مجموعه داستانهای اموزنده 1
پدرم از بزرگترين بازرگانان و نماينده دو شركت ژاپنى در بيروت بود. هر وقت گزارشى از مدرسه مىرسيد كه بيانگر خوشرفتارى، تلاش زياد و پيشرفت مرتب من در درسهايم بود، پدرم هديهاى گرانبها به من مىداد.
مديريت مدرسه، آن سال، نخستين گزارش تحصيلى مرا در اواسط ماه فوريه فرستاد. خوشبختانه نمرههايم خوب بود. مدير مدرسه زير آن برگه، رشد شخصيت و پيشرفت مرا در درس و ورزش ستوده بود. من در آن هنگام نُهسال داشتم و تنها فرزند خانواده بودم، ولى پس از آن، خداوند يك پسر و يكدختر به پدر و مادرم عطا كرد. آنان مرا بوسيدند و پدرم گفت: «شايسته است در سفر به ژاپن، تو را هم با خود ببرم. به درسهايت اهميت بده و پيشرفت كن و براى كمك به دوستان و آموزگارانت بكوش! در اولين روز از تعطيلات بهار، همراه مادرت با يك هواپيما به توكيو، پايتخت ژاپن، خواهيم رفت».
در هتلى بزرگ در توكيو اقامت كرديم. همه چيز براى من تازگى داشت و جالب بود: غذاى هتل، مردم و لباسهاى گوناگون و رنگارنگى كه پوشيده بودند و به سرعت در پيادهروها و فروشگاهها رفت و آمد مىكردند. از اين كه ژاپنىها با وجود جمعيت زياد، به مقررات احترام مىگذارند و آن را اجرامىكنند، واقعاً شادمان شدم. آنان در مقابل باجههاى بليطفروشى در صفهاى بلند مىايستادند و با آرامش و ادب، منتظر نوبت خود مىشدند. اين موضوع در ايستگاه وسايل نقليه نيز ديده مىشد.
دوازده روز به كارهاى گوناگون مشغول بوديم. يكى از شركتهايى كه پدرم نمايندگى آن را در لبنان داشت، ما را به كارخانه بزرگش كه در بيرون توكيو بود و ميليونها دوچرخه و موتورسيكلت مىساخت، دعوت كرد. شركت، دوچرخه قرمز رنگى را كه نام من به خط ژاپنى و عربى روى فرمانش نوشته شده بود، به من اهدا كرد. مدير كارخانه هنگام تقديم هديه، با من دست داد و گفت: «ازپدرت شنيدهايم كه شما دانشآموز ممتازى هستيد؛ از اين رو، با كمال خوشحالى، هديهاى را كه به دانشآموزان نمونه مدرسه كارخانه داده مىشود، به شما نيز تقديم مىكنيم».
از او سپاسگزارى كردم و قول دادم كه براى پسرش كه همراه او بود و دانشآموزى ممتاز در مدرسه كارخانه به شمار مىرفت نامه بنويسم.
پيش از بازگشت، شبى در خانه يك بازرگان لبنانى مقيم توكيو ميهمان بوديم. وى از دوران مدرسه با پدرم دوست بود. از او شنيديم بيشتر افرادى كه به ژاپن مىآيند در فصل تابستان به قله كوه «فوجىياما» صعود مىكنند. ژاپنىها آن را كوه مقدسى مىدانند و به زيارت آن مىروند. از پدرم خواستم كه اگر فرصتى برايش پيش آمد كه به قله كوه فوجىياما برود، مرا نيز با خود ببرد، او هم پذيرفت.
پدرم به وعده خود وفا كرد و همين كه سال تحصيلى در اواخر ژوئن بهپايان رسيد، راننده اتومبيلمان من و پدر و مادرم را به فرودگاه بينالمللى بيروت برد تا بار ديگر به كشور دوستداشتنى ژاپن برويم.
صبح زود از هتل بيرون آمديم و با يك قطار به ايستگاه پايين كوه فوجىياما رسيديم. آنجا سوار اتوبوسى شديم تا ما را به ايستگاه دوم در دامنه كوه ببرد. كوهنوردى از آن جا آغاز مىشد و تا قله كوه، هشت ايستگاه ديگر وجود داشت. با اين كه فصل زيارت بود، در اتوبوس تنها بوديم و اين شگفتى ما را برانگيخت. پدرم به كمك چند كلمه ژاپنى كه در طول سفرهاى فراوان خود به ژاپن آموخته بود، از راننده دليل خلوت بودن اتوبوس را پرسيد، ولى از پاسخ راننده چيزى دستگيرش نشد. راننده چند بار با سر به قله كوه و پس از آن به پايين اشاره كرد، ولى از اين حركات چيزى نفهميديم.
در ايستگاه دوم، سه چوبدستى خريديم براى هر نفر يك چوبدستى. روى چوبدستىها تاريخ آن روز حك شده بود. همچنين نقشه كوه فوجىياما را خريديم. بايد چوبدستىها را در هر ايستگاه با آتش نشانهگذارى مىكرديم. هنگامى كه چوبدستى هايمان را در ايستگاه سوم نشانهگذارى كرديم، چاى خوشطعم ژاپنى نوشيديم. در آن ايستگاه سه مرد زاغ سياه ما را چوب مىزدند.
كوهنوردى را ادامه داديم. سنگ كوه سست شده بود و اگر يك كوهنورد دقت نمىكرد، هنگام رفتن مىلغزيد و اندامش خرد مىشد. بادهايى سخت وزيدن گرفت و ابرهاى غليظ و سياه، خورشيد را پوشاند. ديديم ايستگاههاى چهارم و پنجم بسته هستند. نگران شديم، ولى خوشبختانه ايستگاه ششم بازبود. در آن ناهار خورديم و روى تختهاى چوبينى كه به ديوار نصب شده بود، خوابيديم.
مادرم از گرانى غذا در اين ايستگاه شگفتزده شد. پدرم خنديد و گفت: «اين كه تعجبى ندارد؛ چون همه چيز را انسانها بر پشت مىگيرند و به اينجا مىآورند. براى چارپايان ممكن نيست كه از اين دامنههاى ناهموار بالا بيايند. در چهار ايستگاه بعدى خواهى ديد كه قيمتها باز هم افزايش مىيابد».
هنگامى كه از ايستگاه هشتم بيرون رفتيم، خورشيد طلوع كرد. همه ساكت بودند و به عبور خورشيد از روى اقيانوس آرام چشم دوخته بودند. خورشيد ابرها را در پايين آبى و در بالا قرمزرنگ كرده بود. اندكى پس از طلوعخورشيد، تاريكى همه جا را فراگرفت. بارانى تند در بالا و پايين كوه مىباريد. پدر فرياد زد: «زود باشيد چوبدستىهايتان را در زمين فرو كنيد. خمشويد و پاهايتان را روى زمين بگذاريد و بهتر است روى زمين دراز بكشيد. ما با تندباد سختى رو به رو هستيم. حالا فهميدم راننده اتوبوس كه سرش را تكان مىداد، چه مىگفت».
بسيار وحشتزده شدم؛ زيرا قبلاً فيلم طوفانهاى ويرانگر را ديده بودم و درباره ژاپنىها خوانده بودم كه آنها در روزهايى كه ممكن است طوفان بيايد، از خانههايشان بيرون نمىآيند. روى زمين دراز كشيدم و مانند يك سرباز در ميدان جنگ، از ترس اين كه آن طوفان ترسناك مرا ببرد، سينهخيز مىرفتم؛ ولى طوفان زياد طول نكشيد و ما به كوهنوردى ادامه داديم. بر اثر كاهش فشار هوا، هر چه بالاتر مىرفتيم، احساس مىكرديم وزنمان سبكتر مىشود.
ما سه زاير، دلاورانه به ايستگاههاى نهم و دهم رسيديم. آن جا چوبدستىهايمان نشانهگذارى شد. مسؤولان از ما پذيرايى خوبى كردند و در ايستگاه دهم حاضر نشدند از ما پول بگيرند. از بالاى قله بلند كوه فوجىياما به اطراف كوه و مناظر دلپذير و شگفتآور آن نگاه كرديم و از انباشته شدن قوطىهاى خالى و زنگزده مواد مصرفى بر كوهى كه آن را مقدس مىدانند، اندوهگين شديم.
من در نه سالگى كوه فوجىياما را زيارت كردم. مىخواهم چوبدستى خودم را نگه دارم تا فرزندانم و نوههايم آن را ببينند. براى من ثابت شد كه سفر خستگى تن و آلايش روان را مىزدايد و آدمى را به جوهره انسانيت خودش نزديك مىكند و از گوشهگيرى بيرون مىآورد.
2-كوژپشت
در يكى از روستاهاى ساحلى، مرد كوژپشتى زندگى مىكرد كه سرگرمى او ماهيگيرى بود. در اوقات فراغت يك نى بلند، مقدارى طعمه و سبدى برمىداشت و به كنار دريا مىرفت تا ماهى بگيرد. ساكنان روستا نيز او را بهخاطر راستگويى، پاكدلى و اخلاق نيكويش دوست مىداشتند.
روز زيبايى بود؛ آسمانْ آبى و شفاف بود، نسيم به آرامى مىوزيد و موجى روى دريا ديده نمىشد. بخت يار ماهيگير بود و صيد فراوان. هر وقت نى را بلند مىكرد و نخ را مىكشيد، مىديد يك ماهى به قلاب آويزان است و سينهاش مالامال از شادى مىشد.
