1-كوه مقدس

پدرم از بزرگ‏ترين بازرگانان و نماينده دو شركت ژاپنى در بيروت بود. هر وقت گزارشى از مدرسه مى‏رسيد كه بيانگر خوش‏رفتارى، تلاش زياد و پيشرفت مرتب من در درس‏هايم بود، پدرم هديه‏اى گرانبها به من مى‏داد.
مديريت مدرسه، آن سال، نخستين گزارش تحصيلى مرا در اواسط ماه فوريه فرستاد. خوشبختانه نمره‏هايم خوب بود. مدير مدرسه زير آن برگه، رشد شخصيت و پيشرفت مرا در درس و ورزش ستوده بود. من در آن هنگام نُه‏سال داشتم و تنها فرزند خانواده بودم، ولى پس از آن، خداوند يك پسر و يك‏دختر به پدر و مادرم عطا كرد. آنان مرا بوسيدند و پدرم گفت: «شايسته است در سفر به ژاپن، تو را هم با خود ببرم. به درس‏هايت اهميت بده و پيشرفت كن و براى كمك به دوستان و آموزگارانت بكوش! در اولين روز از تعطيلات بهار، همراه مادرت با يك هواپيما به توكيو، پايتخت ژاپن، خواهيم رفت».

در هتلى بزرگ در توكيو اقامت كرديم. همه چيز براى من تازگى داشت و جالب بود: غذاى هتل، مردم و لباس‏هاى گوناگون و رنگارنگى كه پوشيده بودند و به سرعت در پياده‏روها و فروشگاه‏ها رفت و آمد مى‏كردند. از اين كه ژاپنى‏ها با وجود جمعيت زياد، به مقررات احترام مى‏گذارند و آن را اجرامى‏كنند، واقعاً شادمان شدم. آنان در مقابل باجه‏هاى بليطفروشى در صف‏هاى بلند مى‏ايستادند و با آرامش و ادب، منتظر نوبت خود مى‏شدند. اين موضوع در ايستگاه وسايل نقليه نيز ديده مى‏شد.
دوازده روز به كارهاى گوناگون مشغول بوديم. يكى از شركت‏هايى كه پدرم نمايندگى آن را در لبنان داشت، ما را به كارخانه بزرگش كه در بيرون توكيو بود و ميليون‏ها دوچرخه و موتورسيكلت مى‏ساخت، دعوت كرد. شركت، دوچرخه قرمز رنگى را كه نام من به خط ژاپنى و عربى روى فرمانش نوشته شده بود، به من اهدا كرد. مدير كارخانه هنگام تقديم هديه، با من دست داد و گفت: «ازپدرت شنيده‏ايم كه شما دانش‏آموز ممتازى هستيد؛ از اين رو، با كمال خوشحالى، هديه‏اى را كه به دانش‏آموزان نمونه مدرسه كارخانه داده مى‏شود، به شما نيز تقديم مى‏كنيم».
از او سپاسگزارى كردم و قول دادم كه براى پسرش كه همراه او بود و دانش‏آموزى ممتاز در مدرسه كارخانه به شمار مى‏رفت نامه بنويسم.
پيش از بازگشت، شبى در خانه يك بازرگان لبنانى مقيم توكيو ميهمان بوديم. وى از دوران مدرسه با پدرم دوست بود. از او شنيديم بيشتر افرادى كه به ژاپن مى‏آيند در فصل تابستان به قله كوه «فوجى‏ياما» صعود مى‏كنند. ژاپنى‏ها آن را كوه مقدسى مى‏دانند و به زيارت آن مى‏روند. از پدرم خواستم كه اگر فرصتى برايش پيش آمد كه به قله كوه فوجى‏ياما برود، مرا نيز با خود ببرد، او هم پذيرفت.


پدرم به وعده خود وفا كرد و همين كه سال تحصيلى در اواخر ژوئن به‏پايان رسيد، راننده اتومبيلمان من و پدر و مادرم را به فرودگاه بين‏المللى بيروت برد تا بار ديگر به كشور دوست‏داشتنى ژاپن برويم.


صبح زود از هتل بيرون آمديم و با يك قطار به ايستگاه پايين كوه فوجى‏ياما رسيديم. آن‏جا سوار اتوبوسى شديم تا ما را به ايستگاه دوم در دامنه كوه ببرد. كوهنوردى از آن جا آغاز مى‏شد و تا قله كوه، هشت ايستگاه ديگر وجود داشت. با اين كه فصل زيارت بود، در اتوبوس تنها بوديم و اين شگفتى ما را برانگيخت. پدرم به كمك چند كلمه ژاپنى كه در طول سفرهاى فراوان خود به ژاپن آموخته بود، از راننده دليل خلوت بودن اتوبوس را پرسيد، ولى از پاسخ راننده چيزى دستگيرش نشد. راننده چند بار با سر به قله كوه و پس از آن به پايين اشاره كرد، ولى از اين حركات چيزى نفهميديم.
در ايستگاه دوم، سه چوبدستى خريديم براى هر نفر يك چوبدستى. روى چوبدستى‏ها تاريخ آن روز حك شده بود. همچنين نقشه كوه فوجى‏ياما را خريديم. بايد چوبدستى‏ها را در هر ايستگاه با آتش نشانه‏گذارى مى‏كرديم. هنگامى كه چوبدستى هايمان را در ايستگاه سوم نشانه‏گذارى كرديم، چاى خوش‏طعم ژاپنى نوشيديم. در آن ايستگاه سه مرد زاغ سياه ما را چوب مى‏زدند.
كوهنوردى را ادامه داديم. سنگ كوه سست شده بود و اگر يك كوهنورد دقت نمى‏كرد، هنگام رفتن مى‏لغزيد و اندامش خرد مى‏شد. بادهايى سخت وزيدن گرفت و ابرهاى غليظ و سياه، خورشيد را پوشاند. ديديم ايستگاه‏هاى چهارم و پنجم بسته هستند. نگران شديم، ولى خوشبختانه ايستگاه ششم بازبود. در آن ناهار خورديم و روى تخت‏هاى چوبينى كه به ديوار نصب شده بود، خوابيديم.
مادرم از گرانى غذا در اين ايستگاه شگفت‏زده شد. پدرم خنديد و گفت: «اين كه تعجبى ندارد؛ چون همه چيز را انسان‏ها بر پشت مى‏گيرند و به اين‏جا مى‏آورند. براى چارپايان ممكن نيست كه از اين دامنه‏هاى ناهموار بالا بيايند. در چهار ايستگاه بعدى خواهى ديد كه قيمت‏ها باز هم افزايش مى‏يابد».
هنگامى كه از ايستگاه هشتم بيرون رفتيم، خورشيد طلوع كرد. همه ساكت بودند و به عبور خورشيد از روى اقيانوس آرام چشم دوخته بودند. خورشيد ابرها را در پايين آبى و در بالا قرمزرنگ كرده بود. اندكى پس از طلوع‏خورشيد، تاريكى همه جا را فراگرفت. بارانى تند در بالا و پايين كوه مى‏باريد. پدر فرياد زد: «زود باشيد چوبدستى‏هايتان را در زمين فرو كنيد. خم‏شويد و پاهايتان را روى زمين بگذاريد و بهتر است روى زمين دراز بكشيد. ما با تندباد سختى رو به رو هستيم. حالا فهميدم راننده اتوبوس كه سرش را تكان مى‏داد، چه مى‏گفت».
بسيار وحشت‏زده شدم؛ زيرا قبلاً فيلم طوفان‏هاى ويرانگر را ديده بودم و درباره ژاپنى‏ها خوانده بودم كه آنها در روزهايى كه ممكن است طوفان بيايد، از خانه‏هايشان بيرون نمى‏آيند. روى زمين دراز كشيدم و مانند يك سرباز در ميدان جنگ، از ترس اين كه آن طوفان ترسناك مرا ببرد، سينه‏خيز مى‏رفتم؛ ولى طوفان زياد طول نكشيد و ما به كوهنوردى ادامه داديم. بر اثر كاهش فشار هوا، هر چه بالاتر مى‏رفتيم، احساس مى‏كرديم وزنمان سبك‏تر مى‏شود.
ما سه زاير، دلاورانه به ايستگاه‏هاى نهم و دهم رسيديم. آن جا چوبدستى‏هايمان نشانه‏گذارى شد. مسؤولان از ما پذيرايى خوبى كردند و در ايستگاه دهم حاضر نشدند از ما پول بگيرند. از بالاى قله بلند كوه فوجى‏ياما به اطراف كوه و مناظر دلپذير و شگفت‏آور آن نگاه كرديم و از انباشته شدن قوطى‏هاى خالى و زنگ‏زده مواد مصرفى بر كوهى كه آن را مقدس مى‏دانند، اندوهگين شديم.
من در نه سالگى كوه فوجى‏ياما را زيارت كردم. مى‏خواهم چوبدستى خودم را نگه دارم تا فرزندانم و نوه‏هايم آن را ببينند. براى من ثابت شد كه سفر خستگى تن و آلايش روان را مى‏زدايد و آدمى را به جوهره انسانيت خودش نزديك مى‏كند و از گوشه‏گيرى بيرون مى‏آورد.


