشق آسان نموداول ولى افتاد مشكلها
به بوى نافه اى كاخر صبا زان طره بگشايد         ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هردم         جرس فرياد مى دارد كه بر بنديد محملها
به مى سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد         كه سالك بى خبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل         كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها
همه كارم ز خودكامى به بدنامى كشيد آخر         نهان كى ماند آن رازى كزو سازند محفلها
حضورى گر همى خواهى ازو غايب مشو حافظ
متى ما تلق من تهوى دع الدنيا و اهملها


 

غزل شماره 2 تعداد ابيات 1 - 8


 

صلاح كار كجا و من خراب كجا         ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا(1)
چه نسبت است به رندى صلاح و تقوى را         سماع وعظ كجا نغمه رباب كجا
مبين به سيب زنخدان كه چاه در راهست         كجا همى روى اى دل بدين شتاب كجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ء سالوس         كجاست ديرمغان و شراب ناب كجا
ز روى دوست دل دشمنان چه دريابد         چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا
بشد كه ياد خوشش باد روزگار وصال         خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا
چو كحل بينش ما خاك آستان شماست         كجا رويم بفرما ازين جناب كجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اى دوست
قرار چيست صبورى كدام و خواب كجا


 

غزل شماره 3 تعداد ابيات 1 - 9


 

اگر آن ترك شيرازى به دست آرد دل ما را         به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقى مى باقى كه در جنت نخواهى يافت         كنار آب ركناباد و گلگشت مصلا را
فغان كاين لوليان شوخ شيرين كار شهر آشوب         چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است         به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زيبا را
من از آن حسن روزافزون كه يوسف داشت دانستم         كه عشق از پرده ء عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمائى و گر نفرين دعا گويم         جواب تلخ مى زيبد لب لعل شكر خارا
نصيجت گوش كن جاناكه از جان دوستتر دارند         جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مى گو و راز دهر كمتر جو         كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
غزل گفتى و در سفتى بيا و خوش بخوان حافظ
كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را


 

غزل شماره 4 تعداد ابيات 1 - 7


 

به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را         كه به شكر پادشاهى ز نظر مران گدا را
ز رقيب ديوسيرت به خداى خود پناهم         مگر آن شهاب ثاقب مددى دهد خدا را
چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودى         دل و جان فداى رويت بنما عذار ما را
مژه ء سياهت ار كرد به خون ما اشارت         ز فريب او بينديش و غلط مكن نگارا
دل عالمى بسوزى چو عذار بر فروزى         تو ازين چه سود دارى كه نمى كنى مدارا
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى         به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
به خدا كه جرعه اى ده تو به حافظ سحرخير
كه دعاى صبحگاهى اثرى كند شما را


 

غزل شماره 5 تعداد ابيات 1 - 13


 

دل مى رود ز دستم صاحبدلان خدا را         دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
كشتى شكستگانيم اى باد شرطه برخيز         باشد كه باز بينم ديدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون         نيكى به جاى ياران فرصت شمار يارا
اى صاحب كرامت شكرانه ء سلامت         روزى تفقدى كن درويش بينوا را
آسايش دو گيتى تفسير اين دو حرف است         با دوستان مروت با دشمنان مدارا
آئينه ء سكندر جام مى است بنگر         تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد         دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا
در حلقه ء گل و مل خوش خواند دوش بلبل         هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا
آن تلخوش كه صوفى ام الخبائثش خواند         اشهى لنا و احلى من قبله العذارا
هنگام تنگدستى در عيش كوش و مستى         كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را
خوبان پارسى گو بخشندگان عمرند         ساقى بده بشارت رندان پارسا را
در كوى نيكنامى ما را گذر ندادند         گر تو نمى پسندى تغييركن قضا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه ء مى آلود
اى شيخ پاك دامن معذور دار ما را


 

غزل شماره 6 تعداد ابيات 1 - 8


 

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را         كه سر به كوه و بيابان تو داده اى ما را
شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا         تفقدى نكند طوطى شكرخارا
غرور حسنت اجازت مگر نداد اى گل         كه پرسشى نكنى عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر         به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنائى نيست         سهى قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشينى و باده پيمائى         به ياد دار محبان باد پيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب         كه وضع مهر و وفا نيست روى زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته ء حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را


 

غزل شماره 7 تعداد ابيات 1 - 9


 