آن روز، هنگامى كه از تفريح مورد علاقهاش بازمىگشت، چند پسر را ديد كه از روستا به مكان ماهيگيرى او مىآيند. آنان مشغول بازى و تفريح بودند و معلوم مىشد كه بچههاى مؤدبى نيستند؛ زيرا با ديدن ماهيگير، ناگهان بازى را از ياد بردند و به مرد نزديك شده، او را مسخره كردند. يكى از آنان پرسيد: «كوژپشت، آيا از آن ماهيانى كه در سبد دارى، به ما مىفروشى؟»
مرد كه اندوه بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ داد: «ماهيانى را كه گرفتهام، نمىفروشم. آنها را براى مصرف همسر و فرزندانم مىخواهم».
بچهها دوباره خنديدند و بازهم او را مسخره كردند و به او اهانت رواداشتند. اما او وانمود مىكرد كه حركات زشت آنان را نمىبيند و حرفهاى ناهنجارشان را نمىشنود. آنان پس از اين كه آرامش او را به هم زدند، به مسابقه دو پرداختند. آنها به يكديگر سنگ مىپراندند و در آن ميان، سنگريزههايى را به سوى ماهيگير پرتاب مىكردند، ولى او به آنان كوچكترين توجهى نداشت. ناگهان صداى بچهها را شنيد كه فرياد مىزدند: «كمك! كمك! دوستمان سعيد توى آب افتاده، نجاتش دهيد! نجاتش دهيد!»
ماهيگير كوژپشت و پاكدل از جا جست و لباس و كفشش را در آورد. او خود را در آب انداخت و پسرى را كه شنا كردن نمىدانست، نجات داد. سپس او را به ساحل آورد و اقداماتى را كه براى تنفس او لازم بود، انجام داد. بچههاى بىادب از او براى كار دلاورانهاش سپاسگزارى كردند و از بدرفتارى و اهانت خود معذرت خواستند. بچهها از آن پس، تصميم گرفتند كسى را براى ظاهر و نقص جسمانى مسخره نكنند.
3- دانش، كليد آزادى
زندانبانْ «عادل» را به سياهچال انداخت و در را به رويش بست. عادل بيچاره ترسيد و خشمگين شد و با خود گفت: «چقدر بد است كه انسان وارد زندان شود! ولى بدتر اين است كه بدون گناه او را به زندان ببرند». عادل از ته دل احساس مىكرد كه بىگناه است. پليس او را متهم كرده بود كه كيف زنى را زده است. زن نيز اين اتهام را در مورد او تأييد مىكرد. قاضى او را به دو سال زندان محكوم كرد تا برايش درسى باشد.
پيش از اين كه به زندان افتد، به دفتر مدير زندان رفت. مدير مردى پاكدل بود و با زندانيان به مهربانى رفتار مىكرد. او به پرونده عادل نگاهى كرد و گفت: «عادل، صبح به خير، چرا تو را به اين جا آوردهاند؟»
عادل پاسخ داد: «مىگويند من كيف زدهام، ولى من اين كار را نكردهام و در جايى كه دزدى در آن اتفاق افتاده، نبودهام. من نمىدانم براى اثبات بىگناهى خود چه كارى بايد بكنم؟»
مدير زندان دلش به حال او سوخت و گفت: «براى هميشه در زندان نمىمانى. آيا وكيلت به تو نگفته است كه حق دارى تجديد نظر بخواهى؟»
عادل پاسخ داد: «من وكيل نداشتم. تجديد نظر يعنى چه؟»
مدير گفت: «تجديد نظر يعنى اين كه تو نامهاى به دادگاهى كه از دادگاه كنونى تو بالاتر باشد، بنويسى و در آن يادآور شوى كه بىگناه هستى و بدون داشتن وكيل برايت حكم صادر كردهاند».
اندوه بر چهره عادل ظاهر شد و چيزى نمانده بود كه اشك از چشمانش سرازير شود. او گفت: «من خواندن و نوشتن نمىدانم، پس چگونه نامه بنويسم؟»
مدير گفت: «بنابراين، خوب شد كه به اين زندان آمدى؛ زيرا اين جا مدرسهاى وجود دارد كه مىتوانى در آن خواندن و نوشتن بياموزى».
عادل به مدرسه زندان رفت. در آغاز آموختن برايش دشوار بود، ولى به آزادى بيشتر علاقه داشت. هر چه علاقه بيشتر باشد، آموختن آسانتر مىشود. مدتى بعد دانست كه دانش واقعاً لذتبخش است. او هرگاه چيز تازهاى مىآموخت، شادى بيشترى احساس مىكرد.
سرانجام، عادل توانست نامهاى به دادگاه بالاتر بنويسد. مدير زندان هم او را به نوشتن نامه تشويق كرد. او قلمى برداشت و چنين نوشت:
به نام خدا
آقايان رئيس و اعضاى دادگاه
نام من عادل امين است و به اتهامِ زدن كيف خانمى به دو سال زندان محكوم شدهام. من اين كار را نكردهام، ولى هيچ كس حاضر نيست سخن مرا باور كند. هنگامى كه برايم حكم صادر شد، وكيلى نداشتم. بدبختانه قاضى هم از قيافهام خوشش نيامد.
اميدوارم مرا يارى كنيد، زيرا من بىگناه هستم.
عادل امين
اعضاى دادگاه نامه او را خواندند و دانستند كه عادل، وكيلى نداشته است. آنان گفتند چنين چيزى مخالف قانون است و دستور دادند دادگاهى ديگر پس از اين كه وكيلى براى او تعيين شد، به پروندهاش رسيدگى كند. زنى كه كيفش را زده بودند، احضار شد؛ ولى نتوانست اثبات كند كه عادل اين كار را كردهاست. بنا براين، دادگاه بىگناهى او را اعلام كرد و عادل توانست از درى كه قلم به رويش گشوده بود، زندان را ترك كند.
<4<> <4< h1>
در ايالات متحده آمريكا جنگ داخلى بين مردم شمال و جنوب به شدت ادامه داشت. هر دو ارتش تعداد زيادى از پسران كم سن و سال منطقه خود را، علىرغم مخالفت شديد خانوادههايشان، به جنگ فراخوانده بودند. اين پسران خانه و مدرسه و مزرعه را رها كرده و به ارتش پيوسته بودند. در ارتش مسؤوليتهاى فراوانى به اين جوانان واگذار مىشد، مانند خدمت در بيمارستان هاى صحرايى، فرستادن نامههاى فورى به مناطق ديگر و....
پس از گذشت يك ماه كه جنگ دهها قربانى گرفت، آرامش بر مناطق جنگزده حكمفرما شد، بدون اين كه آتشبس رسمى اعلام شود. رزمندگان كه در آرزوى بازگشت به خانه و خانواده بودند، نفس راحتى كشيدند. كوچكترها بيش از بزرگترها از توقف جنگ شادمان شدند.
بهار فرارسيده بود و خورشيد مىدرخشيد. گياهان و گلها، دشتها و دامنه كوهها را پوشانده بودند و آدمى را به گردش در دامان زيبا و پرمهر طبيعت فرامىخواندند. پسرى به نام «تام» از چادر خويش در اردوگاه شمال بيرون آمد و بههمراه مقدارى توشه كه در دستمالى گذاشته و در دست گرفته بود، درحالى كه نمىدانست به كجا مىرود سفر خويش را آغاز كرد. ظهر به مكان زيبايى رسيد كه بركه آب زلالى در آن بود. خسته و گرسنه روى چمن نشست و دستمالش را باز كرد. پيش از آن كه لقمه اول را در دهانش بگذارد، پسرى پيش او آمد. تام به فراست و تجربه فهميد كه او از ارتش جنوب است. از او پرسيد: جنوبى هستى؟
پسر گفت: بله، و تو شمالى هستى؟
- شمال و جنوب به ما چه ربطى دارد! نام من «تام» است، نام تو چيست؟
- نام من هم «سام» است و خانوادهام كشاورز هستند.
- اين غذايى است كه مادرم گاه و بىگاه برايم مىفرستد. پدرم نيز آموزگار است.
- ولى خانواده من فقير هستند و براى خودشان هم غذاى كافى ندارند، پس از كجا براى من چيزى بفرستند؟
تام همه چيز را فراموش كرد؛ جنگ و دشمنى، شمال و جنوب، همه اينها را از ياد برد. دانست كه اين پسر همسن اوست و مانند او دوست دارد نزد پدر و مادر، برادران و خواهران و نزديكان و همسايگانش بازگردد. از او دعوت كرد كه غذايش را با هم بخورند. آنان غذا را خوردند و با هم صحبت كردند. سپس مقدارى ميوه صحرايى چيدند و به جاى دسر خوردند. آنگاه به فكرشان رسيد كه در بركه شنا كنند؛ لباسهايشان را كندند و در آب افتادند. به روى هم آب پاشيدند، مسابقه دادند و از اين بازى زيبا كه به سبب جنگ از آن محروم مانده بودند، خوشحال شدند. اما وقتى كه لباس خود را مىپوشيدند، افسرى از ارتش جنوب با دو سرباز سوار اسب از راه رسيدند. افسر پرسيد: «شما اهل كجاييد؟ اين جا چه كار مىكنيد؟»
سام پاسخ داد: «قربان، ما از اهالى جنوب هستيم و در اين منطقه زندگى مىكنيم. فرصت آتشبس را غنيمت شمرديم و به اين جا آمديم تا شنا كنيم و روز خوشى را بگذرانيم».
تام مىترسيد كه سام او را لو دهد يا اين كه در پاسخ دادن اشتباه كند و او گرفتار شود. سرهنگ از پاسخ سام، آن نوجوان وفادار و دلاور، راضى شد و بهراه خود ادامه داد. تام دوست تازهاش سام را بوسيد و از او به سبب فاشنكردن رازش سپاسگزارى كرد. دو پسر پيمان بستند كه در جنگ به روى يكديگر آتش نگشايند و گفتند آن جنگْ جنگِ بزرگترهاست، نه جنگ نوجوانان.
