اقيانوسي به وسعت ازل و ابد

 

 

 

يک روز دلم به جشن مولا عليه السلام مي رفت
در عيدِ غديرِ خُم به صحرا مي رفت
هر کوه که در برابر مي‏ديدم
چون دستِ علي عليه ‏السلام بود که بالا مي رفت
غدير ، برکه نيست ؛ دريايي است که از دلش ، اقيانوسي به وسعتِ ازل و ابد وَ به عمقِ تاريخِ درد ، سر برآورده است .
غدير ، سر آغاز رسالتِ آسماني تمام پيامبران خداست .
درختِ دين ، در غدير است که سر به ملکوت مي‏ سايد .
امامتِ دوازده خورشيد ، در روشنِ چشم هاي غدير ، طلوع کرده است .
اينک ، دستِ تمامتِ اسلام است که بالا مي‏رود .
اينک ، دستِ نورانيِ قرآنِ ناطق است که تا عرش خدا اوج مي‏ گيرد .
اينک ، زمين است که به آسمان مي‏بالَد
اينک ، خورشيد است که بر تابشِ خود بر علي عليه السلام ، به زمين فخر مي کند .
و اينک اين کلماتِ آسماني، از ملکوتِ کلامِ پيامبر عليه السلام منتشر مي‏ شود که :
? هر که را من مولا و سرپرستِ اويم، پس علي عليه السلام نيز مولا و سرپرست اوست ؛ خدايا ! دوست بدار هر که او را دست بدارد و دشمن بدار هر که او را دشمن بدارد ? .
علي عليه السلام ، آن نورِ اَزَلي است که پيش از آفرينشِ جهان، در ارگانِ هستي ، جاري بود .
علي عليه السلام ، آن هدايت ‏کننده بزرگِ بهشت است که اگر دست ‏هاي بيعت ، با او راستين بودند ، کام زمين ، در عطش عدالت نمي ‏سوخت .
اگر جهان ، قدر غدير را مي‏دانست ، اکنون آسمان‏ ها آرزو مي کردند که اي کاش لحظه ‏اي به جاي اين کُره خاکي باشند !
هجدهم ذيحجه سالِ دهمِ هجري ، روزي‏ست که هستي ، تمامتِ خود را به غدير بخشيد .

اين عيد بزرگ بر شما مبارک باد .

" روزبه فروتن‏پي "

 