ساقيا برخيز و در ده جام را         خاك بر سر كن غم ايام را
ساغر مى بر كفم نه تا ز بر         بر كشم اين دلق ارزق فام را
گر چه بدنامى است نزد عاقلان         ما نمى خواهيم ننگ و نام را
باده در ده چند ازين باد غرور         خاك بر سر نفس نافرجام را
دود آه سينه ء نالان من         سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيداى خود         كس نمى بينم ز خاص و عام را
با دلارامى مرا خاطر خوشست         كز دلم يك باره برد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن         هر كه ديد آن سرو سيم اندام را
صبر كن حافظ به سختى روز و شب
عاقبت روزى بيابى كام را


 

غزل شماره 8 تعداد ابيات 1 - 8


 

صوفى بيا كه آينه صافيست جام را         تا بنگرى صفاى مى لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس         كاين حال نيست زاهد عالى مقام را
عنقا شكار كس نشود دام باز چين         كانجا هميشه باد به دست است دام را
در بزم دور يك دو قدح دركش و برو         يعنى طمع مدار وصال دوام را
اى دل شباب رفت و نچيدى گلى ز عيش         پيرانه سر مكن هنرى ننگ و نام را
در عيش نقد كوش كه چون آبخور نماند         آدم بهشت روضه ء دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است         اى خواجه بازبين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام مى است اى صبا برو
وز بنده بندگى برسان شيخ جام را


 

غزل شماره 9 تعداد ابيات 1 - 10


 

رونق عهد شبابست دگر بستان را         مى رسد مژده ءگل بلبل خوش الحان را
اى صبا گر به جوانان چمن باز رسى         خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را
گر چنين جلوه كند مغبچه ء باده فروش         خاكروب در ميخانه كنم مژگان را
اى كه بر مه كشى از عنبر سارا چوگان         مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم اين قوم كه بر دردكشان مى خندند         در سر كار خرابات كنند ايمان را
يار مردان خدا باش كه در كشتى نوح         هست خاكى كه به آبى نخرد طوفان را(2)
برو از خانه ء گردون بدر و نان مطلب         كان سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
هر كه را خوابگه آخر مشتى خاكست         گو چه حاجت كه بر افلاك كشى ايوان را
ماه كنعانى من مسند مصر آن تو شد         وقت آن است كه بدرود كنى زندان را
حافظا مى خور و رندى كن و خوش باش ولى
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را


 

غزل شماره 10 تعداد ابيات 1 - 7


 

دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما         چيست ياران طريقت بعد ازين تدبير ما
ما مريدان روى سوى قبله چون آريم چون         روى سوى خانه ء خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم         كاين چنين رفتست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوشست         عاقلان ديوانه گردند از پى زنجير ما
روى خوبت آيتى از لطف بر ما كشف كرد         زان زمان جز لطف و خوبى نيست در تفسير ما
با دل سنگينت آيا هيچ در گيرد شبى         آه آتشناك و سوز سينه ء شبگير ما(3)
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم كن بر جان خود پرهيز كن از تير ما


 

غزل شماره 11 تعداد ابيات 1 - 13


 

اى فروغ ماه حسن از روى رخشان شما         آب روى خوبى از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده         باز گردد يا برآيد چيست فرمان شما
كى دهد دست اين غرض يارب كه همدستان شوند         خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
كس به دور نرگست طرفى نبست از عافيت         به كه نفروشند مستورى به مستان شما
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر؟         زانكه زد بر ديده آبى روى رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اى         بو كه بوئى بشنويم از خاك بستان شما
عمرتان باد و مراد اى ساقيان بزم جم         گر چه جام ما نشد پر مى به دوران شما
دل خرابى مى كند دلدار را آگه كنيد         زينهار اى دوستان جان من و جان شما
دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذرى         كاندرين ره كشته بسيارند قربان شما
مى كند حافظ دعائى بشنو آمينى بگو         روزى ما باد لعل شكر افشان شما
اى صبا با ساكنان شهر يزد از ما بگو         كاى سر حق ناشناسان گوى چوگان شما
گر چه دوريم از بساط قرب ، همت دور نيست         بنده ء شاه شمائيم و ثناخوان شما
اى شهنشاه بلند اختر خدا را همتى
تا ببوسم همچو اختر خاك ايوان شما


 

غزل شماره 12 تعداد ابيات 1 - 10


 