چيزى به غروب خورشيد نمانده بود و آنان ناچار بودند از هم جدا شوند تا هر يك به مكان خود بازگردد. آنان دستهاى همديگر را به گرمى فشردند و روى يكديگر را بوسيدند. تام هنگام خداحافظى به سام گفت: «اميدوارم روزى پس از پايان جنگ، يكديگر را ببينيم. در آن هنگام كه بزرگ شدهايم، داستان اين ديدار زيبا و لحظات خوشى را كه با هم گذرانديم، براى يكديگر تعريف خواهيم كرد».
5-دو پسر
روزى دو پسر نزد يكى از اميران عرب در بيابان شام آمدند تا براى تقديم قهوه به ميهمانان و دوستان او استخدام شوند. امير براى اين كار فقط به يكى از آن دو پسر نيازمند بود و مىخواست بهترين آن دو را برگزيند.
امير بعد از ظهر آن روز جلو چادر بزرگش نشسته بود. ناگهان ديد يك كاروان شتر از دور مىآيند. يكى از پسران را صدا كرد و از او پرسيد: «پسرم، نام تو چيست؟»
پاسخ داد: «آقاى من، نامم عَجاج است».
امير به وى گفت: «مىخواهم بر اسب من سوار شوى و به سوى اين كاروان بروى و بپرسى از كجا مىآيد، به كجا مىرود و چه اموالى با خود دارد».
عجاج به سوى اسب شتافت و بر آن سوار شد و به سوى كاروان تاخت. هنگامى كه به كاروان نزديك شد، سرعت اسب را كم نكرد. شتران ترسيدند و از يكديگر جدا شدند و هر كدام به سويى رفتند. از اين رو، كاروانيان در بازگرداندن شتران به زحمت افتادند.
عجاج اسب را جلو كاروان متوقف كرد و با صداى بلند فرياد زد: «اى كاروانيان، سلام!» كسى پاسخ سلامش را نداد. سپس از آنان پرسيد: «از كجا مىآييد؟»
رئيس كاروان با سردى گفت: «به تو ربطى ندارد».
عجاج با تندى گفت: «ولى جناب امير مىخواهد بداند از كجا مىآييد، به كجا مىرويد و با خود چه كالايى داريد؟»
رئيس كاروان گفت: «پسرك، برو. خداوند به ما لطف كرده بود و پيش از آمدنت سفر خوشى داشتيم، شايد پس از رفتن تو، به وضع سابق بازگرديم».
عجاج دانست كه هيچ خبرى به دست نخواهد آورد. او بسيار خشمگين شد و گفت: «به امير خواهم گفت كه شما اهل تجارت با ما نيستيد». رئيسكاروان گفت: «فراموش نكن به امير بگويى پسرى كه بر اسب اصيل آقايش سوار شده است، براى آن شايستگى ندارد».
عجاج به سوى امير بازگشت و گفتگوى خود با رئيس كاروان را براى او شرح داد و گفت نتوانسته است اطلاعاتى به دست آورد. امير او را رد كرد و گفت: «اگر به نظر رئيس كاروان تو براى سوار شدن بر اسب من شايستگى ندارى، بدون شك براى تقديم قهوه به ميهمانان و دوستان من نيز شايسته نيستى. به خانهات بازگرد و كار ديگرى پيدا كن».
در اين هنگام امير به پسر ديگر كه «كريم» نام داشت، روى كرد و به او دستور داد كه به سوى كاروان برود و اطلاعات لازم را به دست آورد. كريم سوار همان اسب اصيل شد و پيش از اين كه به كاروان برسد، سرعت اسب را كم كرد تا شتران را رم ندهد و از يك راه فرعى به پشت كاروان رفت و گفت: «برادران، سلام عليكم». كاروانيان به او نگاه كردند و پاسخ دادند: «عليكم السّلام و و بركاته».
كريم به كاروان نزديك شد و پس از مدت كمى گفت: «بدون شك سفرتان طولانى بوده و آثار خستگى در شما پيداست». رئيس كاروان ديد پسر بر همان اسب اصيل سوار شده است، رو به او كرد و گفت: «ما شهر داريا را صبح زود، پيش از طلوع خورشيد ترك كردهايم».
- اميدوارم خداوند به شما توفيق بدهد تا كالاهايتان را به قيمتى كه دوست داريد، بفروشيد و به سلامت به سرزمينتان بازگرديد.
- اى جوان، سپاسگزاريم. كاروان ما بهترين ميوه و سبزى را با خود دارد. مابه دمشق مىرويم كه به اميد خدا آنها را بفروشيم.
- دوست دارم امشب نزد ما استراحت كنيد.
- لطف داريد، ما بايد به سفرمان ادامه دهيم تا شب را در روستايى نزديك دمشق بگذرانيم.
كريم تصميم گرفت بازگردد و گفت: «دست خدا به همراهتان». رئيس كاروان گفت: «به جناب امير، بگو ما از ديدن اسب اصيل او شادمان شديم، ولى شادى ما از مشاهده سواركار مؤدب آن بيشتر است».
كريم با اطلاعات لازم به سوى امير بازگشت و گفتگويش با كاروانيان را شرح داد. امير از رفتار او خرسند شد و وى را به خدمت پذيرفت.
6-گرِيس دارلينگ
يك روز صبح مه غليظى همه جا را فرا گرفته بود، باران شديدى مىباريدو تندبادى در كانال مانش مىوزيد. در اين حال، تندباد يك كشتى را به صخرههاى دور ساحل كوبيد و آن را درهم شكست. چند نفر از مسافران كشتى غرق شدند و بقيه به نيمه معلق كشتى ميان صخرهها چسبيدند؛ امواج توفنده دهان گشوده بودند كه آنان را نيز ببلعند.
گريس دارلينگ، دختر جوان نگهبان فانوس دريايى در يكى از جزيرههاى نزديك به محل حادثه، آن منظره وحشتناك را ديد و فريادهاى كمك را كه با غرش امواج درهم آميخته بود، شنيد. او به پدرش گفت: «پدرجان، خوب است بر قايق سوار شويم و به كمك آنان برويم».
پدر پير و آزموده كه مىدانست در چنين مواردى كوشش بىفايده است،بهدخترش گفت: «كسى نمىتواند بر اين طوفان سركش پيروز شود و تلاش ما بر باد مىرود. بهتر است جانمان را بيهوده در معرض خطر قرارندهيم».
دختر با مهربانى به پدرش نگاه كرد و گفت: «آيا وجدانمان اجازه مىدهد شاهد غرق شدن آنان باشيم و براى نجاتشان نكوشيم؟ پدرجان، ما وظيفه داريم بكوشيم و اگر در كمك به آنان كوتاهى كنيم، در طول زندگى خويش از عذاب وجدان آسوده نخواهيم بود».
پدر و دختر به سوى قايق سنگين فانوس دريايى رفتند و بر آن سوار شدند. گريس دارلينگ يك پارو را گرفت و پدرش ديگرى را. آن دو به سوى تكههاى معلق كشتى رفتند و مانند قهرمانان با امواج هولناك مبارزه كردند تا اين كه توانستند ظرف دو ساعت فاصله يك ميلى را بپيمايند و به مسافران كشتى شكسته نزديك شوند. نگهبان به سوى آنان پريد و به آنان كمك كرد تا بر قايق سوار شوند. در اين ميان، گريس، آن دختر قهرمان و نيرومند، از نهايت نيرو و مهارتش براى ثابت نگه داشتن قايق در مقابل امواج استفاده مىكرد. هنگامى كه پدر مسؤوليت سخت خويش را به پايان رساند، قايقسنگين به سوى فانوس دريايى حركت كرد و توانست به سلامت به مقصد برسد.
در خانه نگهبان تهىدست، پذيرايى شايستهاى از مسافران شد؛ گريس زخمهاى مجروحين را مىبست و به بيماران كمك مىكرد. همچنين به همهآنان كه يك شبانه روز بىغذا مانده بودند، غذا داد. نگهبان با رؤساىخودتماس گرفت و موضوع را به آنان گفت. ايشان از او و دختر دلاورش تقديركردند و پس از اين كه هوا آرام شد، هر مسافرى را به شهر خودرساندند.
اين حادثه مدتها پيش اتفاق افتاد، ولى نام گريس دارلينگ، دختر دلاور و قهرمانى كه قلبى زرين داشت، در دفتر قهرمانان و جانبازان ثبت شد. مگر او جانش را در راه نجات ديگران به خطر نينداخت؟ آيا پدرش را وادار نكرد كه براى اين عمل انسانى بكوشد؟
پس از سالها هنگامى كه گريس دارلينگ از دنيا رفت، او را در آرامگاهى كوچك نزديك فانوس دريايى به خاك سپردند و بر سنگ گورش تصوير او را درحالى كه پاروى قايقى را در دست راست گرفته است، حجارى كردند و در زير آن تصوير نوشتند:
«كدام سعادت بالاتر از سعادت قهرمانانى است كه براى نجات ديگران جان خود را به خطر مىاندازند؟»
7- هميارى
يكى از اهالى روستايى داشت به شهر مىرفت؛ هنگامى كه به درهاى تنگ رسيد، مشاهده كرد كه سيل صخرههاى بزرگى را غلتانده و راه را بسته است. او راهى براى عبور نيافت. كوشيد تا بعضى از صخرهها را جا به جا كند، ولى تلاشش به جايى نرسيد و نتوانست هيچ يك از آنها را از ميان جاده بردارد. كنار راه مسدود نشست و بر بداقبالى خود گريست و گفت: «نمىدانم هنگامى كه شب تاريك فرارسد و جانوران وحشى و درنده در جستجوى طعمه بيرون بيايند، چه اتفاقى برايم خواهد افتاد».