فصل تازه ولايت<\/h3>

چيست اين بهار خجسته ؟ چيست اين لحظه شگفت زيبا ، زيباي شگفت ؟
انگار اين شگفتي تنها در آسمان نيست ؛ گويي کره زمين را هاله ‏اي از انوار سبز ، احاطه کرده است ! گويي تکامل واپسين زمين ، در حال شکل‏گيري است ! اين تنها معجزه نوروز نيست . اين تنها شکوه آغازين بهار نيست . اين نور ، براي آسمانيان ، آشناتر از زمينيان است . امروز ، روز تمام زيبايي ‏هاست ؛ روز تبلور عشق در تمام آينه ‏هاست ؛ روز زيباي ? ولايت ? است ؛ روز تکامل مادي و معنوي آفرينش . امروز ، روز شکوفايي ولايت در قاموس خلقت است ؛ يک روز ? توحيدي ? زيبا که ترجمان ? عدل ? الهي در قامت ? امامت ? است ؛ ترجمان صداقتِ ? معاد ? در بلاغتِ ? نبوت ? ، نتيجه تلاش هزاران پيام ‏آور الهي .
صداي دلنشين حضرت جبرئيل عليه السلام است و جان مشتاق حضرت رسول صلي الله عليه و آله  .
نداي وحي ، جان و تن حضرت را مي‏ آشوبد و تبسمي دل‏نشين ، بر لب‏هاي مبارکش مي ‏نشيند . احساسي سبک و شعف‏ناک ، سراسر وجودش را فرا گرفته است .
? کيست مولا ، آنکه آزادت کند ! ?
اينک زمان ، آغاز ديگري را تجربه مي ‏کرد . فصلي تازه در حال شکفتن و تبلوري تازه در حال شکل گرفتن بود ؛ آغاز فصل عشق ، فصل ارادت ، فصل زيباي ولايت ؛ فصلي که مي‏ طلبيد دست‏ هاي حضرت پيامبر صلي الله عليه و آله  را براي توسل ؛ براي دعا : دعايي به زيبايي اجابت :
? اللهم وَالَ مَن وَالاهُ و عَادِ مَن عاداهُ ، وانصُرْ مَن نَصَرَهُ ، وَاخْذُلْ مَن خَذَلَهُ ?
... اندک اندک جمع ‏ها به هم پيوست . نجوا ها به زمزمه ‏هاي بلند بدل شد . آن‏گاه ، چشم‏ ها فراتر از نگاه ‏ها به چهره زيبا و متبسّم پيامبر صلي الله عليه و آله  دوخته شد . سکوت ... سکوتي در نهايت زيبايي ، آسمان و زمين را در بر گرفت . اينک ، پيام آور خوبي ‏ها بود و پيامي ديگر ؛ پيامي که باعث شادماني اهل دل و غمگيني نفاق‏ پيشگان بود . پيام پيام آور مهرباني به همه رسيد . اينک کائنات بايد شاهد پيوند ? امامت و نبوت ? مي ‏شد ؛ پيوندي که انوار آن ، با گره خوردن دست ها در همديگر ، تمامي آسمان و زمين را در برگرفت و ذره ذره هستي ، شروع به تسبيح ذات اقدس باري ‏تعالي کردند .
اينک خداوند ، آرماني ‏ترين انديشه را به پيامبر خويش ارزاني داشته بود ؛ انديشه اي که در جهان خاکي ، تحولي عظيم و در جهان افلاکي ، ذوقي سليم ، براي عبادت حضرت پرورگار به وجود مي آورد . گويي هنگام عاشقانگي‏ ها بود ؛ هنگام به وجد آمدن تمامي سلول‏ها ، با ذکر ? يا علي ?.
فرمود : هر کسي را که من مولاي اويم ، علي مولاي اوست ؛ مولايي که شما را از بند خودپرستي ‏ها آزاد خواهد کرد ؛ ? کيست مولا ؟ آنکه آزادت کند ?.
هر دو دست ، نشان عظمت همديگر بودند ؛ عظمتي که خداوند ، آن را در اديان ديگر بشارت داده بود ؛ بشارت امامت و حکومت صالحين بر زمين ! بشارت فصلي که عدالت الهي را در نقطه نقطه زمين مستقر کند . بشارت ولايت مولا امير المؤمنين ، عدل مجسم خداوند در زمين .
درود خداوند بر امين وحي الهي و کشتيبان نبوت ، حضرت ختمي مرتبت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله  و روح نماز ، مولاي جوان‏مردان ، حضرت علي مرتضي باد .
  <\/h3>