 

2-كوژپشت


در يكى از روستاهاى ساحلى، مرد كوژپشتى زندگى مى‏كرد كه سرگرمى او ماهيگيرى بود. در اوقات فراغت يك نى بلند، مقدارى طعمه و سبدى برمى‏داشت و به كنار دريا مى‏رفت تا ماهى بگيرد. ساكنان روستا نيز او را به‏خاطر راستگويى، پاكدلى و اخلاق نيكويش دوست مى‏داشتند.
روز زيبايى بود؛ آسمانْ آبى و شفاف بود، نسيم به آرامى مى‏وزيد و موجى روى دريا ديده نمى‏شد. بخت يار ماهيگير بود و صيد فراوان. هر وقت نى را بلند مى‏كرد و نخ را مى‏كشيد، مى‏ديد يك ماهى به قلاب آويزان است و سينه‏اش مالامال از شادى مى‏شد.
آن روز، هنگامى كه از تفريح مورد علاقه‏اش بازمى‏گشت، چند پسر را ديد كه از روستا به مكان ماهيگيرى او مى‏آيند. آنان مشغول بازى و تفريح بودند و معلوم مى‏شد كه بچه‏هاى مؤدبى نيستند؛ زيرا با ديدن ماهيگير، ناگهان بازى را از ياد بردند و به مرد نزديك شده، او را مسخره كردند. يكى از آنان پرسيد: «كوژپشت، آيا از آن ماهيانى كه در سبد دارى، به ما مى‏فروشى؟»
مرد كه اندوه بر چهره‏اش نقش بسته بود، پاسخ داد: «ماهيانى را كه گرفته‏ام، نمى‏فروشم. آنها را براى مصرف همسر و فرزندانم مى‏خواهم».
بچه‏ها دوباره خنديدند و بازهم او را مسخره كردند و به او اهانت رواداشتند. اما او وانمود مى‏كرد كه حركات زشت آنان را نمى‏بيند و حرف‏هاى ناهنجارشان را نمى‏شنود. آنان پس از اين كه آرامش او را به هم زدند، به مسابقه دو پرداختند. آنها به يكديگر سنگ مى‏پراندند و در آن ميان، سنگريزه‏هايى را به سوى ماهيگير پرتاب مى‏كردند، ولى او به آنان كوچك‏ترين توجهى نداشت. ناگهان صداى بچه‏ها را شنيد كه فرياد مى‏زدند: «كمك! كمك! دوستمان سعيد توى آب افتاده، نجاتش دهيد! نجاتش دهيد!»
ماهيگير كوژپشت و پاكدل از جا جست و لباس و كفشش را در آورد. او خود را در آب انداخت و پسرى را كه شنا كردن نمى‏دانست، نجات داد. سپس او را به ساحل آورد و اقداماتى را كه براى تنفس او لازم بود، انجام داد. بچه‏هاى بى‏ادب از او براى كار دلاورانه‏اش سپاسگزارى كردند و از بدرفتارى و اهانت خود معذرت خواستند. بچه‏ها از آن پس، تصميم گرفتند كسى را براى ظاهر و نقص جسمانى مسخره نكنند.


 

3- دانش، كليد آزادى


زندانبانْ «عادل» را به سياهچال انداخت و در را به رويش بست. عادل بيچاره ترسيد و خشمگين شد و با خود گفت: «چقدر بد است كه انسان وارد زندان شود! ولى بدتر اين است كه بدون گناه او را به زندان ببرند». عادل از ته دل احساس مى‏كرد كه بى‏گناه است. پليس او را متهم كرده بود كه كيف زنى را زده است. زن نيز اين اتهام را در مورد او تأييد مى‏كرد. قاضى او را به دو سال زندان محكوم كرد تا برايش درسى باشد.
پيش از اين كه به زندان افتد، به دفتر مدير زندان رفت. مدير مردى پاكدل بود و با زندانيان به مهربانى رفتار مى‏كرد. او به پرونده عادل نگاهى كرد و گفت: «عادل، صبح به خير، چرا تو را به اين جا آورده‏اند؟»
عادل پاسخ داد: «مى‏گويند من كيف زده‏ام، ولى من اين كار را نكرده‏ام و در جايى كه دزدى در آن اتفاق افتاده، نبوده‏ام. من نمى‏دانم براى اثبات بى‏گناهى خود چه كارى بايد بكنم؟»
مدير زندان دلش به حال او سوخت و گفت: «براى هميشه در زندان نمى‏مانى. آيا وكيلت به تو نگفته است كه حق دارى تجديد نظر بخواهى؟»
عادل پاسخ داد: «من وكيل نداشتم. تجديد نظر يعنى چه؟»
مدير گفت: «تجديد نظر يعنى اين كه تو نامه‏اى به دادگاهى كه از دادگاه كنونى تو بالاتر باشد، بنويسى و در آن يادآور شوى كه بى‏گناه هستى و بدون داشتن وكيل برايت حكم صادر كرده‏اند».
اندوه بر چهره عادل ظاهر شد و چيزى نمانده بود كه اشك از چشمانش سرازير شود. او گفت: «من خواندن و نوشتن نمى‏دانم، پس چگونه نامه بنويسم؟»
مدير گفت: «بنابراين، خوب شد كه به اين زندان آمدى؛ زيرا اين جا مدرسه‏اى وجود دارد كه مى‏توانى در آن خواندن و نوشتن بياموزى».
عادل به مدرسه زندان رفت. در آغاز آموختن برايش دشوار بود، ولى به آزادى بيشتر علاقه داشت. هر چه علاقه بيشتر باشد، آموختن آسان‏تر مى‏شود. مدتى بعد دانست كه دانش واقعاً لذت‏بخش است. او هرگاه چيز تازه‏اى مى‏آموخت، شادى بيشترى احساس مى‏كرد.
سرانجام، عادل توانست نامه‏اى به دادگاه بالاتر بنويسد. مدير زندان هم او را به نوشتن نامه تشويق كرد. او قلمى برداشت و چنين نوشت:

به نام خدا

آقايان رئيس و اعضاى دادگاه‏
نام من عادل امين است و به اتهامِ زدن كيف خانمى به دو سال زندان محكوم شده‏ام. من اين كار را نكرده‏ام، ولى هيچ كس حاضر نيست سخن مرا باور كند. هنگامى كه برايم حكم صادر شد، وكيلى نداشتم. بدبختانه قاضى هم از قيافه‏ام خوشش نيامد.
اميدوارم مرا يارى كنيد، زيرا من بى‏گناه هستم.
عادل امين‏
اعضاى دادگاه نامه او را خواندند و دانستند كه عادل، وكيلى نداشته است. آنان گفتند چنين چيزى مخالف قانون است و دستور دادند دادگاهى ديگر پس از اين كه وكيلى براى او تعيين شد، به پرونده‏اش رسيدگى كند. زنى كه كيفش را زده بودند، احضار شد؛ ولى نتوانست اثبات كند كه عادل اين كار را كرده‏است. بنا براين، دادگاه بى‏گناهى او را اعلام كرد و عادل توانست از درى كه قلم به رويش گشوده بود، زندان را ترك كند.


 

<4<> <4< h1>
در ايالات متحده آمريكا جنگ داخلى بين مردم شمال و جنوب به شدت ادامه داشت. هر دو ارتش تعداد زيادى از پسران كم سن و سال منطقه خود را، على‏رغم مخالفت شديد خانواده‏هايشان، به جنگ فراخوانده بودند. اين پسران خانه و مدرسه و مزرعه را رها كرده و به ارتش پيوسته بودند. در ارتش مسؤوليت‏هاى فراوانى به اين جوانان واگذار مى‏شد، مانند خدمت در بيمارستان هاى صحرايى، فرستادن نامه‏هاى فورى به مناطق ديگر و....
پس از گذشت يك ماه كه جنگ ده‏ها قربانى گرفت، آرامش بر مناطق جنگ‏زده حكمفرما شد، بدون اين كه آتش‏بس رسمى اعلام شود. رزمندگان كه در آرزوى بازگشت به خانه و خانواده بودند، نفس راحتى كشيدند. كوچك‏ترها بيش از بزرگ‏ترها از توقف جنگ شادمان شدند.
بهار فرارسيده بود و خورشيد مى‏درخشيد. گياهان و گل‏ها، دشت‏ها و دامنه كوه‏ها را پوشانده بودند و آدمى را به گردش در دامان زيبا و پرمهر طبيعت فرامى‏خواندند. پسرى به نام «تام» از چادر خويش در اردوگاه شمال بيرون آمد و به‏همراه مقدارى توشه كه در دستمالى گذاشته و در دست گرفته بود، درحالى كه نمى‏دانست به كجا مى‏رود سفر خويش را آغاز كرد. ظهر به مكان زيبايى رسيد كه بركه آب زلالى در آن بود. خسته و گرسنه روى چمن نشست و دستمالش را باز كرد. پيش از آن كه لقمه اول را در دهانش بگذارد، پسرى پيش او آمد. تام به فراست و تجربه فهميد كه او از ارتش جنوب است. از او پرسيد: جنوبى هستى؟
پسر گفت: بله، و تو شمالى هستى؟
- شمال و جنوب به ما چه ربطى دارد! نام من «تام» است، نام تو چيست؟
- نام من هم «سام» است و خانواده‏ام كشاورز هستند.
- اين غذايى است كه مادرم گاه و بى‏گاه برايم مى‏فرستد. پدرم نيز آموزگار است.
- ولى خانواده من فقير هستند و براى خودشان هم غذاى كافى ندارند، پس از كجا براى من چيزى بفرستند؟
تام همه چيز را فراموش كرد؛ جنگ و دشمنى، شمال و جنوب، همه اينها را از ياد برد. دانست كه اين پسر همسن اوست و مانند او دوست دارد نزد پدر و مادر، برادران و خواهران و نزديكان و همسايگانش بازگردد. از او دعوت كرد كه غذايش را با هم بخورند. آنان غذا را خوردند و با هم صحبت كردند. سپس مقدارى ميوه صحرايى چيدند و به جاى دسر خوردند. آن‏گاه به فكرشان رسيد كه در بركه شنا كنند؛ لباس‏هايشان را كندند و در آب افتادند. به روى هم آب پاشيدند، مسابقه دادند و از اين بازى زيبا كه به سبب جنگ از آن محروم مانده بودند، خوشحال شدند. اما وقتى كه لباس خود را مى‏پوشيدند، افسرى از ارتش جنوب با دو سرباز سوار اسب از راه رسيدند. افسر پرسيد: «شما اهل كجاييد؟ اين جا چه كار مى‏كنيد؟»
سام پاسخ داد: «قربان، ما از اهالى جنوب هستيم و در اين منطقه زندگى مى‏كنيم. فرصت آتش‏بس را غنيمت شمرديم و به اين جا آمديم تا شنا كنيم و روز خوشى را بگذرانيم».
تام مى‏ترسيد كه سام او را لو دهد يا اين كه در پاسخ دادن اشتباه كند و او گرفتار شود. سرهنگ از پاسخ سام، آن نوجوان وفادار و دلاور، راضى شد و به‏راه خود ادامه داد. تام دوست تازه‏اش سام را بوسيد و از او به سبب فاش‏نكردن رازش سپاسگزارى كرد. دو پسر پيمان بستند كه در جنگ به روى يكديگر آتش نگشايند و گفتند آن جنگْ جنگِ بزرگ‏ترهاست، نه جنگ نوجوانان.
چيزى به غروب خورشيد نمانده بود و آنان ناچار بودند از هم جدا شوند تا هر يك به مكان خود بازگردد. آنان دست‏هاى همديگر را به گرمى فشردند و روى يكديگر را بوسيدند. تام هنگام خداحافظى به سام گفت: «اميدوارم روزى پس از پايان جنگ، يكديگر را ببينيم. در آن هنگام كه بزرگ شده‏ايم، داستان اين ديدار زيبا و لحظات خوشى را كه با هم گذرانديم، براى يكديگر تعريف خواهيم كرد».