ساقى به نور باده برافروز جام ما         مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما
ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم         اى بى خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق         ثبت است بر جريده ء عالم دوام ما
چندان بود كرشمه و ناز سهى قدان         كايد به جلوه سرو صنوبر خرام ما
مستى به چشم شاهد دلبند ما خوش است         زانرو سپرده اند به مستى زمام ما
ترسم كه صرفه اى نبرد روز بازخواست (4)         نان حلال شيخ ز آب حرام ما
اى باد اگر به گلشن احباب بگذرى         زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما
گو نام ما زياد به عمدا چه مى برى         خود آيد آن كه ياد نيارى ز نام ما
حافظ ز ديده دانه ء اشكى همى فشان         باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما
درياى اخضر فلك و كشتى هلال
هستند غرق نعمت حاجى قوام ما


 

غزل شماره 13 تعداد ابيات 1 - 8


 

مى دمد صبح و كله بست سحاب         الصبوح الصبوح يا اصحاب
مى چكد ژاله بر رخ لاله         المدام المدام يا احباب
مى وزد از چمن نسيم بهشت         هان بنوشيد دم به دم مى ناب
تخت زمرد ز دست گل به چمن         راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بسته اند دگر         افتتح يا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمك         هست بر جان و سينه هاى كباب
اين چنين موسمى عجب باشد(5)         كه ببندند ميكده به شتاب
بر رخ ساقى پرى پيكر
همچو حافظ بنوش باده ء ناب


 

غزل شماره 14 تعداد ابيات 1 - 8


 

گفتم اى سلطان خوبان رحم كن بر اين غريب         گفت در دنبال دل ره گم كند مسكين غريب
گفتمش مگذر زمانى گفت معذورم بدار         خانه پروردى چه تاب آرد غم چندين غريب
خفته بر سنجاب شاهى نازنينى را چه غم         گر ز خار و خاره سازد بستر بالين غريب
اى كه در زنجير زلفت جاى چندين آشناست         خوش فتاد آن خال مشكين بر رخ رنگين غريب
مى نمايد عكس مى در رنگ روى مهوشت         همچو برگ ارغوان بر صفحه ء نسرين غريب
بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت         گر چه نبود در نگارستان خط مشكين غريب
گفتم اى شام غريبان طره ء شبرنگ تو         در سحرگاهان حذر كن چون بنالد اين غريب
گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسكين غريب


 

غزل شماره 15 تعداد ابيات 1 - 10


 

اى شاهد قدسى كه كشد بند نقابت         وى مرغ بهشتى كه دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده درين فكر جگرسوز         كاغوش كه شد منزل آسايش و خوابت
درويش نمى پرسى و ترسم كه نباشد         انديشه ء آمرزش و پرواى ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خمارى         پيداست ازين شيوه كه مستست شرابت
تيرى كه زدى بر دلم از غمزه خطا رفت         تا باز چه انديشه كند راى صوابت
هر ناله و فرياد كه كردم نشنيدى         پيداست نگارا كه بلند است جنابت
دور است سر آب ازين باديه هشدار         تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيرى به چه آئين روى اى دل         بارى به غلط صرف شد ايام شبابت
اى قصر دلفروز كه منزلگه انسى         يارب مكناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلامى است كه از خواجه گريزد
صلحى كن و بازآ كه خرابم ز عتابت


 

غزل شماره 16 تعداد ابيات 1 - 11


 

خمى كه ابروى شوخ تو در كمان انداخت         به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود         زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
به يك كرشمه كه نرگس به خودفروشى كرد         فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوى كرده مى روى به چمن         كه آب روى تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم         چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره مى زد         صبا حكايت زلف تو در ميان انداخت
ز شرم آن كه به روى تو نسبتش كردم         سمن به دست صبا خاك در دهان انداخت
من از ورع مى و مطرب نديدمى زين پيش         هواى مغبچگانم در اين و آن انداخت
كنون به آب مى لعل خرقه مى شويم         نصيبه ء ازل از خود نمى توان انداخت
مگر گشايش حافظ در اين خرابى بود         كه بخشش ازلش در مى مغان انداخت
جهان به كام من اكنون شود كه دور زمان
مرا به بندگى خواجه ء جهان انداخت


 

غزل شماره 17 تعداد ابيات 1 - 8


 