آحاد ملک چو سجده بر آدم کرد


بر نام علي و شوکت خاتم کرد


در روز غدير خم نه تنها آدم


بر قامت مرتضي فلک سر خم کرد


" سيد علي اصغر موسوي "
<\/h3>


**************************


سکوي جاودانگي<\/h3>

غدير ، دورنمايي از حقايق امامت بود در دقايق آن صحرا .
کاروانيان از حج بازگشته‏ اند و سوغاتي از ? توحيد ? به همراه دارند . با استماعِ بياناتِ رسولِ مهرباني ، رو به ? نبوت ? آورده ‏اند و اينک ? امامت ?.
کدامين طنين ، با آهنگي از ديار آينه ، مي‏ تواند گل و گلشن را به سينه‏ ها مهمان کند ؟ مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاه .
کنارِ برکه ، سکوي جاودانگي بود که از يک سو اتمام دين را ديد و از ديگر سو ، آغاز معرفيِ همگانيِ علي را .
غدير نشان داد خدا عادل است و ولايت را در وجود سزاوارترين ، مستقرّ مي ‏سازد . دستي ، جانشينِ دستي شد و از اين گل تازه ، افسردگيِ آن صحرا زدوده شد .
غدير ، برکه ‏اي از تدبير بود براي رسيدن به رستگاري ‏هاي پياپي ، رسيدن به هم‏ صدايي و هم سويي .
غدير مي ‏خواست تماميِ فاصله ‏ها را به صفر برساند و به مار هاي خفته و مترصد ، طعم گس هلاکت بچشاند .
مي خواست تحريف ، در جامعه نيفتد .
کدام زخم ، با فراموشيِ اين ميثاق برابري مي کند آيا ؟!
عيدي آمد و سوزندگيِ آن بيابان ، خنکايِ بهار را لمس کرد .
برکه‏ اي که ماناتر از اقيانوس بود ، امامت را به جريان انداخت .
غدير ، آبراهه ‏اي بود به خشک‏زار انديشه هاي تمام اَعصار .

" محمد کاظم بدر الدين "


**************************


غدير ، عيد مي شود ؟

اين آخرين نظاره ‏هاي خورشيد است . شلاق شن‏ هاي روان و صداي زنگ بي‏گاه شتران ؛ آخرين تصوير دست ها و چشم هاي داغدار .
کوير ، دو زانو نشسته است ، سنگ‏ريزه‏ ها و شن هاي داغ ـ حجة الوداع ـ نفس ‏هاي گلوگير . صدايي نيست ؛ سکوت ، هياهوي حوالي را مي ‏شکند .
سرهاي آوار بر زانون ، محزون و ماتم ‏زده ؛ ? خداحافظ مکه ، مدينه ، شعب ... ?
اين آخرين کلماتي‏ست که از گلوي خورشيد شنيده مي شود .
گرماي تابستان بر تن دقايق، عرق کرده است . خداحافظ ، هواي نفس‏گير مکه ، خداحافظ مدينه !
چشم مي‏ چرخاند از زاويه وداع ، دست بالا برده است و چشم هاي نظاره‏ گر را شاهد مي ‏گيرد به پيماني که دست هايش را در دست هاي علي گره مي‏زند .
آرام آرام هياهو رنگ مي گيرد ـ لبخند ها و کينه‏ ها ـ . دست هاي بيعت و خنجر هاي گره شده در مشت . سر بر گريبان هاي ‏هاي اشک مي‏ ريزند وداع با رسول را و رسول که صدايش در بيابان ‏هاي تفتيده ، خواب خاک را مي ‏شکافد که :










افراشتم دو دست که مي‏ خواهمت علي


اين برکه شاهد است که مي‏ خواهمت علي


وقتي رسول دست علي را گرفته بود


لبخند مي‏زد و دلش اما گرفته بود


بغض‏ هايي تنومند ، زائراني خسته ، چشم هايي باراني ، سر بر گريبان اندوه ، آخرين نظاره ‏هاي خورشيد .
خداحافظ ، رسول ! پس از سال‏ ها تلاش ، سفرت را آغاز کرده ‏اي به سوي آرامش ، به سوي معبود .
خداحافظ ، رسول ! بيست و سه سال سکوت علي ، نشاني از بيعت در اين هنگامه تاريخ‏ساز است .












يک لحظه محو شد اثر سنگ‏ريزه ‏ها


خاموش شد دو چشم تر سنگ‏ريزه ‏ها


مرگ ستاره ‏ها همه يک يک شروع شد


از آن دقيقه مرگ ملائک شروع شد


ماهِ بدون پرتو خورشيد مي شود ؟!


حالا شما بگو که غدير عيد مي شود ؟!