 

5-دو پسر


روزى دو پسر نزد يكى از اميران عرب در بيابان شام آمدند تا براى تقديم قهوه به ميهمانان و دوستان او استخدام شوند. امير براى اين كار فقط به يكى از آن دو پسر نيازمند بود و مى‏خواست بهترين آن دو را برگزيند.
امير بعد از ظهر آن روز جلو چادر بزرگش نشسته بود. ناگهان ديد يك كاروان شتر از دور مى‏آيند. يكى از پسران را صدا كرد و از او پرسيد: «پسرم، نام تو چيست؟»
پاسخ داد: «آقاى من، نامم عَجاج است».
امير به وى گفت: «مى‏خواهم بر اسب من سوار شوى و به سوى اين كاروان بروى و بپرسى از كجا مى‏آيد، به كجا مى‏رود و چه اموالى با خود دارد».
عجاج به سوى اسب شتافت و بر آن سوار شد و به سوى كاروان تاخت. هنگامى كه به كاروان نزديك شد، سرعت اسب را كم نكرد. شتران ترسيدند و از يكديگر جدا شدند و هر كدام به سويى رفتند. از اين رو، كاروانيان در بازگرداندن شتران به زحمت افتادند.
عجاج اسب را جلو كاروان متوقف كرد و با صداى بلند فرياد زد: «اى كاروانيان، سلام!» كسى پاسخ سلامش را نداد. سپس از آنان پرسيد: «از كجا مى‏آييد؟»
رئيس كاروان با سردى گفت: «به تو ربطى ندارد».
عجاج با تندى گفت: «ولى جناب امير مى‏خواهد بداند از كجا مى‏آييد، به كجا مى‏رويد و با خود چه كالايى داريد؟»
رئيس كاروان گفت: «پسرك، برو. خداوند به ما لطف كرده بود و پيش از آمدنت سفر خوشى داشتيم، شايد پس از رفتن تو، به وضع سابق بازگرديم».
عجاج دانست كه هيچ خبرى به دست نخواهد آورد. او بسيار خشمگين شد و گفت: «به امير خواهم گفت كه شما اهل تجارت با ما نيستيد». رئيس‏كاروان گفت: «فراموش نكن به امير بگويى پسرى كه بر اسب اصيل آقايش سوار شده است، براى آن شايستگى ندارد».
عجاج به سوى امير بازگشت و گفتگوى خود با رئيس كاروان را براى او شرح داد و گفت نتوانسته است اطلاعاتى به دست آورد. امير او را رد كرد و گفت: «اگر به نظر رئيس كاروان تو براى سوار شدن بر اسب من شايستگى ندارى، بدون شك براى تقديم قهوه به ميهمانان و دوستان من نيز شايسته نيستى. به خانه‏ات بازگرد و كار ديگرى پيدا كن».
در اين هنگام امير به پسر ديگر كه «كريم» نام داشت، روى كرد و به او دستور داد كه به سوى كاروان برود و اطلاعات لازم را به دست آورد. كريم سوار همان اسب اصيل شد و پيش از اين كه به كاروان برسد، سرعت اسب را كم كرد تا شتران را رم ندهد و از يك راه فرعى به پشت كاروان رفت و گفت: «برادران، سلام عليكم». كاروانيان به او نگاه كردند و پاسخ دادند: «عليكم السّلام و و بركاته».
كريم به كاروان نزديك شد و پس از مدت كمى گفت: «بدون شك سفرتان طولانى بوده و آثار خستگى در شما پيداست». رئيس كاروان ديد پسر بر همان اسب اصيل سوار شده است، رو به او كرد و گفت: «ما شهر داريا را صبح زود، پيش از طلوع خورشيد ترك كرده‏ايم».
- اميدوارم خداوند به شما توفيق بدهد تا كالاهايتان را به قيمتى كه دوست داريد، بفروشيد و به سلامت به سرزمينتان بازگرديد.
- اى جوان، سپاسگزاريم. كاروان ما بهترين ميوه و سبزى را با خود دارد. مابه دمشق مى‏رويم كه به اميد خدا آنها را بفروشيم.
- دوست دارم امشب نزد ما استراحت كنيد.
- لطف داريد، ما بايد به سفرمان ادامه دهيم تا شب را در روستايى نزديك دمشق بگذرانيم.
كريم تصميم گرفت بازگردد و گفت: «دست خدا به همراهتان». رئيس كاروان گفت: «به جناب امير، بگو ما از ديدن اسب اصيل او شادمان شديم، ولى شادى ما از مشاهده سواركار مؤدب آن بيشتر است».
كريم با اطلاعات لازم به سوى امير بازگشت و گفتگويش با كاروانيان را شرح داد. امير از رفتار او خرسند شد و وى را به خدمت پذيرفت.


 

6-گرِيس دارلينگ


يك روز صبح مه غليظى همه جا را فرا گرفته بود، باران شديدى مى‏باريدو تندبادى در كانال مانش مى‏وزيد. در اين حال، تندباد يك كشتى را به صخره‏هاى دور ساحل كوبيد و آن را درهم شكست. چند نفر از مسافران كشتى غرق شدند و بقيه به نيمه معلق كشتى ميان صخره‏ها چسبيدند؛ امواج توفنده دهان گشوده بودند كه آنان را نيز ببلعند.
گريس دارلينگ، دختر جوان نگهبان فانوس دريايى در يكى از جزيره‏هاى نزديك به محل حادثه، آن منظره وحشتناك را ديد و فريادهاى كمك را كه با غرش امواج درهم آميخته بود، شنيد. او به پدرش گفت: «پدرجان، خوب است بر قايق سوار شويم و به كمك آنان برويم».
پدر پير و آزموده كه مى‏دانست در چنين مواردى كوشش بى‏فايده است،به‏دخترش گفت: «كسى نمى‏تواند بر اين طوفان سركش پيروز شود و تلاش ما بر باد مى‏رود. بهتر است جانمان را بيهوده در معرض خطر قرارندهيم».
دختر با مهربانى به پدرش نگاه كرد و گفت: «آيا وجدانمان اجازه مى‏دهد شاهد غرق شدن آنان باشيم و براى نجاتشان نكوشيم؟ پدرجان، ما وظيفه داريم بكوشيم و اگر در كمك به آنان كوتاهى كنيم، در طول زندگى خويش از عذاب وجدان آسوده نخواهيم بود».
پدر و دختر به سوى قايق سنگين فانوس دريايى رفتند و بر آن سوار شدند. گريس دارلينگ يك پارو را گرفت و پدرش ديگرى را. آن دو به سوى تكه‏هاى معلق كشتى رفتند و مانند قهرمانان با امواج هولناك مبارزه كردند تا اين كه توانستند ظرف دو ساعت فاصله يك ميلى را بپيمايند و به مسافران كشتى شكسته نزديك شوند. نگهبان به سوى آنان پريد و به آنان كمك كرد تا بر قايق سوار شوند. در اين ميان، گريس، آن دختر قهرمان و نيرومند، از نهايت نيرو و مهارتش براى ثابت نگه داشتن قايق در مقابل امواج استفاده مى‏كرد. هنگامى كه پدر مسؤوليت سخت خويش را به پايان رساند، قايق‏سنگين به سوى فانوس دريايى حركت كرد و توانست به سلامت به مقصد برسد.
در خانه نگهبان تهى‏دست، پذيرايى شايسته‏اى از مسافران شد؛ گريس زخم‏هاى مجروحين را مى‏بست و به بيماران كمك مى‏كرد. همچنين به همه‏آنان كه يك شبانه روز بى‏غذا مانده بودند، غذا داد. نگهبان با رؤساى‏خودتماس گرفت و موضوع را به آنان گفت. ايشان از او و دختر دلاورش تقديركردند و پس از اين كه هوا آرام شد، هر مسافرى را به شهر خودرساندند.


اين حادثه مدت‏ها پيش اتفاق افتاد، ولى نام گريس دارلينگ، دختر دلاور و قهرمانى كه قلبى زرين داشت، در دفتر قهرمانان و جانبازان ثبت شد. مگر او جانش را در راه نجات ديگران به خطر نينداخت؟ آيا پدرش را وادار نكرد كه براى اين عمل انسانى بكوشد؟
پس از سال‏ها هنگامى كه گريس دارلينگ از دنيا رفت، او را در آرامگاهى كوچك نزديك فانوس دريايى به خاك سپردند و بر سنگ گورش تصوير او را درحالى كه پاروى قايقى را در دست راست گرفته است، حجارى كردند و در زير آن تصوير نوشتند:
«كدام سعادت بالاتر از سعادت قهرمانانى است كه براى نجات ديگران جان خود را به خطر مى‏اندازند؟»


 

7- هميارى


يكى از اهالى روستايى داشت به شهر مى‏رفت؛ هنگامى كه به دره‏اى تنگ رسيد، مشاهده كرد كه سيل صخره‏هاى بزرگى را غلتانده و راه را بسته است. او راهى براى عبور نيافت. كوشيد تا بعضى از صخره‏ها را جا به جا كند، ولى تلاشش به جايى نرسيد و نتوانست هيچ يك از آنها را از ميان جاده بردارد. كنار راه مسدود نشست و بر بداقبالى خود گريست و گفت: «نمى‏دانم هنگامى كه شب تاريك فرارسد و جانوران وحشى و درنده در جستجوى طعمه بيرون بيايند، چه اتفاقى برايم خواهد افتاد».
در اين ميان كه او اندوهگين نشسته بود، كشاورزى با يك گارى پر از سبزى كه آنها را براى فروش به شهر مى‏برد، از راه رسيد. وى گارى را متوقف كرد و براى باز كردن راهى براى خود و گارى‏اش كوشش كرد، ولى تلاش او نيز بى‏ثمر بود. نزديك روستايى روى زمين نشست و گفت: «چه بايد كرد؟ اگر به روستا بازگردم، كسى سبزى‏هايم را نمى‏خرد و اگر اين جا بمانم، مى‏ترسم جانوران وحشى به من حمله كنند».
پس از مدت كوتاهى، مسافران ديگرى رسيدند و هر يك از آنان به تنهايى براى غلتاندن صخره‏ها كوشيد تا گذرگاهى را باز كند، ولى كوشش هر يك به‏شكست انجاميد. آنان در جاهايى دور از يكديگر مى‏نشستند و به بداقبالى خود مى‏انديشيدند.
سرانجام، يكى از مسافران فرياد برآورد و گفت: «برادران، هر يك از ما به‏تنهايى براى تكان دادن صخره‏ها تلاش كرد و شكست خورد، چرا با يكديگر اين كار را نكنيم؟»
آنان از جا برخاستند و به سرعت توانستند صخره‏ها را جا به جا كنند و باگشودن راه به سفر خويش ادامه دهند. آنان در دل خويش احساس شادى مى‏كردند و با خود مى‏گفتند: «اگر شخص تنها باشد، بسيار ناتوان است و اگر انسان‏ها يكديگر را يارى كنند، بسيار نيرومند مى‏شوند!»