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت         آتشى بود درين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه ء دورى دلبر بگداخت         جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم دل شمع         دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم         خرقه از سر به درآورد و به شكرانه بسوخت
آشنائى نه غريبست كه دلسوز منست         چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه ء زهد مرا آب خرابات ببرد         خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
ترك افسانه بگو حافظ و مى نوش دمى
كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت (6)


 

غزل شماره 18 تعداد ابيات 1 - 7


 

ساقيا آمدن عيد مبارك بادت         وان مواعيد كه كردى مرواد از يادت
شادى مجلسيان در قدم و مقدم توست         جاى غم باد هر آن دل كه نخواهد شادت (7)
برسان بندگى دختر رز گو بدر آى         كه دم همت ما كرد ز بند آزادت
چشم بد دور كز آن تفرقه ات باز آورد         طالع نامور و دولت مادرزادت
شكر ايزد كه ز تاراج خزان رخنه نيافت         بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
در شگفتم كه درين مدت ايام فراق         برگرفتى ز حريفان دل و دل مى دادت
حافظ از دست مده دولت اين كشتى نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت


 

غزل شماره 19 تعداد ابيات 1 - 8


 

به جان خواجه و حق قديم و عهد درست         كه مونس دم صبح مدعاى دولت تست
سر شك من كه ز طوفان نوح دست برد         ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
بكن معامله اى وين دل شكسته بخر         كه با شكستگى ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست         كه خواجه خاتم جم ياوه كرد و باز نجست
دلا طمع مبر از لطف بى نهايت دوست         چو لاف عشق زدى سر بباز چابك و چست
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست         كه از دروغ سيه روى گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شيداى كوه و دشت و هنوز         نمى كنى به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوى
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست


 

غزل شماره 20 تعداد ابيات 1 - 6


 

در دير مغان آمد يارم قدحى در دست         مست از مى و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شكل مه نو پيدا         وز قد بلند او بالاى صنوبر پست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست (8)         و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوشبو شد در گيسوى او پيچيد         ور وسمه كمان كش گشت در ابروى او پيوست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست         وز بهر چه گويم نيست با وى نظرم چون هست
باز آى كه باز آيد عمر شده حافظ
هر چند كه نايد باز تيرى كه بشد از شست


غزل شماره 40 - 21

غزل شماره 21 تعداد ابيات 1 - 7


 

زلف آشفته و خوى كرده و خندان لب و مست         پيرهن چاك و غزلخوان و صراحى در دست
نرگسش عربده جوى و لبش افسوس كنان         نيم شب دوش ببالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين         گفت اى عاشق ديرينه من خوابت هست ؟
عاشقى را كه چنين باده شبگير دهند         كافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اى زاهد و بر درد كشان خرده مگير         كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم         اگر از خمر بهشتست و گر از باده ء مست (9)
خنده ء جام مى و زلف گره گير نگار
اى بسا توبه كه چون توبه ء حافظ بشكست


 

غزل شماره 22 تعداد ابيات 1 - 9


 

شكفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست         صلاى سر خوشى اى صوفيان باده پرست (10)
اساس توبه كه در محكمى چو سنگ نمود         ببين كه جام زجاجى چه طرفه اش بشكست
بيار باده كه در بارگاه استغناء         چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
درين رباط دو در، چون ضرورتست رحيل (11)         رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست
مقام عيش ميسر نمى شود بى رنج         بلى به حكم بلا بسته اند عهد الست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش ميباش         كه نيستى است سرانجام هر كمال كه هست
شكوه آصفى و اسب باد و منطق طير         بباد رفت و از و خواجه هيچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره كه تير پرتابى         هوا گرفت زمانى ولى به خاك نشست
زبان كلك تو حافظ چه شكر آن گويد
كه گفته ء سخنت مى برند دست بدست (12)


 

غزل شماره 23 تعداد ابيات 1 - 7


 

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست         كه به پيمانه كشى شهره شدم روز الست
من همان دم كه وضو ساختم از چشمه ء عشق         چار تكبير زدم يك سره بر هر چه كه هست
مى بده تا دهمت آگهى از سر قضا         كه به روى كه شدم عاشق و از بوى كه مست
به جز آن نرگس مستانه كه چشمش مرساد         زير اين تارم فيروزه كسى خوش ننشست
جان فداى دهنش باد كه در باغ نظر         چمن آراى جهان خوشتر ازين غنچه نبست
كمر كوه كم است از كمر مور اينجا         نااميد از در رحمت مشو اى باده پرست
حافظ از دولت عشق تو سليمانى شد
يعنى از وصل تواش نيست به جز باد بدست