" حميده رضايي "


**************************


دست بيعت<\/h3>

از دوردست ، صدايي ، سکوت صدا را مي ‏آشوبد . به گمانم صداي زنگ کاروان است که در همهمه وحشت‏ افزاي تنهايي برکه مي‏ پيچد .
اي کاش لحظه‏ اي کنار من درنگ کنند تا تنهاييِ خود را با حضورشان قسمت کنم .
اي کاش آبي داشتم تا عطش و خستگي راه را با خنکاي وجودم فرو مي‏ نشاندند ! غدير ، خسته و تنها ، سر در گريبان فرو برده و رؤياهايش را آه مي‏ کشد .
کاروان نزديک و نزديک‏تر مي شود . ناگاه ، صدايي ، در سکوت کاروان پيچيد . صدايي ، حجاز را به لرزه افکند .









? بايستيد ! دهان‏ هاي باز برگشتند


تمام گردنه ‏هاي حجاز برگشتند


همين که پرده خاموش کاروان افتاد


صدا دويد و در آغوش کاروان افتاد ?


رفتگان را فرا خوانيد و جاماندگان را دريابيد که پيامي مهم دارم .
سکوت ، به زمزمه نشست . زمزمه ها بلند و بلندتر و موجي از همهمه در کاروان افتاد . دستان خدا در دست رسول اللّه‏ صلي الله عليه و آله  ، بالا رفت .
? مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاه ? . تاريخ سال‏خورده حجاز ، هنوز هم هجوم بي‏ دريغ دستاني را که براي بيعت پيش مي ‏آمدند ، به خاطر دارد .
شاد باش ‏هاي آميخته با کينه فرود آمدند .
سيل تبريک ‏هاي پياپي که بوي نفرت مي ‏داد .
عقده ‏ها سر باز کرده و زخم‏ هاي چرکيني که متولد شد .
... و خدا ، ولايت علي عليه السلام را به انسان هديه کرد و حصار محکم خود را به بشر ارزاني داشت . چشمه حيات جاري شد تا بني ‏آدم ، عطش بي‏حد و حصر خود را فرو بنشاند به زلاليِ محبت مولا .
و حب علي ، سرآغاز همه خوبي ‏ها گشت . راه راست نمايان و دين خدا تکميل شد .
آينده تاريخ انسان ، به دست هاي ? يد اللهي ? علي سپرده شد تا در سايه ‏سار محبت و عدالت بي‏ دريغش ، به آرامش برسد .
باراني از رحمت ، باريدن گرفت . خدا ، مهر علي را به خاک هديه کرد و خاک ، بارور شد ، نام علي را به گوش آب‏ها خواند و رود ها خروشيدند ، ياد علي را به درخت ‏ها ، سپرد و درخت‏ ها ، سبز شدند .
صداي هلهله مي ‏آيد ؛ اما حزني غريب ، گلوي لحظات را مي‏ فشرد غدير ، شاد و غمگين است .
اينجا نقطه آغاز دلتنگي ‏هاي علي است ؛ شروع داستان حق‏ طلبي فاطمه عليها السلام . غدير ، رنج روز هاي نيامده علي است ؛ ابتداي بيست و پنج سال خانه‏ نشيني ذوالفقار .
غدير ، اولين پژواک از اندوه بي‏شمار ، چاه دلتنگي‏ هاي مرتضي است .

" خديجه پنجي "