در اين ميان كه او اندوهگين نشسته بود، كشاورزى با يك گارى پر از سبزى كه آنها را براى فروش به شهر مىبرد، از راه رسيد. وى گارى را متوقف كرد و براى باز كردن راهى براى خود و گارىاش كوشش كرد، ولى تلاش او نيز بىثمر بود. نزديك روستايى روى زمين نشست و گفت: «چه بايد كرد؟ اگر به روستا بازگردم، كسى سبزىهايم را نمىخرد و اگر اين جا بمانم، مىترسم جانوران وحشى به من حمله كنند».
پس از مدت كوتاهى، مسافران ديگرى رسيدند و هر يك از آنان به تنهايى براى غلتاندن صخرهها كوشيد تا گذرگاهى را باز كند، ولى كوشش هر يك بهشكست انجاميد. آنان در جاهايى دور از يكديگر مىنشستند و به بداقبالى خود مىانديشيدند.
سرانجام، يكى از مسافران فرياد برآورد و گفت: «برادران، هر يك از ما بهتنهايى براى تكان دادن صخرهها تلاش كرد و شكست خورد، چرا با يكديگر اين كار را نكنيم؟»
آنان از جا برخاستند و به سرعت توانستند صخرهها را جا به جا كنند و باگشودن راه به سفر خويش ادامه دهند. آنان در دل خويش احساس شادى مىكردند و با خود مىگفتند: «اگر شخص تنها باشد، بسيار ناتوان است و اگر انسانها يكديگر را يارى كنند، بسيار نيرومند مىشوند!»
8- صورتگر كوچك
در يكى از روستاهاى ايتاليا كودكى فقير به نام آنتونيو كانوفا همراه مادربزرگ و پدربزرگ سنگتراش خود زندگى مىكرد. او لاغراندام بود و نمىتوانست كارهاى توانفرسا انجام دهد. آنتونيو با كودكان ديگر همبازى نمىشد و ترجيح مىداد همراه پدربزرگش به معدن سنگ برود. پيرمرد سنگها را مىبريد و آنها را براى استفاده در ساختمانسازى آماده مىكرد. در اين ميان، آنتونيو با تكههاى كوچك سنگ بازى مىكرد. گاهى از گِل مجسمهاى كوچك مىساخت و گاهى سنگ كوچكى را مىتراشيد و مجسمهاى از آن درست مىكرد. او اين كار را چنان ماهرانه انجام مىداد كه تحسين پدربزرگش را برمىانگيخت. هميشه پدربزرگ مىگفت: «اين پسر درآينده صورتگر معروفى خواهد شد». شامگاهان هنگامى كه آنتونيو باپدربزرگش به خانه بازمىگشت، مادربزرگ وى را مىبوسيد و مىپرسيد:«صورتگر كوچكم، به من بگو امروز چه كردى؟» سپس وى را روى پاهايش مىنشاند و براى او قصه مىگفت و به اين شيوه، ذهن او را با تصويرهاى زيبا و چيزهاى دلپذير آشنا مىكرد. روز بعد هنگامى كه به معدن سنگ مىرفت، برخى از آن تصويرهاى ذهنى خود را با سنگ يا گِل تجسم مىبخشيد.
در شهرى نزديك روستاى آنتونيو مرد ثروتمندى زندگى مىكرد كه او را «كُنت» مىخواندند. كنت هميشه ميهمانىهاى بزرگى ترتيب مىداد و دوستان ثروتمندش را از آن شهر يا شهرهاى ديگر دعوت مىكرد. پدربزرگآنتونيو نيز به خانه كنت مىرفت تا به سرآشپز كمك كند، زيرا او بههمان اندازه كه سنگتراش زبردستى بود، در آشپزى نيز مهارت داشت.
يك بار آنتونيو همراه پدربزرگش به خانه كنت رفت تا براى ميهمانى بزرگى كه برپا شده بود، در آشپزخانه خدمت كند. همه چيز به خوبى پيشمىرفت تا اين كه وقت آماده كردن شام فرارسيد. ناگهان صدايى از اتاقپذيرايى به گوش رسيد و پيشخدمت وحشتزده به آشپزخانه آمد ودرحالى كه تكه مرمرى در دست داشت، با ترس و لرز گفت: «واىبرمن!مجسمه مرمرينى را كه آقايم مىخواستند سفره را با آن تزيينكنم، شكست و سفره بدون مجسمه زيبا نخواهد بود. اكنون نمىدانم چه بايد كرد؟»
همه آشپزها و خدمتكارها متحير ماندند و از يكديگر پرسيدند: «آيا اين ميهمانى كه كنت مىخواست بهترين ميهمانى باشد، پس از اين كه همه چيز به بهترين شيوه آماده شد، به هم خواهد خورد؟»
آنتونيو به سوى سرآشپز آمد و پرسيد: «آيا اگر مجسمه ديگرى داشته باشيد، مىتوانيد ميز شام را با آن تزيين كنيد؟»
مرد نوميدانه پاسخ داد: «قطعاً، ولى به شرط اين كه آن مجسمه كاملاً شبيه مجسمه شكسته باشد».
آنتونيو گفت: «آيا به من اجازه مىدهيد از تكه بزرگ كره، مجسمهاى مانند آن بسازم؟»
سرآشپز با مسخره پاسخ داد: «پسربچه، تو كيستى كه چنين سؤالى را مىپرسى؟»
پسر پاسخ داد: «من آنتونيو كانوفا هستم و خواهم كوشيد شما را خشنودكنم».
سپس او از مكعب كره جامدى كه صد كيلوگرم وزن داشت، مجسمه شيرى را درست كرد. خدمتكاران و آشپزها همراه پدربزرگش جمع شده بودند و به سرعت دستهاى كوچك او نگاه مىكردند و از مهارتش به شگفتى افتاده بودند. هنگامى كه مجسمه را در يك ساعت يا كمتر به پايان رساند، همگان فرياد برآوردند و گفتند: «اين مجسمه از آن يكى كه شكست، زيباتر است! چه پسر فوقالعادهاى!»
پيشخدمتها شتافتند و براى انتقال مجسمه به اتاق پذيرايى به سرآشپز كمك كردند.
همين كه كنت و ميهمانانش سر ميز غذاى مجلل نشستند، آن مجسمه زيبا توجهشان را جلب كرد. آنان نيز فرياد برآوردند و گفتند: «چه مجسمه بديعى! چه قطعه هنرى زيبايى! بدون شك اين مجسمه اثر يك صورتگر مشهور است! ولى چرا آن را از كره ساختهاند؟»
كنت سرآشپز را خواند و نام سازنده مجسمه و سبب ساختهشدن آن از كره را جويا شد. سرآشپز واقعيت را گفت و افزود: «اين لطف خداوند بود كه هنگام شكستن مجسمه اصلى اين پسر بيايد و با ساختن اين مجسمه در مدت يكساعت، ما را از گرفتارى برهاند».
كنت و دوستانش پسر را به سالن بزرگ پذيرايى فراخواندند. كنت نام او ونام آموزگارش را پرسيد. او مؤدبانه پاسخ داد: «آقاى من، نام من آنتونيوكانوفا و آموزگارم پدربزرگ من است كه سنگتراشى مىكند و شما او را مىشناسيد».
حاضران اصرار كردند آنتونيو با آنان سر ميز بنشيند. آنان او را گرامى داشتند و به وى آفرين گفتند.
روز بعد، كنت، آنتونيو و پدربزرگش را به كاخ خويش خواند. او به پدربزرگ پيشنهاد كرد كه آنتونيو مانند يكى از فرزندانش با او در كاخش زندگى كند. براى درس دادن به او صورتگران بزرگ را گماشت و آنان اصول صورتگرى را به وى آموختند. هنوز چند سالى نگذشته بود كه آنتونيو بر آموزگاران هنرمند و معروف خود پيشى گرفت و يكى از بزرگترين صورتگران جهان شد.
9- رابين هود
در روزگاران قديم جنگلهاى بسيارى در انگلستان وجود داشت. مشهورترين آنها جنگلى به نام «شِرْوود» بود كه شكارگاه پادشاه محسوب مىشد. چند نفر از مخالفان شاه در اين جنگل زندگى مىكردند. آنان به اين جنگل پناه آورده بودند، زيرا بر ضد پادشاه و قوانين ظالمانه او شوريده بودند و كارهاى مخالف قوانين پادشاه انجام مىدادند؛ آنان اموال مسافران ثروتمند را مىدزديدند و بخشى از آن را در ميان بيچارگان پخش مىكردند. مردم نيز آنان را دوست داشتند و از قهرمانىهاى آنان و به ويژه رهبرشان «رابينهود» سخن مىگفتند.
صد تن از اين مخالفان با رهبر دلاورشان لباس سبز مىپوشيدند و سلاحشان تير و كمان و نيزههاى بلند و شمشير بود. اگر يكى از آنان چيزى بهدست مىآورد، آن را به رابين هود مىداد. او نيز پس از اين كه سهم بينوايان را كنار مىگذاشت، باقىماندهاش را به طور مساوى ميان همدستانش پخش مىكرد.
رابين هود به هيچ يك از افرادش اجازه نمىداد به كسى آزار برسانند مگر به ثروتمندانى كه تن به كار نمىدادند و در كاخهاى بزرگ زندگى مىكردند و كشور از اموال آنان سودى نمىبرد. وى و افرادش با بيچارگان به نيكى رفتار مىكردند و به آنان يارى مىرساندند و در ميان مردم به دوستى ستمديدگان مشهور بودند.
روزى رابين هود زير درختى پربرگ در كنار جاده ايستاده بود و به جيكجيك پرندگان در ميان برگها گوش مىداد، كه ناگهان ديد جوانى از آن حوالى مىگذرد؛ جوان لباس قرمز روشنى پوشيده بود و چهرهاش از شادى مىدرخشيد. رابين هود آن روز نخواست خوشى او را برهمبزند. روز بعد همان جوان را ديد كه از آن جا مىگذرد، ولى خوش و شادمان نيست و آن لباس قرمز زيبا را بر تن ندارد. او آه مىكشيد و مىگفت: «چه روز نحسى! چه اقبالبدى!»