 

غزل شماره 24 تعداد ابيات 1 - 10


 

چو بشنوى سخن اهلدل مگو كه خطاست         سخن شناس نه يى جان من خطا اين جاست(13)
سرم به دنيى و عقبى فرو نمى آيد         تبارك اللّه از اين فتنه ها كه در سرماست
در اندرون من خسته دل ندانم كيست         كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد كجائى اى مطرب         بنال هان كه از اين پرده كار ما به نواست
مرا به كار جهان هرگز التفات نبود         رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفته ام بخيالى كه مى پزد دل من         خمار صد شبه دارم شرابخانه كجاست
چنين كه صومعه آلوده شد ز خون دلم         گرم به باده بشوئيد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز مى دارند         كه آتشى كه نميرد هميشه در دل ماست
چه ساز بود كه در پرده مى زد آن مطرب         كه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
نداى عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضاى سينه ء حافظ هنوز پر ز صداست


 

غزل شماره 25 تعداد ابيات 1 - 8


 

روزه يك سو شد و عيد آمد و دلها برخاست         مى ز خمخانه به جوش آمد و مى بايد خواست
توبه زهد فروشان گران جان بگذشت         وقت رندى و طرب كردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را كه چنين باده خورد         اين چه عيبست بدين بى خردى وين چه خطاست
باده نوشى كه درو روى و ريائى نبود         بهتر از زهد فروشى كه درو روى و رياست
ما نه رندان ريائيم و حريفان نفاق (14)         آن كه او عالم سرّست بدينحال گواست
فرض ايزد بگزاريم و به كس بد نكنيم         و آن چه گويند روا نيست نگوئيم رواست (15)
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم         باده از خون رزانست نه از خون شماست
اين چه عيبست كز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بى عيب كجاست (16)


 

غزل شماره 26 تعداد ابيات 1 - 9


 

اى نسيم سحر آرامگه يار كجاست         منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست
شب تار است و ره وادى ايمن در پيش         آتش طور كجا موعد ديدار كجاست
هر كه آمد به جهان نقش خرابى دارد         در خرابات بگوئيد كه هشيار كجاست
آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند         نكته ها هست بسى محرم اسرار كجاست
هر سر موى مرا با تو هزاران كار است         ما كجائيم و ملامتگر بيكار كجاست
باز پرسيد ز گيسوى شكن در شكنش         كاين دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله ء مشكين كو         دل ز ما گوشه گرفت ابروى دلدار كجاست
ساقى و مطرب و مى جمله مهياست ولى         عيش بى يار مهيا نشود يار كجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فكر معقول بفرما گل بى خار كجاست


ساقيا برخيز ........                       سحر به بوى گلستان......

ساقيا برخيز و در ده جام را         خاك بر سر كن غم ايام را
ساغر مى بر كفم نه تا ز بر         بر كشم اين دلق ارزق فام را
گر چه بدنامى است نزد عاقلان         ما نمى خواهيم ننگ و نام را
باده در ده چند ازين باد غرور         خاك بر سر نفس نافرجام را
دود آه سينه ء نالان من         سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيداى خود         كس نمى بينم ز خاص و عام را
با دلارامى مرا خاطر خوشست         كز دلم يك باره برد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن         هر كه ديد آن سرو سيم اندام را

صبر كن حافظ به سختى روز و شب

عاقبت روزى بيابى كام را

 

 

سحر به بوى گلستان دمى شدم در باغ         كه تا چو بلبل بيدل كنم علاج دماغ
به جلوه گل سورى نگاه مى كردم         كه بود در شب تيره به روشنى چو چراغ
چنان به حسن و جوانى خويشتن مغرور         كه داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
زبان كشيده چو تيغى به سرزنش سوسن         دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم         نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
يكى چو باده پرستان صراحى اندر دست         يكى چو ساقى مستان به كف گرفته اياغ
نشاط عيش و جوانى چو گل غنيمت دان
كه حافظا نبود بر رسول غير بلاغ