**************************


پيراهني از غدير مبارکت باد !<\/h3>

غدير ، نام اقيانوس بي‏کراني است که افق در افق ، با آسمان نسبت دارد و موج در موج ، هم ‏آغوش عرش است . عرش ، از آخرين موج ‏هاي غدير آغاز مي شود .
خوش به حال فرشتگان که هر شامگاه ، با سرخي شفق ، فوج فوج در زلال بي‏کران غدير بال مي ‏شويند و در ساحل سبز غدير به نماز مي ‏ايستند !
آدم از بهشت شروع شد و به زمين پيوست و سال ها در زمين گشت و گشت ؛ با شيون و اندوه . سرانجام ، غدير خم را يافت و از معبر غدير ، دوباره به بهشت بازگشت . در جاذبه اين خاکدان سخت ، غدير تنها بال پرواز به سمت بهشت است . ديگر هر چه هست ، خاک است ، خون است ، خاکستر است .
يکصد و بيست و چهار هزار چشمه از ازل تا به ابد جاري گشت و به غدير پيوست .
اينک غدير ، حاصل يکصد و بيست و چهار هزار چشمه زلال رسالت است که موج در موج ، عرفان و معرفت را فراراه انسان قرار داده است .
? فَصَلّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ ? .
پس اگر هنوز ذوق تماشايت هست بيا به کرانه غدير بايست تا پنجره‏ هايي از عرش در برابرت گشوده شود و تو را به تماشاي لوح و قلم ببرد .
هيچ‏گاه آرزو کرده‏ اي که تو در لب دريايي ، آهسته آهسته قدم بزني و فرشتگان ، فوج فوج از برابرت پرواز کنند ؟ اگر جوابت آري است ، در يک غروب ، دست از هر چه هست و نيست بشوي و تنها يک دل با خود بردار و در کرانه غدير برو ، ببين پرواز فرشتگان چقدر زيباست ، چقدر تماشايي !
هر کس که يک بار گذرش بر کرانه ‏هاي غدير افتاده باشد ، ديگر هميشه مست است ، هميشه عاشق است . ديگر هيچ‏گاه غم سراغش نخواهد آمد .
پس پيراهني از غدير مبارکت باد !

" قنبر علي تابش "


**************************


... برکه اي پر از پر پروانه<\/h3>

ظهر بود ؛
گرم و تن‏ سوز ؛ خاک ‏ها ، از شلاق شعله‏ هاي خورشيد ، زخمي .
ظهر بود که صداي صاعقه زمان ، حادثه ‏اي را رقم مي‏زد .
صدا ، پروانه ‏اي مي ‏شد که روي هزاران شانه خسته و خاک ‏گرفته مي ‏نشست .
برکه ، خودش را تا مرز دريا شدن باور کرده بود .
برکه ، روي پاهايش ايستاد و موج موج خنده بر چهره ميهمان ‏ها پاشيد .
برکه ، ايستاده بود و بهار را در آغوش مي ‏کشيد .
برکه ، تمام پروانه هاي تنش را در آسمان آبي صحرا رها کرده بود و در خودش نمي ‏گنجيد .
غدير ديگر برکه نبود .













? غدير اي باده ‏گردان ولايت


رسولان الهي مبتلايت


ندا آمد ز محراب سماوات


به گوش گوشه‏ گيران خرابات


رسولي کز غدير خم ننوشد


رداي سبز بعثت را نپوشد ?


غدير دف مي‏زد و بر طبل‏ هاي شادي مي‏ کوبيد .
ناگهان ، دست هاي خورشيد ، در دست هاي وحي گره خورد .
آسمان خودش را روي پاهاي خورشيد انداخت .
تمام ستاره هاي آسمان ، به شب‏نشيني چشمان خورشيد آمدند .
دست هاي وحي ، بالا مي ‏رفت و دست هاي خورشيد را بالاتر مي‏ برد .
هزاران باور ، مي‏ديدند و تبريک مي‏ گفتند .
? اشهد انک امير المؤمنين الحق الذي نطق بولايتک التنزيل و اخذ لک العهد علي الأمه ? .
غدير فرياد مي کشيد و دهان‏هاي تعجب ، خشک شده بود .
غدير فرياد مي کشيد و صداي پاي بهار ، تا آسمان هفتم پيچيده بود .
غدير فرياد مي کشيد و رسول ، طنين صدايش را در برکه به نجوا نشانده بود .
? من کنت مولاه فهذا علي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله ?.