 

8- صورتگر كوچك


در يكى از روستاهاى ايتاليا كودكى فقير به نام آنتونيو كانوفا همراه مادربزرگ و پدربزرگ سنگتراش خود زندگى مى‏كرد. او لاغراندام بود و نمى‏توانست كارهاى توان‏فرسا انجام دهد. آنتونيو با كودكان ديگر همبازى نمى‏شد و ترجيح مى‏داد همراه پدربزرگش به معدن سنگ برود. پيرمرد سنگ‏ها را مى‏بريد و آنها را براى استفاده در ساختمان‏سازى آماده مى‏كرد. در اين ميان، آنتونيو با تكه‏هاى كوچك سنگ بازى مى‏كرد. گاهى از گِل مجسمه‏اى كوچك مى‏ساخت و گاهى سنگ كوچكى را مى‏تراشيد و مجسمه‏اى از آن درست مى‏كرد. او اين كار را چنان ماهرانه انجام مى‏داد كه تحسين پدربزرگش را برمى‏انگيخت. هميشه پدربزرگ مى‏گفت: «اين پسر درآينده صورتگر معروفى خواهد شد». شامگاهان هنگامى كه آنتونيو باپدربزرگش به خانه بازمى‏گشت، مادربزرگ وى را مى‏بوسيد و مى‏پرسيد:«صورتگر كوچكم، به من بگو امروز چه كردى؟» سپس وى را روى پاهايش مى‏نشاند و براى او قصه مى‏گفت و به اين شيوه، ذهن او را با تصويرهاى زيبا و چيزهاى دلپذير آشنا مى‏كرد. روز بعد هنگامى كه به معدن سنگ مى‏رفت، برخى از آن تصويرهاى ذهنى خود را با سنگ يا گِل تجسم مى‏بخشيد.
در شهرى نزديك روستاى آنتونيو مرد ثروتمندى زندگى مى‏كرد كه او را «كُنت» مى‏خواندند. كنت هميشه ميهمانى‏هاى بزرگى ترتيب مى‏داد و دوستان ثروتمندش را از آن شهر يا شهرهاى ديگر دعوت مى‏كرد. پدربزرگ‏آنتونيو نيز به خانه كنت مى‏رفت تا به سرآشپز كمك كند، زيرا او به‏همان اندازه كه سنگتراش زبردستى بود، در آشپزى نيز مهارت داشت.
يك بار آنتونيو همراه پدربزرگش به خانه كنت رفت تا براى ميهمانى بزرگى كه برپا شده بود، در آشپزخانه خدمت كند. همه چيز به خوبى پيش‏مى‏رفت تا اين كه وقت آماده كردن شام فرارسيد. ناگهان صدايى از اتاق‏پذيرايى به گوش رسيد و پيشخدمت وحشت‏زده به آشپزخانه آمد ودرحالى كه تكه مرمرى در دست داشت، با ترس و لرز گفت: «واى‏برمن!مجسمه مرمرينى را كه آقايم مى‏خواستند سفره را با آن تزيين‏كنم، شكست و سفره بدون مجسمه زيبا نخواهد بود. اكنون نمى‏دانم چه بايد كرد؟»
همه آشپزها و خدمتكارها متحير ماندند و از يكديگر پرسيدند: «آيا اين ميهمانى كه كنت مى‏خواست بهترين ميهمانى باشد، پس از اين كه همه چيز به بهترين شيوه آماده شد، به هم خواهد خورد؟»
آنتونيو به سوى سرآشپز آمد و پرسيد: «آيا اگر مجسمه ديگرى داشته باشيد، مى‏توانيد ميز شام را با آن تزيين كنيد؟»
مرد نوميدانه پاسخ داد: «قطعاً، ولى به شرط اين كه آن مجسمه كاملاً شبيه مجسمه شكسته باشد».
آنتونيو گفت: «آيا به من اجازه مى‏دهيد از تكه بزرگ كره، مجسمه‏اى مانند آن بسازم؟»
سرآشپز با مسخره پاسخ داد: «پسربچه، تو كيستى كه چنين سؤالى را مى‏پرسى؟»
پسر پاسخ داد: «من آنتونيو كانوفا هستم و خواهم كوشيد شما را خشنودكنم».
سپس او از مكعب كره جامدى كه صد كيلوگرم وزن داشت، مجسمه شيرى را درست كرد. خدمتكاران و آشپزها همراه پدربزرگش جمع شده بودند و به سرعت دست‏هاى كوچك او نگاه مى‏كردند و از مهارتش به شگفتى افتاده بودند. هنگامى كه مجسمه را در يك ساعت يا كمتر به پايان رساند، همگان فرياد برآوردند و گفتند: «اين مجسمه از آن يكى كه شكست، زيباتر است! چه پسر فوق‏العاده‏اى!»
پيشخدمت‏ها شتافتند و براى انتقال مجسمه به اتاق پذيرايى به سرآشپز كمك كردند.
همين كه كنت و ميهمانانش سر ميز غذاى مجلل نشستند، آن مجسمه زيبا توجهشان را جلب كرد. آنان نيز فرياد برآوردند و گفتند: «چه مجسمه بديعى! چه قطعه هنرى زيبايى! بدون شك اين مجسمه اثر يك صورتگر مشهور است! ولى چرا آن را از كره ساخته‏اند؟»
كنت سرآشپز را خواند و نام سازنده مجسمه و سبب ساخته‏شدن آن از كره را جويا شد. سرآشپز واقعيت را گفت و افزود: «اين لطف خداوند بود كه هنگام شكستن مجسمه اصلى اين پسر بيايد و با ساختن اين مجسمه در مدت يك‏ساعت، ما را از گرفتارى برهاند».
كنت و دوستانش پسر را به سالن بزرگ پذيرايى فراخواندند. كنت نام او ونام آموزگارش را پرسيد. او مؤدبانه پاسخ داد: «آقاى من، نام من آنتونيوكانوفا و آموزگارم پدربزرگ من است كه سنگتراشى مى‏كند و شما او را مى‏شناسيد».
حاضران اصرار كردند آنتونيو با آنان سر ميز بنشيند. آنان او را گرامى داشتند و به وى آفرين گفتند.
روز بعد، كنت، آنتونيو و پدربزرگش را به كاخ خويش خواند. او به پدربزرگ پيشنهاد كرد كه آنتونيو مانند يكى از فرزندانش با او در كاخش زندگى كند. براى درس دادن به او صورتگران بزرگ را گماشت و آنان اصول صورتگرى را به وى آموختند. هنوز چند سالى نگذشته بود كه آنتونيو بر آموزگاران هنرمند و معروف خود پيشى گرفت و يكى از بزرگ‏ترين صورتگران جهان شد.


 