رابين هود به وى نزديك شد و گفت: «آيا چيزى دارى كه به من و افرادمبدهى؟»
او پاسخ داد: من فقط پنج ليره و يك انگشتر طلا دارم.
- اين چيست؟ مىبينم كه حلقه ازدواج است.
- اين حلقهاى است كه هفت سال آن را نگه داشتم تا به دختر مورد علاقهام كه منتظر بودم ديروز با او ازدواج كنم، اهدا كنم. ولى پدرش به عهد خود وفا نكرد و بر خلاف خواسته دختر، تصميم گرفت او را به عقد پيرمردى ثروتمند درآورد.
- اگر تو را در رسيدن به دختر مورد نظرت يارى كنم، به من چه خواهىداد؟
- اگر اين كار را بكنى، خادم تو خواهم شد.
- محل زندگى دختر از اين جنگل چه قدر فاصله دارد؟
- زياد دور نيست، ولى او امروز با پيرمرد ثروتمند ازدواج خواهد كرد و كليسايى كه جشن ازدواج در آن برگزار مىشود، پنج مايل از اين جنگل فاصلهدارد.
رابين هود شتافت و لباس نوازندگان گيتار را پوشيد و پس از اين كه سفارشهاى لازم را به افرادش كرد، اندكى پيش از موعد عروسى به كليسا رفت. اسقف به وى گفت: «تو كيستى و اين جا چه كار مىكنى؟»
او پاسخ داد: «آقا، من بهترين نوازنده گيتار در اين منطقه هستم».
اسقف به وى خوشآمد گفت و او را به كليسا برد و گفت: «چه ورود بابركتى! هيچ كس نداريم كه بتواند در جشن عروسى بنوازد و من آهنگ گيتار را بيش از همه سازها مىپسندم».
در اين لحظه پيرمردى كه گذشت عمر مويش را سفيد و پشتش را خم كرده بود، وارد شد و در كنار او دختر جوانى بود با موهايى خرمايى، زيبا همچون گل و با چهرهاى گرفته و چشمانى اشكبار.
رابين هود با خود گفت: «چه ظلم بزرگى! چگونه اين دختر زيبا با پيرمردى كه پايش لب گور است، ازدواج كند؟» او از كليسا بيرون رفت و سه بار در شيپورش دميد. بىدرنگ حدود بيست جوان كه لباس سبز پوشيده بودند و كمانهاى بزرگى در دست داشتند، از جنگل بيرون آمدند و درحالى كه آن جوان جلو آنان راه مىرفت، وارد كليسا شدند. رابين هود به دختر جوان گفت: «آيا اين پيرمرد را كه كنار تو ايستاده، دوست دارى؟»
دختر پاسخ داد: «خير، آقاى من. پدرم به طمع مال او مرا وادار كرد با وى ازدواج كنم و من در اين دنيا جز خواستگارم "آلن دايل" هيچ كس را دوست ندارم».
رابين هود با صداى بلند گفت: «نبايد اين دختر به همسرى پيرمردى كه مورد علاقهاش نيست، درآيد. آقاى اسقف، عدالت اقتضا مىكند كه او با جوان مورد علاقهاش ازدواج كند».
اسقف ناچار شد مراسم ازدواج دختر جوان و محبوبش را برگزار كند. اما پيرمرد ثروتمند كه تصور مىكرد مىتواند دل پاك دختر را با پول بخرد، با ناكامى روانه خانهاش شد.
10- دونده قهرمان
سام هميشه زود به مدرسه مىرفت. او در روزهاى سرد وارد كلاس مىشد و بخارى را از هيزمى كه در گوشه كلاس بزرگ انباشته شده بود، پر مىكرد. سپس از تانكرى كه در گوشه ديگر كلاس بود، كمى نفت روى هيزم مىريخت، آنگاه كبريت مىزد و بخارى را روشن مىكرد. هنگامى كه آموزگار و همكلاسىها مىآمدند، مىديدند كلاس گرم است.
در طول شب برف باريده و كوهستان را با پوششى ضخيم و سفيد پوشانده بود. سام در وقت هميشگى از خواب برخاست. صبحانهاش را كه خود وى و بدون زحمت دادن به مادرش آماده كرده بود، خورد. سپس كيفش را به دوش گرفت، پوتينها و دستكشهاى پشمى خود را پوشيد و به مدرسه رفت. هنوز برف مىباريد كه به مدرسه رسيد. به باباى مدرسه سلام كرد و مانند هميشه وارد كلاس شد. پس از اين كه هيزم را در بخارى گذاشت، از تانكر مايعى را برداشت و روى هيزم ريخت. همينكه كبريت را به چوبهاى آغشته به مايعى كه نمىدانست بنزين است نزديك كرد، صدايى شبيه انفجار نارنجك شنيده شد. زبانههاى آتش از بخارى بيرون زدند و لباسش آتش گرفت. فرياد زد و كمك خواست و به سرعت از كلاس بيرون پريد. هر چه بيشتر مىدويد، شعلههاى آتش بخش بيشترى از لباسش را فرامىگرفتند تا اين كه آتش تمام آن را پوشاند.
دربان شتافت و يك سطل آب بر او ريخت. اين كار را براى بار دوم و سوم تكرار كرد. روستاييان نيز هنگامى كه ديدند دود و آتش از مدرسه بالا مىرود، به سرعت آمدند و سام را به مطب پزشك روستا بردند. پزشك كمكهاى اوليه لازم را در مورد او اجرا كرد و دستور داد وى را به بيمارستانى در روستاى بزرگ مجاور ببرند. سوختگى بخش بزرگى از بدنش را فراگرفته و ماهيچه ساق پايش به شدت آسيب ديده بود.
سام مدتى در بيمارستان زير نظر گروهى از پزشكان قرار داشت؛ زيرا در ماه اول حادثه جانش در خطر بود. هنگامى كه خطر رفع شد، دو ماه ديگر در بيمارستان ماند تا اين كه بيشتر زخمهايش بهبود يافت، ولى زخم پاهاى وى باقى ماند. هنگامى كه اجازه دادند با آمبولانس به خانه بازگردد، رئيس پزشكان والدين او را خواست و گفت: «ممكن است سام براى مدتى طولانى نتواند از پاهايش استفاده كند. بايد به او دلگرمى داد و وى را براى قبول اين مشكل آماده كنند». پزشك افزود: «فكر مىكنم تمرين پى در پى راه رفتن با عصا براى او سودمند باشد و وى را بهبود بخشد».
سام دو سال تمام در بستر ماند. در اين مدت به كمك مادرش دروس سالهاى چهارم و پنجم ابتدايى را خواند. يك سال پس از اين حادثه ناگوار، تمرين راه رفتن را شروع كرد. در آغاز، درد شديدى حس مىكرد و چيزى نمانده بود كه عزمش را بشكند، ولى او درد را تحمل كرد و به تمرين خود ادامهداد تا اين كه توانست در مسابقات راه رفتن با عصا شركت كند.
سام به مدرسه بازگشت. عصا را كنار گذاشت، ولى هنگام راه رفتن مىلنگيد. دانش آموزان مدرسه راهنمايى از او همچون قهرمان استقبال كردند و به افتخار وى فرياد شادى سردادند و براى بازيافتن سلامتى به وى تبريك گفتند. حادثه ناگوار پشتكار سام را افزايش داد؛ از اين رو، وى با تلاش خستگىناپذير، در درس پيشرفت كرد و بر شركت در ورزش اصرار ورزيد و بهنتايج خوبى دست يافت.
مدرسه هميشه پيش از پايان سال تحصيلى جشنواره ورزشى بزرگى برپا مىكرد و دانشآموزان پسر و دختر در اين جشنواره در رشتههاى مختلف ورزشى به رقابت مىپرداختند. سام در مسابقات دو پنجاه متر، صد متر و دويست متر نامنويسى كرد. هنگامى كه سام در هر سه مسابقه رتبه اول را به دست آورد، دوستان و معلمان و اهالى شهر به شگفتى افتادند. نشريه مدرسه و روزنامههاى محلى درباره او مطالبى نوشتند و از هر سوى كشور نامههاى تبريك براى او فرستاده شد. چند شركت به وى مبلغ قابل توجهى دادند تا در آگهىهاى تبليغاتى آنها از طريق راديو شركت كند.
سام در مسابقات يادشده در سالهاى راهنمايى، دبيرستان و دانشگاه اول شد. هنگامى كه قهرمانان كشورش براى مسابقات المپيك به يكى از شهرهاى اروپا مىرفتند، او نيز يكى از افرادى بود كه به نمايندگى از كشورش براى شركت در مسابقه مسافتهاى كوتاه برگزيده شد.
سام در مسابقات دوِ پنجاه متر، صد متر و دويست متر نفر اول شد. او ركوردهاى جهانى را شكست و شگفتى مردم جهان را برانگيخت. تصوير او در روزنامههاى پنج قاره ديده مىشد. روزنامهها داستان حادثه آتشسوزى در مدرسه را شرح دادند و نوشتند كه چگونه سام توانست با اراده آهنين، همت، پشتكار و تمرينات پى در پى، مهارتهاى جسمى خود را بازيابد. هداياى گرانبهايى نيز از اكثر كشورهاى جهان برايش فرستاده شد.
هنگامى كه دانشگاه براى سام و همكلاسىهايش جشن فارغالتحصيلى برگزار كرد، رئيس دانشگاه به او گفت: «سام، تو گواهينامه تحصيلى ممتاز خود را از اين دانشگاه گرفتى، ولى در مسابقات المپيك، از اين كشور و همه جهان گواهينامهاى افتخارآميز دريافت كردى كه نشان مىدهد تو قهرمان قهرمانان هستى. پسرم، انسانهايى مانند تو مايه سربلندى ميهن خويش هستند و الگويى زنده براى پيروزى بر حوادث دردناكى كه در زندگى پرخطر براى آدمى اتفاق مىافتد».