غزل شماره 406 تعداد ابيات 1 -  8

تاب بنفشه مى دهد طره مشكساى تو         پرده غنچه مى درد خنده دلگشاى تو
اى گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز         كز سر صدق مى كند شب همه شب دعاى تو
من كه ملول گشتمى از نفس فرشتگان         قال و مقال عالمى مى كشم از براى تو
دلق گداى عشق را گنج بود در آستين         زود به سلطنت رسد هر كه بود گداى تو(348)
عشق تو سرنوشت من خاك درت بهشت من         مهر رخت سرشت من راحت من رضاى تو(349)
خرقه ء زهد و جام مى گر چه نه در خور همند         اين همه نقش مى زنم از جهت رضاى تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر         كاين سر پر هوس شود خاك در سراى تو
شاه نشين چشم من تكيه گه خيال تست         جاى دعاست شاه من بى تو مباد جاى تو
خوش چمنى است عارضت خاصه كه در بهار حسن
حافظ خوش كلام شد مرغ سخن سراى تو

غزل شماره 403 تعداد ابيات 1 -  

اى آفتاب آينه دار جمال تو         مشك سياه مجمره گردان خال تو
صحن سراى ديده بشستم ولى چه سود         كاين گوشه نيست در خور خيل خيال تو
در اوج ناز و نعمتى اى پادشاه حسن (345)         يارب مباد تا به قيامت زوال تو
مطبوع تر ز نقش تو صورت نبست باز         طغرانويس ابروى مشكين مثال تو
در چين زلفش اى دل مسكين چگونه اى         كه آشفته گفت باد صبا شرح حال تو
برخاست بوى گل ز در آشتى در آى         اى نو بهار ما، رخ فرخنده فال تو
تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود         كو عشوه اى ز ابروى همچون هلال تو
تا پيش بخت باز روم تهنيت كنان         كو مژده اى ز مقدم عيد وصال تو
اين نقطه سياه كه آمد مدار نور         عكسى است در حديقه بينش ز خال تو
در پيش شاه عرض كدامين جفا كنم         شرح نيازمندى خود يا ملال تو
حافظ درين كمند سر سركشان بسى است
سوداى كج مپز كه نباشد مجال تو (346)

غزل شماره 164 تعداد ابيات 1 - 9


 
اشعار عرفانی حافظ
 
 
 
يارى اندر كس نمى بينيم ياران را چه شد         دوستى كى آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ ‌پى كجاست         خون چكيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد
صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغى برنخاست         عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهره سازى خوش نميسازد مگر عودش بسوخت         كس ندارد ذوق مستى ميگساران را چه شد
لعلى از كان مروت برنيامد سالهاست         تابش خورشيد و سعى باد و باران را چه شد
كس نمى گويد كه يارى داشت حق دوستى         حق شناسان را چه حال افتاد، ياران را چه شد
شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار         مهربانى كى سر آمد شهر ياران را چه شد
گوى توفيق و كرامت در ميان افكنده اند         كس به ميدان در نمى آيد سواران را چه شد

حافظ اسرار الهى كس نمى داند خموش

از كه مى پرسى كه دور روزگاران را چه شد

دیوان شعر حافظ شیرازی

غزل:

الا یا ایها الـساقی ادر کاسا و ناولـها

صـلاح کار کـجا و مـن خراب کـجا

گر آن ترک شیرازی بـه دسـت آرد دل ما را

صـبا بـه لطـف بگو آن غزال رعنا را

دل می‌رود ز دستـم صاحـب دلان خدا را

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
ادامه نوشته

 سحر با باد

                                 سحر با باد ميگفتم حديث آرزومندي

                                خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خدا وندي 
    

                                                 دعاي صبح وآه شب كليد گنج مقصود است

                                                                    بدين راه وروش ميرو كه با دلدار پيوندي

 


 

نسیم سحر

                   نسیم سحر    

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیارکجاست                                    

                                            شب تاراست و ره  وادی ایمن درپیش

                                          آتش طور کجا موعد دیدار کجاست 

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

درخرابات بگویید که هشیار کجاست 

                                              آنکس است اهل بشارت که اشارت داند

                                                نکته ها هست بسی محرم اسرارکجاست 

هر سر موی مرا با تو هزاران کاراست

ما کجاییم و ملامتگر بی کار کجاست 

                                           باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش

                                               کاین دل غمزده سرگشته گرفتارکجاست 

عقل دیوانه شد آن سلسله ی مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدارکجاست 