9- رابين هود


در روزگاران قديم جنگل‏هاى بسيارى در انگلستان وجود داشت. مشهورترين آنها جنگلى به نام «شِرْوود» بود كه شكارگاه پادشاه محسوب مى‏شد. چند نفر از مخالفان شاه در اين جنگل زندگى مى‏كردند. آنان به اين جنگل پناه آورده بودند، زيرا بر ضد پادشاه و قوانين ظالمانه او شوريده بودند و كارهاى مخالف قوانين پادشاه انجام مى‏دادند؛ آنان اموال مسافران ثروتمند را مى‏دزديدند و بخشى از آن را در ميان بيچارگان پخش مى‏كردند. مردم نيز آنان را دوست داشتند و از قهرمانى‏هاى آنان و به ويژه رهبرشان «رابين‏هود» سخن مى‏گفتند.
صد تن از اين مخالفان با رهبر دلاورشان لباس سبز مى‏پوشيدند و سلاحشان تير و كمان و نيزه‏هاى بلند و شمشير بود. اگر يكى از آنان چيزى به‏دست مى‏آورد، آن را به رابين هود مى‏داد. او نيز پس از اين كه سهم بينوايان را كنار مى‏گذاشت، باقى‏مانده‏اش را به طور مساوى ميان همدستانش پخش مى‏كرد.
رابين هود به هيچ يك از افرادش اجازه نمى‏داد به كسى آزار برسانند مگر به ثروتمندانى كه تن به كار نمى‏دادند و در كاخ‏هاى بزرگ زندگى مى‏كردند و كشور از اموال آنان سودى نمى‏برد. وى و افرادش با بيچارگان به نيكى رفتار مى‏كردند و به آنان يارى مى‏رساندند و در ميان مردم به دوستى ستمديدگان مشهور بودند.
روزى رابين هود زير درختى پربرگ در كنار جاده ايستاده بود و به جيك‏جيك پرندگان در ميان برگ‏ها گوش مى‏داد، كه ناگهان ديد جوانى از آن حوالى مى‏گذرد؛ جوان لباس قرمز روشنى پوشيده بود و چهره‏اش از شادى مى‏درخشيد. رابين هود آن روز نخواست خوشى او را برهم‏بزند. روز بعد همان جوان را ديد كه از آن جا مى‏گذرد، ولى خوش و شادمان نيست و آن لباس قرمز زيبا را بر تن ندارد. او آه مى‏كشيد و مى‏گفت: «چه روز نحسى! چه اقبال‏بدى!»
رابين هود به وى نزديك شد و گفت: «آيا چيزى دارى كه به من و افرادم‏بدهى؟»
او پاسخ داد: من فقط پنج ليره و يك انگشتر طلا دارم.
- اين چيست؟ مى‏بينم كه حلقه ازدواج است.
- اين حلقه‏اى است كه هفت سال آن را نگه داشتم تا به دختر مورد علاقه‏ام كه منتظر بودم ديروز با او ازدواج كنم، اهدا كنم. ولى پدرش به عهد خود وفا نكرد و بر خلاف خواسته دختر، تصميم گرفت او را به عقد پيرمردى ثروتمند درآورد.
- اگر تو را در رسيدن به دختر مورد نظرت يارى كنم، به من چه خواهى‏داد؟
- اگر اين كار را بكنى، خادم تو خواهم شد.
- محل زندگى دختر از اين جنگل چه قدر فاصله دارد؟
- زياد دور نيست، ولى او امروز با پيرمرد ثروتمند ازدواج خواهد كرد و كليسايى كه جشن ازدواج در آن برگزار مى‏شود، پنج مايل از اين جنگل فاصله‏دارد.
رابين هود شتافت و لباس نوازندگان گيتار را پوشيد و پس از اين كه سفارش‏هاى لازم را به افرادش كرد، اندكى پيش از موعد عروسى به كليسا رفت. اسقف به وى گفت: «تو كيستى و اين جا چه كار مى‏كنى؟»
او پاسخ داد: «آقا، من بهترين نوازنده گيتار در اين منطقه هستم».
اسقف به وى خوش‏آمد گفت و او را به كليسا برد و گفت: «چه ورود بابركتى! هيچ كس نداريم كه بتواند در جشن عروسى بنوازد و من آهنگ گيتار را بيش از همه سازها مى‏پسندم».
در اين لحظه پيرمردى كه گذشت عمر مويش را سفيد و پشتش را خم كرده بود، وارد شد و در كنار او دختر جوانى بود با موهايى خرمايى، زيبا همچون گل و با چهره‏اى گرفته و چشمانى اشكبار.
رابين هود با خود گفت: «چه ظلم بزرگى! چگونه اين دختر زيبا با پيرمردى كه پايش لب گور است، ازدواج كند؟» او از كليسا بيرون رفت و سه بار در شيپورش دميد. بى‏درنگ حدود بيست جوان كه لباس سبز پوشيده بودند و كمان‏هاى بزرگى در دست داشتند، از جنگل بيرون آمدند و درحالى كه آن جوان جلو آنان راه مى‏رفت، وارد كليسا شدند. رابين هود به دختر جوان گفت: «آيا اين پيرمرد را كه كنار تو ايستاده، دوست دارى؟»
دختر پاسخ داد: «خير، آقاى من. پدرم به طمع مال او مرا وادار كرد با وى ازدواج كنم و من در اين دنيا جز خواستگارم "آلن دايل" هيچ كس را دوست ندارم».
رابين هود با صداى بلند گفت: «نبايد اين دختر به همسرى پيرمردى كه مورد علاقه‏اش نيست، درآيد. آقاى اسقف، عدالت اقتضا مى‏كند كه او با جوان مورد علاقه‏اش ازدواج كند».
اسقف ناچار شد مراسم ازدواج دختر جوان و محبوبش را برگزار كند. اما پيرمرد ثروتمند كه تصور مى‏كرد مى‏تواند دل پاك دختر را با پول بخرد، با ناكامى روانه خانه‏اش شد.


 

10- دونده قهرمان


سام هميشه زود به مدرسه مى‏رفت. او در روزهاى سرد وارد كلاس مى‏شد و بخارى را از هيزمى كه در گوشه كلاس بزرگ انباشته شده بود، پر مى‏كرد. سپس از تانكرى كه در گوشه ديگر كلاس بود، كمى نفت روى هيزم مى‏ريخت، آن‏گاه كبريت مى‏زد و بخارى را روشن مى‏كرد. هنگامى كه آموزگار و همكلاسى‏ها مى‏آمدند، مى‏ديدند كلاس گرم است.
در طول شب برف باريده و كوهستان را با پوششى ضخيم و سفيد پوشانده بود. سام در وقت هميشگى از خواب برخاست. صبحانه‏اش را كه خود وى و بدون زحمت دادن به مادرش آماده كرده بود، خورد. سپس كيفش را به دوش گرفت، پوتين‏ها و دستكش‏هاى پشمى خود را پوشيد و به مدرسه رفت. هنوز برف مى‏باريد كه به مدرسه رسيد. به باباى مدرسه سلام كرد و مانند هميشه وارد كلاس شد. پس از اين كه هيزم را در بخارى گذاشت، از تانكر مايعى را برداشت و روى هيزم ريخت. همين‏كه كبريت را به چوب‏هاى آغشته به مايعى كه نمى‏دانست بنزين است نزديك كرد، صدايى شبيه انفجار نارنجك شنيده شد. زبانه‏هاى آتش از بخارى بيرون زدند و لباسش آتش گرفت. فرياد زد و كمك خواست و به سرعت از كلاس بيرون پريد. هر چه بيشتر مى‏دويد، شعله‏هاى آتش بخش بيشترى از لباسش را فرامى‏گرفتند تا اين كه آتش تمام آن را پوشاند.
دربان شتافت و يك سطل آب بر او ريخت. اين كار را براى بار دوم و سوم تكرار كرد. روستاييان نيز هنگامى كه ديدند دود و آتش از مدرسه بالا مى‏رود، به سرعت آمدند و سام را به مطب پزشك روستا بردند. پزشك كمك‏هاى اوليه لازم را در مورد او اجرا كرد و دستور داد وى را به بيمارستانى در روستاى بزرگ مجاور ببرند. سوختگى بخش بزرگى از بدنش را فراگرفته و ماهيچه ساق پايش به شدت آسيب ديده بود.
سام مدتى در بيمارستان زير نظر گروهى از پزشكان قرار داشت؛ زيرا در ماه اول حادثه جانش در خطر بود. هنگامى كه خطر رفع شد، دو ماه ديگر در بيمارستان ماند تا اين كه بيشتر زخم‏هايش بهبود يافت، ولى زخم پاهاى وى باقى ماند. هنگامى كه اجازه دادند با آمبولانس به خانه بازگردد، رئيس پزشكان والدين او را خواست و گفت: «ممكن است سام براى مدتى طولانى نتواند از پاهايش استفاده كند. بايد به او دلگرمى داد و وى را براى قبول اين مشكل آماده كنند». پزشك افزود: «فكر مى‏كنم تمرين پى در پى راه رفتن با عصا براى او سودمند باشد و وى را بهبود بخشد».
سام دو سال تمام در بستر ماند. در اين مدت به كمك مادرش دروس سال‏هاى چهارم و پنجم ابتدايى را خواند. يك سال پس از اين حادثه ناگوار، تمرين راه رفتن را شروع كرد. در آغاز، درد شديدى حس مى‏كرد و چيزى نمانده بود كه عزمش را بشكند، ولى او درد را تحمل كرد و به تمرين خود ادامه‏داد تا اين كه توانست در مسابقات راه رفتن با عصا شركت كند.
سام به مدرسه بازگشت. عصا را كنار گذاشت، ولى هنگام راه رفتن مى‏لنگيد. دانش آموزان مدرسه راهنمايى از او همچون قهرمان استقبال كردند و به افتخار وى فرياد شادى سردادند و براى بازيافتن سلامتى به وى تبريك گفتند. حادثه ناگوار پشتكار سام را افزايش داد؛ از اين رو، وى با تلاش خستگى‏ناپذير، در درس پيشرفت كرد و بر شركت در ورزش اصرار ورزيد و به‏نتايج خوبى دست يافت.
مدرسه هميشه پيش از پايان سال تحصيلى جشنواره ورزشى بزرگى برپا مى‏كرد و دانش‏آموزان پسر و دختر در اين جشنواره در رشته‏هاى مختلف ورزشى به رقابت مى‏پرداختند. سام در مسابقات دو پنجاه متر، صد متر و دويست متر نام‏نويسى كرد. هنگامى كه سام در هر سه مسابقه رتبه اول را به دست آورد، دوستان و معلمان و اهالى شهر به شگفتى افتادند. نشريه مدرسه و روزنامه‏هاى محلى درباره او مطالبى نوشتند و از هر سوى كشور نامه‏هاى تبريك براى او فرستاده شد. چند شركت به وى مبلغ قابل توجهى دادند تا در آگهى‏هاى تبليغاتى آنها از طريق راديو شركت كند.
سام در مسابقات يادشده در سال‏هاى راهنمايى، دبيرستان و دانشگاه اول شد. هنگامى كه قهرمانان كشورش براى مسابقات المپيك به يكى از شهرهاى اروپا مى‏رفتند، او نيز يكى از افرادى بود كه به نمايندگى از كشورش براى شركت در مسابقه مسافت‏هاى كوتاه برگزيده شد.
سام در مسابقات دوِ پنجاه متر، صد متر و دويست متر نفر اول شد. او ركوردهاى جهانى را شكست و شگفتى مردم جهان را برانگيخت. تصوير او در روزنامه‏هاى پنج قاره ديده مى‏شد. روزنامه‏ها داستان حادثه آتش‏سوزى در مدرسه را شرح دادند و نوشتند كه چگونه سام توانست با اراده آهنين، همت، پشتكار و تمرينات پى در پى، مهارت‏هاى جسمى خود را بازيابد. هداياى گرانبهايى نيز از اكثر كشورهاى جهان برايش فرستاده شد.
هنگامى كه دانشگاه براى سام و همكلاسى‏هايش جشن فارغ‏التحصيلى برگزار كرد، رئيس دانشگاه به او گفت: «سام، تو گواهينامه تحصيلى ممتاز خود را از اين دانشگاه گرفتى، ولى در مسابقات المپيك، از اين كشور و همه جهان گواهينامه‏اى افتخارآميز دريافت كردى كه نشان مى‏دهد تو قهرمان قهرمانان هستى. پسرم، انسان‏هايى مانند تو مايه سربلندى ميهن خويش هستند و الگويى زنده براى پيروزى بر حوادث دردناكى كه در زندگى پرخطر براى آدمى اتفاق مى‏افتد».