11- چتربازى
در سال آخر دبيرستان در يكى از مدارس شهر فرانكفورت تحصيل مىكرديم. هر چيزى كه مىخوانديم و مىشنيديم نشان مىداد كه به زودى آتش جنگى خونين و سخت برافروخته خواهد شد. مسؤول تربيت بدنى در يكى از بخش هاى ورزشى اعلام كرد كه يك افسر پرواز بزرگ از نيروى هوايى هفتهاى يك بار خواهد آمد تا پرش با چتر نجات را به ما بياموزد.
من دخترى بودم كه حتى از سوار شدن به هواپيما مىترسيدم، پس چگونه مىتوانستم اين مخاطره ترسناك را اجرا كنم؟ پدر و مادرم به دفتر مدرسه نامهاى نوشتند و درخواست كردند كه من از اين رشته معاف شوم؛ زيرا پرواز بهتنهايى كافى بود كه اعصابم را در هم ريزد و عقلم را زايل كند. پاسخ قاطع دفتر مدرسه چنين بود: «اين فرمان پيشواى بزرگ كشور آدولف هيتلر است و هر كس گستاخى و اعتراض كند، جان خود را به خطر مىاندازد».
آن روز نخستين بار بود كه با افسر پرواز ملاقات كرديم. وى لباس رسمى زيباى خود را پوشيده و سينهاش را با مدالهاى فراوانى آراسته بود. يك ساعت با دانشآموزان پسر و دختر كلاس كه تعدادشان بيست و پنج نفر بود، سخن گفت و همه را به پرواز و دلاورى تشويق كرد و افزود: «پرش با چتر نجات از پرش از ارتفاع سه مترى آسانتر و بىخطرتر است». وى گفتارش را اين گونه پايان داد: «هفته آينده چنين روزى يك ماشين نظامى بزرگ شما را براى آموزش چتربازى به فرودگاه ويژهاى مىبرد. يك روز آن جا مىمانيد و صدها پسر و دختر را مىبينيد كه از هواپيماها مىپرند. با مشاهده آن منظره، ترس شما خواهد ريخت. تهيه خوراك و نوشيدنى شما نيز بر عهده مديريت فرودگاه است».
با وجود همه چيزهايى كه از افسر پرواز و بستگان و دوستانم شنيده بودم، باز هم هنگامى كه پرش اجبارى با چتر نجات را به ياد مىآوردم، از ترس لرزه بر اندامم مىافتاد، ولى چارهاى نداشتم.
يك روز كامل را در فرودگاه آموزشى سپرى كرديم. صدها پسر و دختر جوان را ديدم كه از هواپيماها مىپريدند. آنان چترهايشان را مىگشودند و به آرامى بر زمين فرودگاه فرود مىآمدند. حادثهاى كه ترسم را افزايش دهد، پيش نيامد. يكى از مربيان به ما آموخت كه چگونه خود را از هواپيماهايى كه در ندارد، بيرون اندازيم و مانند فرو رفتن در آب، در هوا فرو رويم و چتر نجات را بگشاييم. همچنين به ما ياد داد كه اگر نخستين چتر نجات گشوده نشد، چگونه چتر يدكى را بگشاييم كه البته اين مسأله به ندرت اتفاق مىافتد. او به ما سفارش كرد نگذاريم ترس به دلهايمان راه يابد و هنگام نزديك شدن به زمين به بالا نگاه كنيم و به پايين ننگريم و پاهايمان را بالا نبريم.
سرانجام نوبت به ما رسيد كه بپريم. همينكه به فرودگاه رسيديم، هر كس لباس ويژه خود را پوشيد. افسر پرواز آزمايشهايى را كه قبلاً شنيده بوديم، برايمان تكرار كرد. مربى آمد و سخنانى را كه افسر يك هفته پيش گفته بود، دوباره شرح داد و ما را تا كنار هواپيما بدرقه كرد. هواپيما ما را به آسمان برد. مربى تازهاى كه با ما سوار شده بود، گفت: «همه كسانى كه صداى مرا مىشنوند و نامشان را خواندم بايد نزديك در صف ببندند و هنگامى كه تا سه شمردم، بىدرنگ بپرند». نوبت من شد. با چشمان بسته به پايين پريدم و بازوانم را گشودم. با اين كه به سرعت پايين مىآمدم، ناگهان حس كردم هوا مرا به آرامى با خود مىبرد. بالاترين خوشبختى را احساس كردم. ترسم ريخت و اعتماد به نفس خويش را بازيافتم. سپس چشمانم را گشودم و به پايين نگريستم. مزارع، درختان، خانهها و رودها را ديدم و ديدم كه جهان هنوز بر جاى خود باقى است. در اين حال، متوجه شدم كه وقت آن است كه چتر خود را بگشايم. آن را گشودم و همه چيز به سرعت و سادگى پايان يافت. اندكى بعد به زمين رسيدم. پاهايم مرا يارى نكردند و با سر به زمين افتادم، ولى آسيبى نديدم.
به اين ترتيب، چتربازى را آموختم و در جنگ شركت كردم. ميليونها تن از پسران و دختران جوان جانشان را در جنگ جهانى دوم كه جنگ خونينى بود، از دست دادند، ولى من سالم ماندم و با سلامتى كامل به خانهام بازگشتم. من پيوسته با خود مىگويم: «اى كاش پسران و دختران جوان چتربازى را به عنوان يك سرگرمى ورزشى برمىگزيدند و گاه و بىگاه آن را انجام مىدادند و از آن براى جنگ و ويرانگرى استفاده نمىكردند!»
12- بازىهاى المپيك
بازىهاى المپيك حدود 776 سال پيش از ميلاد مسيح آغاز شد. برخى معتقدند كه اين بازىها پيش از آن در شهر «صور» (لبنان) برگزار مىشد.
بازىهاى المپيك هر چهار سال يك بار در كوه «المپ» برپا مىشد و بر اين اساس، يونانيان هر چيز را كه چهار سال يك بار اتفاق مىافتاد، «المپياد» مىناميدند. در آن روزگار، يونان كشورى واحد نبود و هر شهر براى خود دولتى مستقل داشت. اين شهرها پيوسته با يكديگر در جنگ و ستيز بودند.
سياستمداران و فيلسوفان يونان در طول چند قرن كوشيدند تا از اين شهرهاى متخاصم و در حال جنگ، يك دولت متحد و نيرومند پديد آورند. فكر برگزارى بازىهاى المپيك به ذهن چند تن از انديشمندان يونان خطور كرد تا شايد وسيلهاى براى تفاهم، همگرايى و همكارى ميان شهرها باشد. انديشه آنان به بار نشست. اندكى بعد شهرها و طوايف ستيزهجو از جنگ و خصومت دست كشيدند، كينهها را از ياد بردند و يك دولت متحد بر كشور يونان حكمفرما شد.
شركت در بازىهاى المپيك و تماشاى آن بر زنان و دختران ممنوع بود. اگر زن يا دخترى مخفيانه به تماشا مىآمد و دستگير مىشد، او را به اعدام محكوم مىكردند و اين حكم اجرا مىشد. مادر يك مشتزن كه در بازىهاى المپيك مسابقه مىداد، با لباس مردانه وارد ورزشگاه شد تا پسرش را تشويقكند. هنگامى كه پسر او بر حريف خود چيره شد، هيجان بر زن غالب گرديد؛ اولباس مردانه خود را از تن بيرون آورد و به سوى پسرش دويد و او را درآغوش گرفت و بوسيد و اشك شوق از چشمانش روان شد، سپس خود راتسليم مأموران كرد بدون اين كه از اعدام باكى داشته باشد. هنگامى كه دردادگاه حاضر شد و از او پرسيدند چرا قانون را شكسته است، به عنوانيكمادر از حق خود دفاع كرد و اظهار داشت كه مسابقه ورزشى پسر و جگرگوشه خويش را تماشا كرده و به او دلگرمى داده است. وى را آزاد كردند و دستور دادند كه از آن پس، كسى با لباس كامل در مسابقات حاضر نشود.
پس از چند قرن، رومىها يونان را اشغال كردند. در يكى از جشنهاى المپيك، رقابت ميان قهرمانان روم و يونان به گونهاى بىسابقه شدت گرفت. روميان ساختمانها را آتش زدند و ورزشگاهها را ويران كردند. حكومت اشغالگر روم برپايى بازىهاى المپيك را ممنوع كرد. اين اتفاق در سال 392 ميلادى رخ داد.
در اواخر قرن نوزدهم ميلادى يك آموزگار فرانسوى محافل تربيتى وورزشى بينالمللى را تشويق كرد كه بازىهاى المپيك را از سر بگيرند و پسران و دختران جوان از همه ملتهاى جهان در آن شركت كنند. او گفت در اين بازىها براى جوانان فرصتى گرانبها پيش مىآيد تا يكديگر را بشناسند و در محيطى كه روح لطيف ورزش بر آن حكمفرماست، رقابت كنند.
رؤياهاى او تحقق يافت و بازىهاى المپيك امروزى در سال 1896 از سر گرفته شد. در ميان تيمهايى كه در اين المپياد شركت كردند، تيمى كوچك از ايالات متحده آمريكا بود. بازىكنان تيم آمريكا توانستند در نه بازى از دوازدهبازى برنده شوند. آنان عنوان قهرمانى به دست آوردند و مدال طلا كسب كردند.
در ميان قهرمانان آمريكايى كه در بازىهاى المپيك شركت كردند، نام «جيم تورب» كه در سال 1912 در دو بازى پيروز شد، درخشيد. او يك سرخپوست بود. همچنين نام «راى كرونى» از شهر نيويورك كه بين سالهاى 1900 و 1908 ده مدال طلا به دست آورد و نام «جِس اووِنز» قهرمان سياهپوستى كه در سال 1946 چهار مدال طلا گرفت، برجستگى پيدا كرد.