                                               ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

                                        عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست 

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

گلپونه ها

شعر گلپونه ها

سحرگاه چون پنجره را گشودم تا نسیم سحر گاهی باز لفهای سرکش وجان ملتهبم بازی کند عطر گلپونه های وحشی مشام جانم را چنان سرشار ساخت که بی اختیار به سالها قبل یعنی به زمان کودکیم باز کشتم همان دخترکی شدم که در کنار باریکه آبی به نام جوی که از نزدیک منزلشان میگذشت با سبزه های نورس و گلپونه های وحشی درد دل میکرد همان دختر ساکت و آرامی که بازیهای کودکانه نیز شادمانش نمیساخت سراسر وجودش غمی بود مرموز که هر روز غروب هنگام بهاران او را به کنار پونه های سر سبز میکشید .... سلام پونه ها سلام گلپونه ها امروز مامان با من قهر بود ..... وصبح نمیدانم چرا اخمهای پدرم باز نمیشد حتی وقتی با دستهای کوچکم برای او چای میریختم به روی من لبخندی نزد در عوض برادرم را .... گلپونه ها.... مهری دختر همسایه با من بازی نمیکند چند روز است احساس میکنم که اگرپسر به دنیا می امدم بهتر بود... و گلپونه ها با چشمهای مهربانشان آرام به درد دلهای کودکانه من گوش میسپردند و هر گز از پر گوییهای من نمیرنجیدند. مطمئن بودم که آنچه به آنها گفته ام برای همیشه در سینه های پاک و نازنینشان دفن میشود آری مطمئن بودم... و آنها از همان اوان کودکی هر بهار سنگ صبور من بودند ومن چه بسیارها که به انتظارشان چشم به راه ماندهام و اکنون در این سحرگاه روشن و دلپذیر بهاری با خود می اندیشم ... در خود میگریم و افسوس میخورم که چرا نمیتوانم چون آن روزهای زود گذر و شیرین حتی به گلپونه ها نیز اعتماد کنم ... آه چه سخت است بدین گونه تنها ماندن که حتی نسیم سحری نیز همراز نیست و محرم راز
قطعه شعر گلپونه ها را بدین مناسبت سروده ام
"هما ......"




گلپونه ها


گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت سحر شد
خاموشي شب رفت و فردايي دگر شد
من مانده ام تنهاي ، تنها
من مانده ام تنها ميان سيل غمها
****

گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت جداييها گذشته
باران اشكم روي گور دل چكيده
بر خاك سرد و تيره اي پاشيده شبنم
من ديده بر راه شما دارم كه شايد
سر بر كشيد از خاكهاي تيره غم
****

من مرغك افسرده اي بر شاخسارم
گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم
ميخواهم اكنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام ، ديوانه ام ، آزرده جانم
****

گلپونه ها ، گلپونه ها ، غمها مرا كشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا كشت
گلپونه ها نا مهرباني آتشم زد
گلپونه ها بي همزباني آتشم زد
****

گلپونه ها در باده ها مستي نمانده
جز اشك غم در ساغر هستي نمانده
گلپونه ها ديگر خدا هم ياد من نيست
همدرد دل ، شبها بجز فرياد من نيست
****

گلپونه ها آن ساغر بشكسته ام من
گلپونه ها از زندگاني خسته ام من
ديگر بس است آخر جداييها خدا را
سر بركشيد از خاكهاي تيره غم
****

گلپونه ها ، گلپونه ها من بيقرارم
اي قصه گويان وفا چشم انتظارم
آه اي پرستوهاي ره گم كرده دشت
سوي ديار آشناييها بكوچيد
با من بمانيد ، با من بخوانيد
****

شايــــــــد كه هستي را ز سر گيرم دوباره
شايــــــــد آن شور مستي را ز سر گيرم دوباره

 

مطلب ارسالی یکی از عزیزان کاربر

باز باران

سلام،امروز هم به یاد دوران کودکی و ابتدایی یک شعری از کتابهای درسی کلاس سوم ابتدایی گذاشتم.

منکه واقعا عاشق این شعره بودم و هروقت که می رسیدم لااقل با خودم زمزمه اش می کردم.