 

11- چتربازى


در سال آخر دبيرستان در يكى از مدارس شهر فرانكفورت تحصيل مى‏كرديم. هر چيزى كه مى‏خوانديم و مى‏شنيديم نشان مى‏داد كه به زودى آتش جنگى خونين و سخت برافروخته خواهد شد. مسؤول تربيت بدنى در يكى از بخش هاى ورزشى اعلام كرد كه يك افسر پرواز بزرگ از نيروى هوايى هفته‏اى يك بار خواهد آمد تا پرش با چتر نجات را به ما بياموزد.
من دخترى بودم كه حتى از سوار شدن به هواپيما مى‏ترسيدم، پس چگونه مى‏توانستم اين مخاطره ترسناك را اجرا كنم؟ پدر و مادرم به دفتر مدرسه نامه‏اى نوشتند و درخواست كردند كه من از اين رشته معاف شوم؛ زيرا پرواز به‏تنهايى كافى بود كه اعصابم را در هم ريزد و عقلم را زايل كند. پاسخ قاطع دفتر مدرسه چنين بود: «اين فرمان پيشواى بزرگ كشور آدولف هيتلر است و هر كس گستاخى و اعتراض كند، جان خود را به خطر مى‏اندازد».
آن روز نخستين بار بود كه با افسر پرواز ملاقات كرديم. وى لباس رسمى زيباى خود را پوشيده و سينه‏اش را با مدال‏هاى فراوانى آراسته بود. يك ساعت با دانش‏آموزان پسر و دختر كلاس كه تعدادشان بيست و پنج نفر بود، سخن گفت و همه را به پرواز و دلاورى تشويق كرد و افزود: «پرش با چتر نجات از پرش از ارتفاع سه مترى آسان‏تر و بى‏خطرتر است». وى گفتارش را اين گونه پايان داد: «هفته آينده چنين روزى يك ماشين نظامى بزرگ شما را براى آموزش چتربازى به فرودگاه ويژه‏اى مى‏برد. يك روز آن جا مى‏مانيد و صدها پسر و دختر را مى‏بينيد كه از هواپيماها مى‏پرند. با مشاهده آن منظره، ترس شما خواهد ريخت. تهيه خوراك و نوشيدنى شما نيز بر عهده مديريت فرودگاه است».
با وجود همه چيزهايى كه از افسر پرواز و بستگان و دوستانم شنيده بودم، باز هم هنگامى كه پرش اجبارى با چتر نجات را به ياد مى‏آوردم، از ترس لرزه بر اندامم مى‏افتاد، ولى چاره‏اى نداشتم.
يك روز كامل را در فرودگاه آموزشى سپرى كرديم. صدها پسر و دختر جوان را ديدم كه از هواپيماها مى‏پريدند. آنان چترهايشان را مى‏گشودند و به آرامى بر زمين فرودگاه فرود مى‏آمدند. حادثه‏اى كه ترسم را افزايش دهد، پيش نيامد. يكى از مربيان به ما آموخت كه چگونه خود را از هواپيماهايى كه در ندارد، بيرون اندازيم و مانند فرو رفتن در آب، در هوا فرو رويم و چتر نجات را بگشاييم. همچنين به ما ياد داد كه اگر نخستين چتر نجات گشوده نشد، چگونه چتر يدكى را بگشاييم كه البته اين مسأله به ندرت اتفاق مى‏افتد. او به ما سفارش كرد نگذاريم ترس به دل‏هايمان راه يابد و هنگام نزديك شدن به زمين به بالا نگاه كنيم و به پايين ننگريم و پاهايمان را بالا نبريم.
سرانجام نوبت به ما رسيد كه بپريم. همين‏كه به فرودگاه رسيديم، هر كس لباس ويژه خود را پوشيد. افسر پرواز آزمايش‏هايى را كه قبلاً شنيده بوديم، برايمان تكرار كرد. مربى آمد و سخنانى را كه افسر يك هفته پيش گفته بود، دوباره شرح داد و ما را تا كنار هواپيما بدرقه كرد. هواپيما ما را به آسمان برد. مربى تازه‏اى كه با ما سوار شده بود، گفت: «همه كسانى كه صداى مرا مى‏شنوند و نامشان را خواندم بايد نزديك در صف ببندند و هنگامى كه تا سه شمردم، بى‏درنگ بپرند». نوبت من شد. با چشمان بسته به پايين پريدم و بازوانم را گشودم. با اين كه به سرعت پايين مى‏آمدم، ناگهان حس كردم هوا مرا به آرامى با خود مى‏برد. بالاترين خوشبختى را احساس كردم. ترسم ريخت و اعتماد به نفس خويش را بازيافتم. سپس چشمانم را گشودم و به پايين نگريستم. مزارع، درختان، خانه‏ها و رودها را ديدم و ديدم كه جهان هنوز بر جاى خود باقى است. در اين حال، متوجه شدم كه وقت آن است كه چتر خود را بگشايم. آن را گشودم و همه چيز به سرعت و سادگى پايان يافت. اندكى بعد به زمين رسيدم. پاهايم مرا يارى نكردند و با سر به زمين افتادم، ولى آسيبى نديدم.
به اين ترتيب، چتربازى را آموختم و در جنگ شركت كردم. ميليون‏ها تن از پسران و دختران جوان جانشان را در جنگ جهانى دوم كه جنگ خونينى بود، از دست دادند، ولى من سالم ماندم و با سلامتى كامل به خانه‏ام بازگشتم. من پيوسته با خود مى‏گويم: «اى كاش پسران و دختران جوان چتربازى را به عنوان يك سرگرمى ورزشى برمى‏گزيدند و گاه و بى‏گاه آن را انجام مى‏دادند و از آن براى جنگ و ويرانگرى استفاده نمى‏كردند!»


 

12- بازى‏هاى المپيك


بازى‏هاى المپيك حدود 776 سال پيش از ميلاد مسيح آغاز شد. برخى معتقدند كه اين بازى‏ها پيش از آن در شهر «صور» (لبنان) برگزار مى‏شد.
بازى‏هاى المپيك هر چهار سال يك بار در كوه «المپ» برپا مى‏شد و بر اين اساس، يونانيان هر چيز را كه چهار سال يك بار اتفاق مى‏افتاد، «المپياد» مى‏ناميدند. در آن روزگار، يونان كشورى واحد نبود و هر شهر براى خود دولتى مستقل داشت. اين شهرها پيوسته با يكديگر در جنگ و ستيز بودند.
سياستمداران و فيلسوفان يونان در طول چند قرن كوشيدند تا از اين شهرهاى متخاصم و در حال جنگ، يك دولت متحد و نيرومند پديد آورند. فكر برگزارى بازى‏هاى المپيك به ذهن چند تن از انديشمندان يونان خطور كرد تا شايد وسيله‏اى براى تفاهم، همگرايى و همكارى ميان شهرها باشد. انديشه آنان به بار نشست. اندكى بعد شهرها و طوايف ستيزه‏جو از جنگ و خصومت دست كشيدند، كينه‏ها را از ياد بردند و يك دولت متحد بر كشور يونان حكمفرما شد.
شركت در بازى‏هاى المپيك و تماشاى آن بر زنان و دختران ممنوع بود. اگر زن يا دخترى مخفيانه به تماشا مى‏آمد و دستگير مى‏شد، او را به اعدام محكوم مى‏كردند و اين حكم اجرا مى‏شد. مادر يك مشت‏زن كه در بازى‏هاى المپيك مسابقه مى‏داد، با لباس مردانه وارد ورزشگاه شد تا پسرش را تشويق‏كند. هنگامى كه پسر او بر حريف خود چيره شد، هيجان بر زن غالب گرديد؛ اولباس مردانه خود را از تن بيرون آورد و به سوى پسرش دويد و او را درآغوش گرفت و بوسيد و اشك شوق از چشمانش روان شد، سپس خود راتسليم مأموران كرد بدون اين كه از اعدام باكى داشته باشد. هنگامى كه دردادگاه حاضر شد و از او پرسيدند چرا قانون را شكسته است، به عنوان‏يك‏مادر از حق خود دفاع كرد و اظهار داشت كه مسابقه ورزشى پسر و جگرگوشه خويش را تماشا كرده و به او دلگرمى داده است. وى را آزاد كردند و دستور دادند كه از آن پس، كسى با لباس كامل در مسابقات حاضر نشود.
پس از چند قرن، رومى‏ها يونان را اشغال كردند. در يكى از جشن‏هاى المپيك، رقابت ميان قهرمانان روم و يونان به گونه‏اى بى‏سابقه شدت گرفت. روميان ساختمان‏ها را آتش زدند و ورزشگاه‏ها را ويران كردند. حكومت اشغالگر روم برپايى بازى‏هاى المپيك را ممنوع كرد. اين اتفاق در سال 392 ميلادى رخ داد.
در اواخر قرن نوزدهم ميلادى يك آموزگار فرانسوى محافل تربيتى وورزشى بين‏المللى را تشويق كرد كه بازى‏هاى المپيك را از سر بگيرند و پسران و دختران جوان از همه ملت‏هاى جهان در آن شركت كنند. او گفت در اين بازى‏ها براى جوانان فرصتى گرانبها پيش مى‏آيد تا يكديگر را بشناسند و در محيطى كه روح لطيف ورزش بر آن حكمفرماست، رقابت كنند.
رؤياهاى او تحقق يافت و بازى‏هاى المپيك امروزى در سال 1896 از سر گرفته شد. در ميان تيم‏هايى كه در اين المپياد شركت كردند، تيمى كوچك از ايالات متحده آمريكا بود. بازى‏كنان تيم آمريكا توانستند در نه بازى از دوازده‏بازى برنده شوند. آنان عنوان قهرمانى به دست آوردند و مدال طلا كسب كردند.
در ميان قهرمانان آمريكايى كه در بازى‏هاى المپيك شركت كردند، نام «جيم تورب» كه در سال 1912 در دو بازى پيروز شد، درخشيد. او يك سرخ‏پوست بود. همچنين نام «راى كرونى» از شهر نيويورك كه بين سال‏هاى 1900 و 1908 ده مدال طلا به دست آورد و نام «جِس اووِنز» قهرمان سياه‏پوستى كه در سال 1946 چهار مدال طلا گرفت، برجستگى پيدا كرد.
جس هنگامى كه با دوستانش در مدرسه مشغول بازى بود، نظر مربى ورزش را جلب كرد. مربى ديد جس به سرعت باد مى‏دود. او را تشويق كرد و به عضويت تيم مدرسه درآورد. وى در مسابقات بين مدارس، براى تيم و مدرسه خود افتخار آفريد. مربى تيم درباره او گفت: «جس آنقدر سريع مى‏دويد كه يك بار فكر كردم زمان‏سنج خراب شده است. آن را نزد تعميركار بردم، ولى معلوم شد كه كاملاً سالم است».
جس اوونز يكى از صدها ورزشكارى بود كه بر سوگند المپيك استوار ماندند: «سوگند ياد مى‏كنيم بازى‏هاى المپيك را با روحيه ورزشكارى انجام دهيم و رقابت را با وفادارى و صداقت همراه كنيم. به قوانين و نظام‏هايى كه بر بازى‏ها حكمفرماست، احترام بگذاريم و براى سربلندى كشور و شكوه ورزش، با روحيه ورزشى درست در اين بازى‏ها شركت كنيم».
همه مردم جهان بازى‏هاى المپيك را دوست دارند. آنان اميدوارند كه اين بازى‏ها تا مدت‏ها و تا روزى كه خدا بخواهد، ادامه يابد و مردان و زنانى كه در بازى‏هاى المپيك شركت مى‏كنند، به پيمان خود وفادار بمانند.