جس هنگامى كه با دوستانش در مدرسه مشغول بازى بود، نظر مربى ورزش را جلب كرد. مربى ديد جس به سرعت باد مىدود. او را تشويق كرد و به عضويت تيم مدرسه درآورد. وى در مسابقات بين مدارس، براى تيم و مدرسه خود افتخار آفريد. مربى تيم درباره او گفت: «جس آنقدر سريع مىدويد كه يك بار فكر كردم زمانسنج خراب شده است. آن را نزد تعميركار بردم، ولى معلوم شد كه كاملاً سالم است».
جس اوونز يكى از صدها ورزشكارى بود كه بر سوگند المپيك استوار ماندند: «سوگند ياد مىكنيم بازىهاى المپيك را با روحيه ورزشكارى انجام دهيم و رقابت را با وفادارى و صداقت همراه كنيم. به قوانين و نظامهايى كه بر بازىها حكمفرماست، احترام بگذاريم و براى سربلندى كشور و شكوه ورزش، با روحيه ورزشى درست در اين بازىها شركت كنيم».
همه مردم جهان بازىهاى المپيك را دوست دارند. آنان اميدوارند كه اين بازىها تا مدتها و تا روزى كه خدا بخواهد، ادامه يابد و مردان و زنانى كه در بازىهاى المپيك شركت مىكنند، به پيمان خود وفادار بمانند.
13- ماجراجوى جسور
چند پسر در كانالى زير پل طبيعى ويرجينيا در آمريكا قدم مىزدند و به صدها نامى كه به عنوان يادگارى بر ستونهاى آهكى آن نوشته شده بود، نگاه مىكردند. آنها تصميم گرفتند نام خود را نيز بر اين نامها بيفزايند. پس از اين كه اين كار را كردند، يكى از آنان به يك بلندپروازى جنونآميز دچار شد و تصميم گرفت نام خود را روى بالاترين نامى كه در ستونها بود، حك كند.
كوشش دوستانش براى منصرف كردن وى از اين ماجراجويى خطرناك به جايى نرسيد و هر چه بيشتر او را منع مىكردند، سرسختى و اصرارش بيشترمىشد. وى به هشدارهاى آنان گوش نمىداد؛ زيرا ماجراجويى و خطر كردن در سرشت او بود. همچنين مىترسيد هنگامى كه از تصميم خود بازگردد، به ترس و كمدلى متهم شود. شروع كرد به بالا رفتن از يك ستونوبا چاقويش در ستون سوراخهايى مىكند و پاهايش را در آنها مىگذاشت.سرانجام، بهجايى رسيد كه صداها را مىشنيد، ولى مفهوم آنها رادركنمىكرد.
يكى از دوستانش به خانه خويشاوندان خود در روستاى مجاور رفت و موضوع را به آنان اطلاع داد. آنان سخت نگران شدند و با نزديكان و همسايگان خويش به آن جا آمدند. پسران ديگر نيز به روستاهاى ديگرى رفتند و براى نجات دوست ماجراجوى خود كمك خواستند. اندكى بعد صدها نفر كنار كانال و بالاى پل گرد آمدند. نفسها در سينه حبس شده بود و قلب حاضران به تندى مىزد. زير لب دعا مىخواندند و از خدا كمك مىخواستند. از سوى ديگر، مىديدند كه پسر بين زمين و آسمان آويزان است و پاهايش را به آرامى از سوراخى به سوراخ ديگر مىگذارد. پدر وى فرياد زد و گفت: «ويليام، ويليام، به پايين نگاه نكن. مادر، برادر و خواهرت اين جا هستند. ما همه براى سلامتى تو دعا مىكنيم، به پايين نگاه نكن، به بالا بنگر و بر خدا توكل داشته باش».
پسر به پايين نگاه نمىكرد. او به بالا مىنگريست و به آفريدگار خود اعتماد داشت. بار ديگر چاقو را برداشت و جا پاى ديگرى كند. نگاهى به سر چاقو كرد، ديد يك سوم آن شكسته است. هنوز هم براى رسيدن به مقصد، لازم بود حدود پنجاه سوراخ پديد آورد.
ظهر بود، چند مرد از بالا روى پل خم شده بودند و ريسمانهاى ضخيم و بلندى از دستهايشان آويزان بود. پسر بيچاره به چاقو نگاه كرد و ديد كارآيى آن كم شده است. در اين هنگام كمى نگران و نوميد شد. ناگهان چاقو از دست هاى خستهاش رها شد و در كانال افتاد. همه ترسيدند و صدايى آميخته از وحشت، اندوه و دعا از جمعيت برخاست.
ولى در اين هنگام، مردى كه نيمى از قامتش را از بالاى پل خم كرده بود، بلندترين ريسمان را كه سر آن قلاب شده بود، آويزان كرد و فرياد زد: «پسرم، حواست را جمع كن و بازوانت را در اين قلاب بزرگ قرار ده تا بدنت در آن محكم شود و تو را بالا آورم. دل قوى دار و بر خدا توكل كن!»
مردم با بىصبرى نگاه مىكردند و ديدند قلاب به بدن پسر رسيد و او بىدرنگ بازوانش را وارد آن كرد. قلاب در قسمت بالاى سينه پسر محكم شد. پسر بالاى كانال آويزان بود و به اين سو و آن سو مىرفت. وقتى كه او را بالا مىكشيدند، سكوت مطلق بر همه حاضران حكمفرما بود. سر پسر به پل رسيد. دستهاى نيرومندى دراز شد و پسر را كه بيهوش شده بود، گرفت و بهآرامى روى پل قرار داد. سپس او را نزد مادر بىتابش كه كمرش خم شده بود، بردند. همه براى رهايى اين پسر متهور از چنگال مرگ، اشك شوق مىريختند و خدا را براى سلامتى او شكر مىگفتند.
14- زن سادهدل (1)
خديجه زنى خوشقلب بود. كارهاى خانه و امور شوهر و فرزندانش را با شور و شوق انجام مىداد، ولى سادهدل بود.
روزى كنار پنجرهاى مشرف بر خيابان نشسته بود و لباس شوهرش را مىدوخت. در اين ميان صداى مردى دورهگرد را شنيد كه فرياد مىزد: «نامهاى تازه! نامهاى تازه داريم!» زن سرش را از پنجره بيرون كرد. مردى گندمگون و بلند قامت را ديد كه كيف چرمى سياهى بر دوش و تسبيحى در دست داشت. خديجه مرد را صدا زد و گفت: «آقا، شما نام تازه مىفروشيد؟ قيمت يك نام چقدر است؟»
- نامهاى زيبايى كه مىفروشم، چندان گران نيست. مىتوانى نامى را كه دوست دارى انتخاب كنى و براى آن تنها ده دينار بپردازى.
- آيا نامهاى زيبايى داريد؟ چند عدد از آنها را براى من بگوييد. از نام خديجه كه پدر و مادرم بر من نهادهاند، خسته شدهام.
- تو مىتوانى اين نامها را انتخاب كنى: ياسمن، ورده، نسرين، ريحانه، سنا، جميله و....
- ورده! چه نام زيبايى! دوست دارم نام «ورده» را به من بفروشيد.
خديجه به سوى صندوق شتافت. شوهرش در طول سالهاى فراوان چنددينارى را از كار خسته كنندهاش پسانداز كرده و در آن گذاشته بود. خديجه ده دينار برداشت و آن را در دستمالى گذاشت و از پنجره به سوى مرد فريبكار انداخت. چشمان مرد از اين كه حيلهاش كارى شده بود، از شادى مىدرخشيد، او سپس با شتاب دور شد. چشمان خديجه نيز از شادى نام تازهاش روشن بود.
غروب آن روز، شوهر خديجه از سر كار بازگشت. ديد در خانه بسته است و كليد ندارد. فرياد زد: «خديجه، خديجه، در را باز كن!» پاسخى نشنيد و كسى در را نگشود. بار دوم و سوم نيز اين را تكرار كرد و همسرش را با نامش صدا زد، ولى پاسخى نشنيد و در گشوده نشد. سرانجام كاسه صبرش لبريز شد. با خشم فراوان، لگد محكمى به در كوبيد و دو لنگه در گشوده شدند. او هنگامى كه ديد همسرش آرام و ساكت روى صندلى نشسته و با خود سخن مىگويد و مىخندد، بسيار شگفتزده شد. با تندى با او سخن گفت و سخت سرزنش كرد و او را از خود راند و گفت: «واى بر تو اى خديجه! مگر صداى مرا نشنيدى؟ چرا در را نگشودى؟»
زن لبخندى زد و با سردى گفت: «چگونه به تو پاسخ دهم و در را باز كنم، تو كه مرا با نام درست صدا نزده بودى!»
- نام درست؟! مگر غير از خديجه، نام ديگرى هم دارى؟
- قبلاً نامم خديجه بود، ولى از امروز ظهر، نام من ورده شده است.
- ورده؟ چه زن نادانى! مگر نام زيباى خديجه را دوست ندارى؟ نام ورده را از كجا آوردهاى؟
- نام خديجه قديمى شده و از آن خسته شدهام. نام تازهاى خريدهام، نامورده. آيا از آن خوشت نمىآيد؟
- چى؟ آن را خريدهاى؟ از كى خريدهاى؟ چقدر پول دادهاى؟
خديجه ماجرا و مشخصات فروشنده را به او گفت و افزود: «ديدم آن مرد مىرود و زنان و دختران او را دنبال مىكنند تا از او نامهاى تازه بخرند».