"ابراهيم قبله آرباطان "


**************************


مادرِ دريا ها<\/h3>

رفتگان برگردند و نيامدگان شتاب کنند ! در اين نقطه تاريخ و در آبگير آرزوي رسول اللّه‏ صلي الله عليه و آله  ، آينده اسلام رقم مي‏ خورد . اين آبگير خشک ، مادر درياهاست و استسقاي عشق را چاره‏اي جز غدير نيست .
اينجا بايستيد و آه بکشيد و بخنديد و پاي بکوبيد و گريه کنيد ؛ زندگي فاصله گريه و خنده است و اينجا خنده ‏ها و گريه ‏هاي تاريخ رقم مي‏ خورد .
شادي امروز ، آي ه‏اي براي فرداست . جشن غدير ، فرياد غربت علي است ؛ فرياد حقانيت فاطمه .
اينجا آينده اسلام رقم زده مي شود .
بشتابيد ! زود ، دير مي شود ، اگر نفروشيد دل را و نخريد ولاي علي را ، دچار سقيفه مي ‏شويد .
بشتابيد ! دروازه بهشت اينجا باز مي شود . بشتابيد تا غدير تمام نشده .

" حسين اميري "


**************************


در غدير بود که ...<\/h3>

غدير ، سفر ه‏اي است که براي تمامي گل‏ها پهن کرده اند .
غدير ، گلبانگ عاشقانه و جاودانه هستي است .
غدير ، يک اتفاق ساده نيست ؛ يک گزينش رحماني است .
غدير ، يک کلمه نيست ، يک برکه نيست ؛ يک درياست ؛ رمزي است بين خدا و انسان .
غدير ، گل هميشه بهار زندگي است . دريايي بي‏کرانه است ؛ جاري بر جان ‏هاي پاک و انديشه هاي تابناک .
غدير ، تجلي خواست خالق ، روح آفرينش ، برانگيزاننده ستايش و دست هاي بلندي است که انسان خاکي را به افلاک مي‏ کشاند .
غدير ، ريزش باران الطاف رحماني بر گلزار جان‏ هاي تشنه است .
غدير ، برکت همه احساس ‏هاي معنوي و درياي جاري خيرات نبوي است .
در غدير بود که تيرگي ‏ها فراري شدند و نورانيت محض ، خودنمايي کرد .
در غدير بود که قيافه ايمان ، تماشايي شد و شاخه‏ هاي عشق ، بر تن ايمان روييد .
در غدير بود که درخت هستي ، به کمال رسيد .
در غدير بود که قرابت انسان با خدا آشکار شد .
در غدير بود که نيلوفر عشق ، بر گرد محور زمين پيچيد .
در غدير بود که جوانه جاودانه ولايت عاشقانه ، سر برکشيد .

" حمزه کريم خاني "


**************************


پرده آخر<\/h3>

صحنه تاريخ ، آماده ؛ شروع داستان
تک تکِ نقش‏ آفرينانش عزيز و مهربان
يک نمايشنامه زيبا و جالب ، خواندني
کارگردان توانايش ، خداوند جهان
پرده اول : صداي مبهم يک قافله
مي ‏شکافد سينه خشک کويري ناتوان
بوي باران ، بوي ناب اتفاقي بي ‏نظير
عطر آواز ملايک در سکوت کاروان
منبري بسيار ساده ، پله پله تا خدا
ايستاده قلب عالم بر بلنداي جهان
چشم ها خاموش ، سرشار از سؤالاتي شگفت
هان ! چه مي‏ خواهد بگويد خاتم پيغمبران
مي‏ گشايد لب ، به ? بسم اللّه الرحمن الرحيم ?
مي‏ برد بالاي سر، دست ولايت ناگهان ...
پرده دوم : صداي همهمه ، باران نور
رقص و آواز و شميم هلهله در آسمان
روزگار از شوق فرياد ? علي ? سر مي ‏دهد
با ولايت بيعتي جاويد مي ‏بندد زمان
پرده آخر : کسي از نسل تاريخ غدير
مي‏ رسد با ذوالفقاري انتهاي داستان