 

13- ماجراجوى جسور


چند پسر در كانالى زير پل طبيعى ويرجينيا در آمريكا قدم مى‏زدند و به صدها نامى كه به عنوان يادگارى بر ستون‏هاى آهكى آن نوشته شده بود، نگاه مى‏كردند. آنها تصميم گرفتند نام خود را نيز بر اين نام‏ها بيفزايند. پس از اين كه اين كار را كردند، يكى از آنان به يك بلندپروازى جنون‏آميز دچار شد و تصميم گرفت نام خود را روى بالاترين نامى كه در ستون‏ها بود، حك كند.
كوشش دوستانش براى منصرف كردن وى از اين ماجراجويى خطرناك به جايى نرسيد و هر چه بيشتر او را منع مى‏كردند، سرسختى و اصرارش بيشترمى‏شد. وى به هشدارهاى آنان گوش نمى‏داد؛ زيرا ماجراجويى و خطر كردن در سرشت او بود. همچنين مى‏ترسيد هنگامى كه از تصميم خود بازگردد، به ترس و كم‏دلى متهم شود. شروع كرد به بالا رفتن از يك ستون‏وبا چاقويش در ستون سوراخ‏هايى مى‏كند و پاهايش را در آنها مى‏گذاشت.سرانجام، به‏جايى رسيد كه صداها را مى‏شنيد، ولى مفهوم آنها رادرك‏نمى‏كرد.
يكى از دوستانش به خانه خويشاوندان خود در روستاى مجاور رفت و موضوع را به آنان اطلاع داد. آنان سخت نگران شدند و با نزديكان و همسايگان خويش به آن جا آمدند. پسران ديگر نيز به روستاهاى ديگرى رفتند و براى نجات دوست ماجراجوى خود كمك خواستند. اندكى بعد صدها نفر كنار كانال و بالاى پل گرد آمدند. نفس‏ها در سينه حبس شده بود و قلب حاضران به تندى مى‏زد. زير لب دعا مى‏خواندند و از خدا كمك مى‏خواستند. از سوى ديگر، مى‏ديدند كه پسر بين زمين و آسمان آويزان است و پاهايش را به آرامى از سوراخى به سوراخ ديگر مى‏گذارد. پدر وى فرياد زد و گفت: «ويليام، ويليام، به پايين نگاه نكن. مادر، برادر و خواهرت اين جا هستند. ما همه براى سلامتى تو دعا مى‏كنيم، به پايين نگاه نكن، به بالا بنگر و بر خدا توكل داشته باش».
پسر به پايين نگاه نمى‏كرد. او به بالا مى‏نگريست و به آفريدگار خود اعتماد داشت. بار ديگر چاقو را برداشت و جا پاى ديگرى كند. نگاهى به سر چاقو كرد، ديد يك سوم آن شكسته است. هنوز هم براى رسيدن به مقصد، لازم بود حدود پنجاه سوراخ پديد آورد.
ظهر بود، چند مرد از بالا روى پل خم شده بودند و ريسمان‏هاى ضخيم و بلندى از دست‏هايشان آويزان بود. پسر بيچاره به چاقو نگاه كرد و ديد كارآيى آن كم شده است. در اين هنگام كمى نگران و نوميد شد. ناگهان چاقو از دست هاى خسته‏اش رها شد و در كانال افتاد. همه ترسيدند و صدايى آميخته از وحشت، اندوه و دعا از جمعيت برخاست.
ولى در اين هنگام، مردى كه نيمى از قامتش را از بالاى پل خم كرده بود، بلندترين ريسمان را كه سر آن قلاب شده بود، آويزان كرد و فرياد زد: «پسرم، حواست را جمع كن و بازوانت را در اين قلاب بزرگ قرار ده تا بدنت در آن محكم شود و تو را بالا آورم. دل قوى دار و بر خدا توكل كن!»
مردم با بى‏صبرى نگاه مى‏كردند و ديدند قلاب به بدن پسر رسيد و او بى‏درنگ بازوانش را وارد آن كرد. قلاب در قسمت بالاى سينه پسر محكم شد. پسر بالاى كانال آويزان بود و به اين سو و آن سو مى‏رفت. وقتى كه او را بالا مى‏كشيدند، سكوت مطلق بر همه حاضران حكمفرما بود. سر پسر به پل رسيد. دست‏هاى نيرومندى دراز شد و پسر را كه بيهوش شده بود، گرفت و به‏آرامى روى پل قرار داد. سپس او را نزد مادر بى‏تابش كه كمرش خم شده بود، بردند. همه براى رهايى اين پسر متهور از چنگال مرگ، اشك شوق مى‏ريختند و خدا را براى سلامتى او شكر مى‏گفتند.


 

14- زن ساده‏دل (1)


خديجه زنى خوش‏قلب بود. كارهاى خانه و امور شوهر و فرزندانش را با شور و شوق انجام مى‏داد، ولى ساده‏دل بود.
روزى كنار پنجره‏اى مشرف بر خيابان نشسته بود و لباس شوهرش را مى‏دوخت. در اين ميان صداى مردى دوره‏گرد را شنيد كه فرياد مى‏زد: «نام‏هاى تازه! نام‏هاى تازه داريم!» زن سرش را از پنجره بيرون كرد. مردى گندم‏گون و بلند قامت را ديد كه كيف چرمى سياهى بر دوش و تسبيحى در دست داشت. خديجه مرد را صدا زد و گفت: «آقا، شما نام تازه مى‏فروشيد؟ قيمت يك نام چقدر است؟»
- نام‏هاى زيبايى كه مى‏فروشم، چندان گران نيست. مى‏توانى نامى را كه دوست دارى انتخاب كنى و براى آن تنها ده دينار بپردازى.
- آيا نام‏هاى زيبايى داريد؟ چند عدد از آنها را براى من بگوييد. از نام خديجه كه پدر و مادرم بر من نهاده‏اند، خسته شده‏ام.
- تو مى‏توانى اين نام‏ها را انتخاب كنى: ياسمن، ورده، نسرين، ريحانه، سنا، جميله و....
- ورده! چه نام زيبايى! دوست دارم نام «ورده» را به من بفروشيد.
خديجه به سوى صندوق شتافت. شوهرش در طول سال‏هاى فراوان چنددينارى را از كار خسته كننده‏اش پس‏انداز كرده و در آن گذاشته بود. خديجه ده دينار برداشت و آن را در دستمالى گذاشت و از پنجره به سوى مرد فريبكار انداخت. چشمان مرد از اين كه حيله‏اش كارى شده بود، از شادى مى‏درخشيد، او سپس با شتاب دور شد. چشمان خديجه نيز از شادى نام تازه‏اش روشن بود.
غروب آن روز، شوهر خديجه از سر كار بازگشت. ديد در خانه بسته است و كليد ندارد. فرياد زد: «خديجه، خديجه، در را باز كن!» پاسخى نشنيد و كسى در را نگشود. بار دوم و سوم نيز اين را تكرار كرد و همسرش را با نامش صدا زد، ولى پاسخى نشنيد و در گشوده نشد. سرانجام كاسه صبرش لبريز شد. با خشم فراوان، لگد محكمى به در كوبيد و دو لنگه در گشوده شدند. او هنگامى كه ديد همسرش آرام و ساكت روى صندلى نشسته و با خود سخن مى‏گويد و مى‏خندد، بسيار شگفت‏زده شد. با تندى با او سخن گفت و سخت سرزنش كرد و او را از خود راند و گفت: «واى بر تو اى خديجه! مگر صداى مرا نشنيدى؟ چرا در را نگشودى؟»
زن لبخندى زد و با سردى گفت: «چگونه به تو پاسخ دهم و در را باز كنم، تو كه مرا با نام درست صدا نزده بودى!»
- نام درست؟! مگر غير از خديجه، نام ديگرى هم دارى؟
- قبلاً نامم خديجه بود، ولى از امروز ظهر، نام من ورده شده است.
- ورده؟ چه زن نادانى! مگر نام زيباى خديجه را دوست ندارى؟ نام ورده را از كجا آورده‏اى؟
- نام خديجه قديمى شده و از آن خسته شده‏ام. نام تازه‏اى خريده‏ام، نام‏ورده. آيا از آن خوشت نمى‏آيد؟
- چى؟ آن را خريده‏اى؟ از كى خريده‏اى؟ چقدر پول داده‏اى؟
خديجه ماجرا و مشخصات فروشنده را به او گفت و افزود: «ديدم آن مرد مى‏رود و زنان و دختران او را دنبال مى‏كنند تا از او نام‏هاى تازه بخرند».
مرد بيچاره از تلخى اين سخن دچار سرگيجه شد و بى‏درنگ تصميم گرفت خانه‏اى را كه زنى ديوانه در آن است، ترك كند. او اندوهگين بيرون رفت تا اين كه نيمروز به روستايى بزرگ رسيد. از چاه روستا آب نوشيد. دست و روى خود را شست و خنك شد و روى زمين نشست تا خستگى سفر را به دركند.
در اين ميان چند زن روستايى كه كوزه‏هايى بر شانه داشتند، آمدند كه آنها را از آب چاه پر كنند. تا او را ديدند، دورش جمع شدند. يكى از آنان پرسيد: «از كجا مى‏آيى وبه كجا مى‏روى؟»
- از دوزخ مى‏آيم و به سرزمينى مى‏روم كه كسى از آن جا بازنمى‏گردد.
- آيا آن جا آن سرزمينِ دور نيست؟ آن سرزمين دور كه پادشاه سربازانش را براى جنگ به آن جا مى‏فرستد و آنها بازنمى‏گردند؟
زنى در آن ميان گفت: «اى غريبه، تو به جايى مى‏روى كه شوهر من نيز كه سرباز است، سال گذشته به آن جا رفت و بازنگشت. آيا لطف مى‏كنى و اين دو دستبند طلا را به او مى‏دهى؟ شايد او به پول نياز داشته باشد».
اندكى بعد تعداد زيادى گوشواره، دستبند، حلقه بينى، انگشتر و گردنبند به او دادند تا آنها را به شوهرانى بدهد كه مدت‏هاست از سفر بازنگشته‏اند.
مرد طلا و جواهرات را در كيسه‏اى گذاشت. با زنان و دخترانى كه در سادگى از همسرش پيشى گرفته بودند، خداحافظى كرد و بسيار زود از روستا دور شد. هنگام عصر، مردان روستا از كار در كشتزارها بازگشتند. ديدند همسرانشان با يكديگر سخن مى‏گويند. اندكى بعد ماجرا معلوم شد. مردان از شدت خشم ديوانه شده و همسر و دخترانشان را به باد كتك گرفتند. سپس براى يافتن مرد غريبه فريبكار و پس گرفتن طلا و جواهرات از او روستا را ترك كردند. يكى از روستاييان زودتر از همه بر اسب خود سوار شد و براى گرفتن مرد فريبكار اسب خود را سخت تاخت و اندكى بعد به او رسيد.
ولى مرد كه قبلاً ديده بود آن روستايى از دور مى‏آيد، گودالى در زمين كنده و كيسه پر از طلا و جواهرات را در آن نهاده بود. هنگامى كه روستايى او را ديد، سلام كرد و گفت: «كسى را نديدى كه كيسه‏اى پر از طلا و جواهرات در دست داشته باشد؟»
مرد پاسخ داد: «يك ساعت پيش او را ديدم كه در راه كوهستانى مى‏رفت؛ ولى به نظر من تا هنگامى كه بر اسب سوار هستى به او نمى‏رسى؛ زيرا آن مرد با دو پا راه مى‏رود و اسب شما با چهار پا».
روستايى گفت: «درست است اى غريبه دانا، از راهنمايى شما سپاسگزارم».
روستايى بى‏درنگ تصميم گرفت پياده برود. اسب را به مرد داد و راه كوهستانى را در پيش گرفت.
اما شوهر ورده، و در واقع خديجه، كيسه پر از طلا و جواهرات را از دل خاك بيرون آورد. او بر اسب نشست و پيش از اين كه ديگر مردان روستايى برسند، از ديدگان پنهان شد. اندكى بعد به روستايى بزرگ‏تر از روستاى نخست رسيد و چيزهاى شگفت‏آورى مشاهده كرد، كه در بخش دوم داستان مى‏آيد.