 

سحر و رمضان

 

<<<سحر و رمضان>>>

 

نمي‌دانم چه سّري است در رمضان، كه سحرهايش اين‌گونه غوغا مي‌كند.
نمي‌دانم چه سّري است در رمضان، كه سحرهايش پرده از ديدگان بيدار كنار مي‌زند تا نيافتني‌ها را به چشم ببينند و به گوش بشنوند...
سحرهاي رمضان چشيدني است.
عاشقانه‌ترين كلمات، لطيف‌ترين عبارات و مهربانه‌ترين نجواها به بركت‌ سحرهاي رمضان است كه آفريده مي‌شوند؛ و تنها كسي مي‌تواند زيبايي سحرهاي رمضان و جادوي ملكوتي آنها را دريابد كه جنس سحر را بشناسد و بداند آنچه را كه هر سحر اتفاق مي‌افتد...


باورم نمي‌شود ماه رمضان بيايد و درِ خانه‌اي بسته بماند.
باورم نمي‌شود ماه رمضان بيايد و دستي خالي بازگردد.
باورم نمي‌شود ماه رمضان بيايد و دلي داغديده بماند.

 

.....................

ادامه مطلب

ادامه نوشته

شراب روحانی

شراب روحانی

 

     مخمس ذیل را بر یکی از اشعار عارفانه و ملکوتی شیخ بهائی سروده ام

 

نمونه ای از آن مخمس :

دوش درحرم آنی  بود مرادل و جانی      بادوچشم نورانی د یدم آن مه ثانی

 

چشمکی زدوبگذشت گفتم ازپریشانی    ساقیابده جامی  زان شراب روحانی

                          

                       تادمی بیاسایم زین حیات جسمانی

 

درره وصال تو میدهم سرو جان را     میدهم همه هستی روزوگارو سامان را

 

باغ جنت وکوثر  بلبل غز لخوان را     بهرامتحان ای دوست گرطلب کنی جان را

                       

                        آن چنان بر افشانم کزطلب خجل مانی

 -------------------------------------------------------

 

یک شبی توازاحسان بنگرونظارت کن چشمکی بزن آرام هستیم توغارت کن

 

خلعتی بده جانا لحظه ئی اشارت کن   خانه د ل مارا    از کر م عما رت کن

 

                      بیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

............................................................................................................................................................

 

 

دیده و دل مارا  مرحبا نمی شاید     خانه فقیران را   جزصفا  نمی شاید

 

عارف پریشان راجزو فانمی شاید    ماسیه گلیمان را   جزبلا  نمی شا ید

 

                       برتن بهائی ریز  هربلا که بتوانی    

                    

                    30/11/1372= 8رمضان1414

                                    مشهد مقدس

 

هشیارشوهشیا رشو

هشیارشوهشیا رشو درنیمه شب بیدارشو

چون بوذر غفا رشو    تا خو د ببینی کا ر ما

 

چون میثم تمار شو  درراه عشق بردارشو

ازخا نما نت در گذر   آ نگه  بیا  د ید ا ر ما


.........................................


ازجسم باید بگذری  پس خویشتن را ننگری

فانی بشو دراصل خود  شا ید رسی  برد ا رما

 

برخیز روکن سوی ما  عارف بشودرکوی ما

پروا ز کن تا کبر یا   شا ید شو ی بیما ر ما


     قسمتی از یک شعر نسبه طولانی


که در سال 1375سروده ام.



نسیم روحبخش بهاران

درنسیم روحبخش بهاران ؛در صفای جانفزای باغ وبستان ؛

در چشم انداز بیکران دشت و صحرا و کوه ساران ؛

درترنم عاشقانه شبنم وباران ؛ آهنگ عارفانه بلبلان

وغزالان ؛  همه و همه خبراز پیروزی وبه روزی ؛ نه ؛

تنها انسانها ؛که ؛ سعادت و کمال تمام طبیعت

را می دهند 

    که باتلاش مخلو قات و لطف خالق دراننتظار

است ؛ پس بکوش  تو ای انسان که از کاروان

تکامل عقب نمانید وبسوی قله های رفیع رشد

وترقی بالارفته ودراوج سعادت جای گیرید وبدانید

 که قرآن مجید به صراحت فرموده است :  


       وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعى‏  سوره النجم

آيه (39)  

     حقيقة براى انسان (از منافع دنيا و آخرت)

چيزى عايدش نمي گردد مگر آنچه را كه خود

در آن سعى و كوشش نموده‏  .

    این قانون خلقت ونظام آفرینش است که دنیا

برای کاروکوشش وآزمایش خلق شده وانسانها

 با آزادی و ارده خود(البته باراهنمائی عقل و شرع)

 هدف وراه خویش را انتخاب می کنند .