مرد بيچاره از تلخى اين سخن دچار سرگيجه شد و بىدرنگ تصميم گرفت خانهاى را كه زنى ديوانه در آن است، ترك كند. او اندوهگين بيرون رفت تا اين كه نيمروز به روستايى بزرگ رسيد. از چاه روستا آب نوشيد. دست و روى خود را شست و خنك شد و روى زمين نشست تا خستگى سفر را به دركند.
در اين ميان چند زن روستايى كه كوزههايى بر شانه داشتند، آمدند كه آنها را از آب چاه پر كنند. تا او را ديدند، دورش جمع شدند. يكى از آنان پرسيد: «از كجا مىآيى وبه كجا مىروى؟»
- از دوزخ مىآيم و به سرزمينى مىروم كه كسى از آن جا بازنمىگردد.
- آيا آن جا آن سرزمينِ دور نيست؟ آن سرزمين دور كه پادشاه سربازانش را براى جنگ به آن جا مىفرستد و آنها بازنمىگردند؟
زنى در آن ميان گفت: «اى غريبه، تو به جايى مىروى كه شوهر من نيز كه سرباز است، سال گذشته به آن جا رفت و بازنگشت. آيا لطف مىكنى و اين دو دستبند طلا را به او مىدهى؟ شايد او به پول نياز داشته باشد».
اندكى بعد تعداد زيادى گوشواره، دستبند، حلقه بينى، انگشتر و گردنبند به او دادند تا آنها را به شوهرانى بدهد كه مدتهاست از سفر بازنگشتهاند.
مرد طلا و جواهرات را در كيسهاى گذاشت. با زنان و دخترانى كه در سادگى از همسرش پيشى گرفته بودند، خداحافظى كرد و بسيار زود از روستا دور شد. هنگام عصر، مردان روستا از كار در كشتزارها بازگشتند. ديدند همسرانشان با يكديگر سخن مىگويند. اندكى بعد ماجرا معلوم شد. مردان از شدت خشم ديوانه شده و همسر و دخترانشان را به باد كتك گرفتند. سپس براى يافتن مرد غريبه فريبكار و پس گرفتن طلا و جواهرات از او روستا را ترك كردند. يكى از روستاييان زودتر از همه بر اسب خود سوار شد و براى گرفتن مرد فريبكار اسب خود را سخت تاخت و اندكى بعد به او رسيد.
ولى مرد كه قبلاً ديده بود آن روستايى از دور مىآيد، گودالى در زمين كنده و كيسه پر از طلا و جواهرات را در آن نهاده بود. هنگامى كه روستايى او را ديد، سلام كرد و گفت: «كسى را نديدى كه كيسهاى پر از طلا و جواهرات در دست داشته باشد؟»
مرد پاسخ داد: «يك ساعت پيش او را ديدم كه در راه كوهستانى مىرفت؛ ولى به نظر من تا هنگامى كه بر اسب سوار هستى به او نمىرسى؛ زيرا آن مرد با دو پا راه مىرود و اسب شما با چهار پا».
روستايى گفت: «درست است اى غريبه دانا، از راهنمايى شما سپاسگزارم».
روستايى بىدرنگ تصميم گرفت پياده برود. اسب را به مرد داد و راه كوهستانى را در پيش گرفت.
اما شوهر ورده، و در واقع خديجه، كيسه پر از طلا و جواهرات را از دل خاك بيرون آورد. او بر اسب نشست و پيش از اين كه ديگر مردان روستايى برسند، از ديدگان پنهان شد. اندكى بعد به روستايى بزرگتر از روستاى نخست رسيد و چيزهاى شگفتآورى مشاهده كرد، كه در بخش دوم داستان مىآيد.
15- زن سادهدل (2)
شوهر خديجه يا ورده وارد روستا شد. ديد اهالى آن در كوچهها جمع شدهاند و اندوه و حيرت بر چهرهشان نشسته است. يكى مىگفت: «زنبيچاره، علياى زيبا، خانوادهاش مجبور شدهاند سرش را ببرند تا بتواند عبور كند». ديگرى مىگفت: «آيا بهتر نيست به جاى بريدن سر او، پاهاى اسبى را كه بر آن سوار مىشود، ببرند؟»
هنگامى كه مرد ميان جمعيت رفت، دليل اندوه و شگفتى را دانست. علياى زيبا تازهعروسى بود كه مىخواستند او را همراه با جمعيتى سوار بر اسب به روستاى داماد ببرند. راه او از زير يك پل مىگذشت. اين پل به اندازهاى بلند نبود كه يك اسبسوار با سرى افراشته از زير آن بگذرد. آن مرد از سادگى فراوان آن افراد به شگفتى افتاد و به كدخداى ده گفت: «من براى رهايى شما از اين گرفتارى، راهى در نظر دارم به گونهاى كه لازم نمىشود سر عليا يا پاهاى اسبش را ببريد».
سپس به عروس نزديك شد و در گوش او گفت: «علياخانم، هنگامى كه به پل رسيدى، سرت را بسيار زياد خم كن و از زير پل بگذر».
عروس اين كار را انجام داد و سرش اصلاً به پل برخورد نكرد.
مردم شادمانه فرياد مىزدند: «چه مرد دانايى! او شايسته است كه كدخداى ده ما شود». ولى او كدخدايى روستايى را كه مردمى كودن و ابله در آن زندگى مىكردند، نپذيرفت. پدر عروس ميهمانى بزرگى به افتخار او برگزار كرد و براى اين كه جان دخترش را خريده است، پول فراوانى به وى داد. روز بعد به روستايى بزرگتر از آن دو روستا رسيد و چون در آن جا مسافرخانهاى نبود، شب را در يكى از خانههاى روستا به روز آورد و اهل خانه بسيار خوب از او پذيرايى كردند. اين خانواده از يك پدر و مادر و پسرى 25 ساله و دخترى هجده ساله تشكيل شده بود. آنان بىدرنگ غذاى خوشمزهاى آماده كردند و مرد پس از صرف غذا، از ايشان خواست كه اسب تشنهاش را آب بدهند. مادر به دخترش گفت: «دخترم، كوزه را بردار و به سوى چاه روستا برو و آن را پركن. سپس با شتاب بازگرد تا اسب ميهمان را آب بدهيم».
دختر كوزه را برداشت و به سوى چاه روستا رفت. كوزه را از روى شانهاش پايين آورد و نزديك چاه بر زمين گذاشت و نشست تا كمى استراحت كند. دختر با خود گفت: «بدون شك اين مرد به خانهمان آمده است كه از من خواستگارى كند. چقدر خوشبختم! او همان شوهرى است كه آرزويش را داشتم. به زودى ازدواج خواهيم كرد و مدتى بعد خداوند پسرى زيبا به من خواهد داد. اين پسر بزرگ خواهد شد و با كودكان روستا بازى خواهد كرد. ولى يك روز به تنهايى به سوى اين چاه مىآيد و سرش را بر دهانه چاه مىگذارد تا تصوير خود را در آب ببيند. سپس مىكوشد تا آن تصوير را بگيرد و دستش را به پايين دراز مىكند. او تعادل خود را از دست مىدهد و در چاه مىافتد و غرق مىشود». آنگاه بر صورتش زد و گيسوان خود را كشيد و گريه كرد و گفت: «افسوس، پسرم كشته شد! مردم، مرا كمك كنيد! پسركم، اى كاش من به جاى تو غرق مىشدم!»
پدر و مادر ديدند دخترشان دير كرده است. برادرش را فرستادند و به او سفارش كردند دختر و كوزه را به سرعت بياورد تا اسب ميهمان بيش از اين تشنه نماند؛ ولى جوان هنگامى كه خواهرش را در آن حالت يافت و موضوع را دانست، او نيز بر مرگ خواهرزادهاش گريست و ناله سرداد و گفت: «اى كاش دايىات به جاى تو مىمرد! چه مصيبت بزرگى!» سپس كنار خواهرش نشست و خانواده و ميهمان و اسبش را از ياد برد.
سرانجام، پدر و مادر ناچار شدند ميهمان را تنها در خانه رها كنند و براى آگاهى از حال فرزندانشان به سراغ چاه بروند. همينكه به چاه رسيدند و پسر و دختر خود را در آن حالت ديدند و دليل اندوه و گريهشان را دانستند، آنان نيز گريستند و براى نوه بيچاره خويش افسوس خوردند.
هنگامى كه ميهمان ديد اهالى خانه بيش از حد دير كردهاند، ترسيد كه اتفاق بدى براى ايشان افتاده باشد و در جستجوى آنان از خانه بيرون رفت تا اين كه در نزديكى چاه آنان را ديد. هر چهار نفر مانند كسى كه عزيزى را ازدست داده باشد، مىگريستند و ناله مىكردند. دليل سوگوارى آنان را پرسيد. پدر موضوع را گفت و افزود: «مگر نه اين است كه تو به خانه ما آمدى تا با دخترم ازدواج كنى؟»
مرد از اين سخن به شگفتى افتاد و پاسخ داد: «خير، من چنين تصميمى ندارم. من قبلاً ازدواج كردهام و به فكر ازدواج مجدد نيستم». سپس مرد بهسرعت به خانه ميزبانش بازگشت و اسب را برداشت و از آن روستا بيرونرفت.
وى پس از سه روز به روستاى خودش رسيد. در خانه را كوبيد و فرياد زد: «ورده، در را باز كن! همسرم ورده، درست است كه تو سادهدل هستى و گاهى كارهاى نا بهجايى انجام مىدهى، ولى با اين وجود، تو از كسانى كه ديدهام، داناتر هستى. ورده، شوهرت به خانه بازگشته است. اگر مىخواهى در را به رويش باز كن».
ورده كه همان خديجه باشد، شتافت و در را به روى شوهرش گشود. او ازكار خود عذر خواهى كرد و پيمان بست كه از آن پس، هيچ كارى را بدون مشورت شوهرش انجام ندهد و آنان زندگى شيرين خود را از سر گرفتند