 

15- زن ساده‏دل (2)


شوهر خديجه يا ورده وارد روستا شد. ديد اهالى آن در كوچه‏ها جمع شده‏اند و اندوه و حيرت بر چهره‏شان نشسته است. يكى مى‏گفت: «زن‏بيچاره، علياى زيبا، خانواده‏اش مجبور شده‏اند سرش را ببرند تا بتواند عبور كند». ديگرى مى‏گفت: «آيا بهتر نيست به جاى بريدن سر او، پاهاى اسبى را كه بر آن سوار مى‏شود، ببرند؟»
هنگامى كه مرد ميان جمعيت رفت، دليل اندوه و شگفتى را دانست. علياى زيبا تازه‏عروسى بود كه مى‏خواستند او را همراه با جمعيتى سوار بر اسب به روستاى داماد ببرند. راه او از زير يك پل مى‏گذشت. اين پل به اندازه‏اى بلند نبود كه يك اسب‏سوار با سرى افراشته از زير آن بگذرد. آن مرد از سادگى فراوان آن افراد به شگفتى افتاد و به كدخداى ده گفت: «من براى رهايى شما از اين گرفتارى، راهى در نظر دارم به گونه‏اى كه لازم نمى‏شود سر عليا يا پاهاى اسبش را ببريد».
سپس به عروس نزديك شد و در گوش او گفت: «علياخانم، هنگامى كه به پل رسيدى، سرت را بسيار زياد خم كن و از زير پل بگذر».
عروس اين كار را انجام داد و سرش اصلاً به پل برخورد نكرد.
مردم شادمانه فرياد مى‏زدند: «چه مرد دانايى! او شايسته است كه كدخداى ده ما شود». ولى او كدخدايى روستايى را كه مردمى كودن و ابله در آن زندگى مى‏كردند، نپذيرفت. پدر عروس ميهمانى بزرگى به افتخار او برگزار كرد و براى اين كه جان دخترش را خريده است، پول فراوانى به وى داد. روز بعد به روستايى بزرگ‏تر از آن دو روستا رسيد و چون در آن جا مسافرخانه‏اى نبود، شب را در يكى از خانه‏هاى روستا به روز آورد و اهل خانه بسيار خوب از او پذيرايى كردند. اين خانواده از يك پدر و مادر و پسرى 25 ساله و دخترى هجده ساله تشكيل شده بود. آنان بى‏درنگ غذاى خوشمزه‏اى آماده كردند و مرد پس از صرف غذا، از ايشان خواست كه اسب تشنه‏اش را آب بدهند. مادر به دخترش گفت: «دخترم، كوزه را بردار و به سوى چاه روستا برو و آن را پركن. سپس با شتاب بازگرد تا اسب ميهمان را آب بدهيم».
دختر كوزه را برداشت و به سوى چاه روستا رفت. كوزه را از روى شانه‏اش پايين آورد و نزديك چاه بر زمين گذاشت و نشست تا كمى استراحت كند. دختر با خود گفت: «بدون شك اين مرد به خانه‏مان آمده است كه از من خواستگارى كند. چقدر خوشبختم! او همان شوهرى است كه آرزويش را داشتم. به زودى ازدواج خواهيم كرد و مدتى بعد خداوند پسرى زيبا به من خواهد داد. اين پسر بزرگ خواهد شد و با كودكان روستا بازى خواهد كرد. ولى يك روز به تنهايى به سوى اين چاه مى‏آيد و سرش را بر دهانه چاه مى‏گذارد تا تصوير خود را در آب ببيند. سپس مى‏كوشد تا آن تصوير را بگيرد و دستش را به پايين دراز مى‏كند. او تعادل خود را از دست مى‏دهد و در چاه مى‏افتد و غرق مى‏شود». آن‏گاه بر صورتش زد و گيسوان خود را كشيد و گريه كرد و گفت: «افسوس، پسرم كشته شد! مردم، مرا كمك كنيد! پسركم، اى كاش من به جاى تو غرق مى‏شدم!»
پدر و مادر ديدند دخترشان دير كرده است. برادرش را فرستادند و به او سفارش كردند دختر و كوزه را به سرعت بياورد تا اسب ميهمان بيش از اين تشنه نماند؛ ولى جوان هنگامى كه خواهرش را در آن حالت يافت و موضوع را دانست، او نيز بر مرگ خواهرزاده‏اش گريست و ناله سرداد و گفت: «اى كاش دايى‏ات به جاى تو مى‏مرد! چه مصيبت بزرگى!» سپس كنار خواهرش نشست و خانواده و ميهمان و اسبش را از ياد برد.
سرانجام، پدر و مادر ناچار شدند ميهمان را تنها در خانه رها كنند و براى آگاهى از حال فرزندانشان به سراغ چاه بروند. همين‏كه به چاه رسيدند و پسر و دختر خود را در آن حالت ديدند و دليل اندوه و گريه‏شان را دانستند، آنان نيز گريستند و براى نوه بيچاره خويش افسوس خوردند.
هنگامى كه ميهمان ديد اهالى خانه بيش از حد دير كرده‏اند، ترسيد كه اتفاق بدى براى ايشان افتاده باشد و در جستجوى آنان از خانه بيرون رفت تا اين كه در نزديكى چاه آنان را ديد. هر چهار نفر مانند كسى كه عزيزى را ازدست داده باشد، مى‏گريستند و ناله مى‏كردند. دليل سوگوارى آنان را پرسيد. پدر موضوع را گفت و افزود: «مگر نه اين است كه تو به خانه ما آمدى تا با دخترم ازدواج كنى؟»
مرد از اين سخن به شگفتى افتاد و پاسخ داد: «خير، من چنين تصميمى ندارم. من قبلاً ازدواج كرده‏ام و به فكر ازدواج مجدد نيستم». سپس مرد به‏سرعت به خانه ميزبانش بازگشت و اسب را برداشت و از آن روستا بيرون‏رفت.
وى پس از سه روز به روستاى خودش رسيد. در خانه را كوبيد و فرياد زد: «ورده، در را باز كن! همسرم ورده، درست است كه تو ساده‏دل هستى و گاهى كارهاى نا به‏جايى انجام مى‏دهى، ولى با اين وجود، تو از كسانى كه ديده‏ام، داناتر هستى. ورده، شوهرت به خانه بازگشته است. اگر مى‏خواهى در را به رويش باز كن».
ورده كه همان خديجه باشد، شتافت و در را به روى شوهرش گشود. او ازكار خود عذر خواهى كرد و پيمان بست كه از آن پس، هيچ كارى را بدون مشورت شوهرش انجام ندهد و آنان زندگى شيرين خود را از سر گرفتند