" خديجه پنجي"


**************************


غدير ، معيارى که بدنيا آمد <\/h3>

آرى ... خم ! 
شربدار ولايت‏ 
غدير حادثات‏ 
و ميان منزل افشاى رازهاست . 
بنگريدش‏ 
که بر اوج دست و بازو 
در چنگ چنگالى از نور 
ايستاده است‏ 
به ابرها نزديکتر تا به ما 
و نگاه نمى ‏کند 
نه در چشمان مشتاق‏ 
نه در ديدگان دريده از حسد . 
به اين ترانه گوش کنيد 
که در هفت آسمان مى ‏طبپد : 
? هر که مرا مولاى خويش بداند اينکه فرا چنگ من ايستاده مولاى اوست ? . آرى  
امروز همه چيز کامل است‏ 
معيارى بدنيا آمده‏ 
که در سايه ‏اش‏ 
نيک و بد از هم مشخصند . 
در اين زلال ، بايد جان را به شستشو نشست‏ 
در غدير ، يک تاريخ تبلور پيدا کرد .

و بدين سان ، آن دشت که ديروز گمنامش ، 
کندى و سستى قافله ‏ها را مى ‏زدود ، 
امروز ، 
طلوع آفتاب ولايت را بستر شد .

آن برکه آب ، ميانه کويرى برهوت ، 
که رنج و خستگى مسافران را به جان مى ‏خريد ، 
امروز ، 
چشمه جوشان و هميشه جارى پهنه آرمان ‏هاى والا گشت .

بدين سان بود که پيامبر ( درود خدا بر او و خاندانش ) 
ندا در داد : 
آنها که بى ‏ولايت على ( سلام خدا بر او ) رفته ‏اند ، 
باز گردند و 
در کناره غدير ، ? آينه بلند اى آسمان کوير ? 
با حماسه ‏ساز نهضت اسلام ، روح مطهر زمان ، 
بيعتى دوباره کنند ، 
و در طبيعت حقيقت ، تنفسى روح نواز و مستى ‏زا ... 
و اينگونه بود که به يکباره ، 
از کالبد بى ‏جان يک دشت پر سکوت‏ 
غوغاى اجابت و پذيرش برخاست . و هياهوى سر در گم انسانى ، 
در بازتاب مرز هاى روشنى و جاودانگى‏ 
جوششى مداوم يافت ، 
بيراهه‏ ها ، نهاده شد ، 
و حجت در جانشان بياميخت .

راستى را ، 
مگر خورشيد در غروبش ، 
ماه را به نور افشانى ، نمى ‏گمارد ؟ 
و مگر دريا ، 
ابر را ، 
از خود و براى خود ، غنا نمى ‏بخشد ؟ 
در اين زلال ، بايد جان را به شستشو نشست و از اين دريا ، بايد گوهر هاى ناب به دست آورد . 

در غدير که به چه مى ‏انديشد ؟ 
در غدير گويا محمد صلى الله عليه و آله مى ‏انديشد : 
بدون على عليه السلام چگونه خواهد رفت ؟ 
و على عليه السلام مى ‏انديشد : 
بدون محمد صلى الله عليه و آله چگونه خواهد رفت ؟ 
و على عليه السلام مى‏ انديشد : 
بدون محمد صلى الله عليه و آله چگونه خواهد ماند ؟ 
و مردم بين همين رفتن و ماندن است که به ابهامى شگفت گرفتار آمده ‏اند : 
اين همان محمد صلى الله عليه و آله است که مى‏ ماند ، اگر با على بيعت مى ‏کرديم ، 
و اين حتى على عليه السلام است که مى ‏رود ، اگر بيعت را شکستيم !! 
توده مردم به چگونگى بيعت مى‏ انديشند و سران توطئه به شکستن بيعت ...!!